یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

هویت

برگ برگ تاریخ از هم گسیخت

لحظه وما هها وسالها

از خاطر ها رفت

ساعت میدان بزرگ ، روی عقربه

5 و7 ایستاد

قبیله از کوچه های ویرانه گذشت

درخواب وبیداری

قاری مانند همیشه قار قار میکرد

وآی های یاس میخواند

آه...آن روزهای خوب پر طپش

با آواز دشتی ، شور ، سه گاه

با خط باطل ، از ذهن ما پاک شد

غنچه ها بخاک شدند

کودک امروز ، تاریخ مارا

از پشت ورق میزند

در شبهای چراغانی زیر نورسبز نئون ها

روزهای اسارت را میشمارد

-----

دراین دیار ، دیار بی قرار

درختان تناور هزار ساله

درخاک مهربانیها

درکوچه های شهر وظهر تابستان

سایه خودرا بر سر مسافران خسته

پهن میسازد

وما همچنان رهرو دیروزیم

---------------

ثریا/ اسپانیا/

 

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

دیوار بلند

ز دهقان واز ترک وتازیان /نژادی پدید آمد اندر  میان

نه دهقان ونه ترک ونه تازی بود /سخنها به کردار  بازی بود

------------------

با توام ، ای زلا ترین آبهای دشت

با توام ای شکوه جاودان بوستان

سالها بر من وما گذشت

هنوز به بند  بندغزلهایت آویخته ام

در بی نهایت غم خود

عاشقانه ترین روزهارا

بیاد میاورم

با توام ای نهایت خوبی

با توام

هنوز درخاطر منی

در راهروی باریک قطاری که

به جنوب میرفت

طنین زمزمه عاشقانه ما

پیچیده بود

میان گریه های پنهانی من

وتلاش تن تب دارتو

در گوشه محبس

در میان درختان

در سطح سکوت

راه پر نشیبی را باهم پیمودیم

شب ما با یک درنگ جاودانه

در کوچه های ( نادری )

باقی ماند

اینک میان من وتو

یک دیوار بلند قرار دارد

همان دیواری که مارا ازهم جدا کرد

------------------------------

ثریا/ اسپانیا/ به : الف. شین

 

جمعه، دی ۲۴، ۱۳۸۹

لبخند

شب گذشته خواب دیدم که مرده ام ودر اطاق مخصوص مردگان

بانتظار سوختن خوابیده ام دو فرشته نکیر ومنکر( طبق روایات)

به دیدارم آمدند وپرسیدند :

خدای تو کیست ؟ جواب دادم ، نمیدانم !

آنها پس از مدتی مکث ، گفتند تا سئوال بعدی برایت یک ترانه

وچند آگهی تجارتی پخش میشود !

آوایی از دوردستها بگوشم رسید:

طایر دولت اگر باز گذاری بکند

یار باز ید وبا وصل قراری بکند

شهر خالیست زعشاق مگر کز طرفی

دستی از غیب بر آید وکاری بکند !

وآکهی ها:

می نوش با آب انگور مینوش ،

بود آیا که درمیکده ها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند؟

با آب انگور مینوش ، می نوش ! -----پایان

پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹

سکوت !

امروز دیگر به همه چیز وهمه کس بی اعتنا شده ام چشمانم همه چیز

دیده اند ، چشمانی که روزی آنهارا به بادام تشبیه میکردند امروز خیلی

کوچک شده اند ، من دیگر  نه امردادهستم نه اردیبهشت نه فروردین

یا هر فصل دیگری ، همه وجودم به صورت یک تار ابریشم نازک

در آمده است من این رشته را به هر سو کشانده ام ، یکنوع خشونت

در درونم خیز بر میدارد میخواهم فریاد بکشم ، گاهی بیاد گفته های

مادر میافتم که میگفت کمی شانس بهترین ثروت است من برخلاف او

میگویم خوشبختی وبدبختی هرکسی به دست خود اوست اما گاهی از

زیر دست فرشته سرنوشت نمیتوان فرار کرد .

معتاد به نوشتن هستم ونام دفتر چه ام را پرچین گذاشتم  جالب است

من این کلمه را خیلی دوست دارم تنها خواستار آنم که زندگی دیگر

پنجه هایش را غلاف کند وکمتر به صورت وپیکرم  چنگ بکشد ،

شمعی درون یک شمعدان روشن میکنم وبه تماشا مینشینم همه

جا سکوت است ، سکوت  هیچ صدایی این سکوت را نمیشکند گاهی

سکوت هم ترسناک است ، دلم میخواست دران روزها منهم درکنار

دیگران بودم وشمعی به دست میگرفتم وآن مرگ را با واقعیت -

زیر ور میکردم ،  دیگر همه چیر شکسته همه چیز باید بشکند تا

دوباره زندگی کند .

در همه این سالها مانند بز کوهی از این صخره به آن صخره پریدیم

بی آنکه کار مهمی انجام داده باشیم هرکدام از ما دچار همین وحشت

است  ، میخکوب شدن ، امروز اگر حوصله کنم وبا کسی بنشینم باید

با کسانی نشت وبرخاست کرد که بسته های امانتی را درون گنجه ها

پنهان میکنند ومشغول جمع آوری اطلاعات ومطالبی میباشند برای

تهیه تاریخچه خانواد گی وشجرنامه ها !!!

نه اینها برایم ناگوارند خود من تاریخ بزرگی را پشت سر دارم

دراین اطاق کوچک من همه چیز پیدا میشود :

مقداری خوشحالی ، کمی نومیدی ، وچند رشته دانش که از مد افتاده

د ر گوشه ای قرار گرفته اند ، زمان ، زمان دلهره هاست ، زمان

جاه طلبی هاست زمان ، زمان بی اعتنایی ها ست ،  زمانی است

که باید بناهای قدیمی را ویران کرد وبنایی جدیدی را ساخت برای

گوسفندان عده ای را بمرگ محکوم کرد وصندوق مشترک تجربه ها

را کنار گذاشت وبجایش صندوق اعانه وجمع آوری هدایا به بهانه های

گوناگون را به دیوار کوبید .

سر انجام دیروز صبح به ثبت رسیدم وتا سال نه هزارو نهصد ونود

خیالم راحت است !

-------------------------------------------------------

ثریا / پنجشنبه 2011.1.13

 

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

آخرین ترانه

باز برخاستم برخاستم

با یاد تو برخاستم

تا در رسای غمت

خاطرت را عریان کنم

ای روح روشن

من ترا با معیار خداوندی

میسنجم

در زیر این آسمان تاریک وکدر

که جنبش هر  پرنده ای برشاخسار

پدیدار میشود

تو چگونه گم شدی

چه پایان بیهوده ای

آتش سوزان از تو اعتبار یافت

آن شعله که ترا در برگرفت

سوخت جانم را

دریای کدر ومواج

که قلب ماهیان مرده است

در سطح بی موجش

ترا در آغوش میگیرد

دل من درخلوت از هراس میلرزد

وآن بوته گل سرخی را که بتو

هدیه دادم ، در سایه ای درخلوت خانه

خشک شد

تو چو نوری در فا نوس

به معبر پر پیچ وخم کوچه ها

روشنی خواهی بخشید

وبه دلهای مرده

جان میبخشی

زندگی دوباره قومی

از روح تست

اگر ( شرری ) پیدا شود-------

به آنکه در فانوس زندانش خاموش شد

ثریا / اسپانیا

 

آخرین بدرقه

باز بر خاستم ، برخاستم

با یاد تو برخاستم

تا دررسای غمت

خاطرت را عریان کنم

در زیر این آسمان تاریک

که جنبش هرپرنده ای بر شاخسار

پدیدار میشود

تو گم شدی

ای روح روشن

من ترا با معیار خداوندی می سنجم

چه پایان بیهوده ای

آتش سوزان از تو اعتبار یافت

آن شعله که ترا در بر گرفت

سوخت جانم را

دریایی کدر ومواج که قلب ماهیان مرده است

در سطح امواجش ترا دربغل خواهد گرفت

دل من در  خلوت ، از هراس میلرزد

بوته گل سرخی که بتو دادم

در سایه ای درخلوت خانه

خشک شد

تو چون نوری در فانوس

بر معبر پر پیچ وخم کوچه ها

روشنی میبخشی

وبه دلهای مرده جان میدهی

زندگی دوباره قومی ازروح تست

اگر ( شرری ) پیدا شود

------------- باو که چو شعله در فانوس زندانش خاموش

شد.

ثریا/ اسپانیا