شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۹

شام نوئل

این نخستین ضربه ناقوس بود بازهم ضربه های دیگری به دنبالش خواهند آمد ؛ یک ، دو ، دنگ ، دانگ ، دانگ ، زیر این اینهمه نورچراغ من میلرزم ، میلرزم ، اندوهم را دردستمالی میپیچم به صورت یک گلوله وآنرا بسوی آسمان پرتاپ میکنم .

شب میلاد مسیح است دور میز همه جمعند غذاهای دریایی بطری های شراب سفید وقرمز جشنی یخ زده ، گلهای روی رومیزی فرصتی ندارند که خودنمایی کنند میز پر است .

هنگام خوابم رسیده  منظره شام درنظرم  منعکس میشود خودم گویی میان زمین وآسمان معلق مانده ام  سرم گیج میرود وباد کرده ام مجبور بودم خودم را شاد نشان بدهم ودر  مسخرگی وحرفهای بی ربط شرکت کنم حال درمیان این لحاف سنگین وکلفت  اینجا و آنجا غلط میزنم  به میان دریا سقوط میکنم  هیچکس نیست بمن کمک کند واین ظالمانه ترین شکنجه است ، آهای گذشته ها مرا رها کنید بگذارید بخوابم به هنگام خواب مرا تکه تکه کنید زمانی فرا میرسد که دیواره های ذهنم نازک میشوند وچیزهای زیادی را جذب میکنند ، سکوت فرار رسیده  همه جا ساکت است  افکار من  به دور آن حوضچه کوچک زیر زمین میلغزد ، تنهای تنها هستم درکنار آن حوضچه با فواره کوچکش نیز تنها بودم  صدای همهمه میهمانان خوشگذران درمیان ابری از دودهای مختلف بیرون میزند  من با گلهای پیچ  وارغوان باز ی میکنم  وآنهارا بو میکشم تا کمتر آن بوی تعفن به مشامم بخورد اما حالا این سکوت دارد مرا سوراخ میکند دارم آب میشوم مانند همان آدم برفی که دربالای تپه های شهر روی برفها ساخته اند ویک هویج بجای بینی ودوسنگ سیاه بجای دوچشم برایش گذاشته اند او نیز زیر اشعه آفتاب آب خواهد شد .

آه ، شام خوبی خوردیم ! اما هیچ معجزه ای ( در شب نوئل ) بوقوع

نپیوست وهیچ برگی  نیافتاد هیچ پرنده ای آوازی سر نداد تنها دنیا دارد میان پرتگاه فضایی خود گم میشود ما سالهاست  که از نوار روشن تاریخ گذشته ایم ، از پادشاهان ، تا جمهوری ، تمدنهای برباد رفته رودخانه نیل به گل نشسته  دریاچه زندگی ما روبخشکی میرود وهمه زندگی به قطره ها بند است ، آیا دوران ما سپری شده وما درپرتگاه زمان درتاریکی سر به نیست خواهیم شد ؟ .

ثریا/ شب کریسمس دوهزارو ده میلادی / اسپانیا/

 

پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

جزیره رنگین

در انتهای افق ،دریای شور

درتب وتاب است

در هر گوشه ای ، درختی ، برگی

غرقه درآب است

شهر رنگ گرفته از فریب

درپندار من پرشده از :

( رنگ سبز درختان )

از هر گوشه گرد بادی سر میکشد

من درانتظارم که سیمرغ

از کوه قاف پربکشد

پر بکشد وبفشرد گلوی تشنگاه خون را

دشت رویاها ، پر شده از یادها

در برگ ریز پاییز

از بارش پیا پی باران

که صحرای خشک را سیراب میکند

آباد میکند

من درانتظارم !

در انتظار پرواز سیمرغ

تا شادمانه درآسمان غمگین ما

پر بکشد ، پر بکشد

----------------------

ثریا/ 23/12/2010

چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

شهری پر کرشمه

یلدای ما ، ادامه دارد !هیچگاه صبح روشن را

نخواهیم دید ،

حافظ گفت : می ارغوانی را بنوش

تا بشکفی چون گل

چهل شب ، شراب درشیشه ، شراب میشود

چشم به هم گذاردم

از صبح ازل ، تا شام قیامت

تا انتهای خلقت

بانتظار می صدساله

رگبار باران ، شهررا فرا گرفت

سیلاب آمد

در میان این سیلاب

تاریخ خودرا گم کردم

بانتظار نشستم ، بی شراب

چه فاصله هاست میان من وتو

میان لحظه ها

میان آمدن ، نشستن ورفتن

تا بانک اذان ازمناره ها

تا طلوع خورشید

نشستم بانتظار

------------

تو عاشقانه ترین کلامهارا بگو

با دستهای پر مهرت

تیشه فرهاد را برگیر

وبر قله کوهستان بکوب

نه به ریشه خود

به تنه درخت نخل بزرگ

وآن نامردان

که دزریر سقف بازارگرم

درکنار پاتیل حلیم وعطر کله پاچه

ورایحه ادرار شبانه

با زمزمه ها دلخوشند

در کنار جسد های بو گرفته

با کتاب غبار گرفته تاریخ

تو عاشقانه ترین ها را بگو

آن عاشق خسته ودیرین

سازش را دربغل دارد ومینوازد

من به آوای آن گوش میدهم

گرچه آسمان ابری وسیاه است

وان نغمه هازیر قطار جهل

گم میشوند

اما هنوز دلنوازند

تو تنهاییت را بامن قسمت کن

تا کابوس فراموشم شود

مرا باخود ببر

فراتراز رود

فراتراز آبشارکه میجهد در تاریکی شب

درتلخی نامعلومی حیرانم

در کابوسهای شبانه

ترس از ستیز

آوای من از برهوت برمیخیزد

ودرهوا پرواز میکند

تنهاییت را بامن قسمت کن

--------------------

22/12/ ساعت چهار وپنجاه دقیقه صبح چهارشنبه

 

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

هجرت ابدی

چه شبها ، آرزو کردم ، بشادی بشکنم

سودای شب را

چه شبها آرزو کردم ، بسان گلهای سرخ معبد

ببویم عطر پیکرت را

دریغا ، یخ به روی هر دلی بسته ، قندیل

دریغا دیری است که خاموش است

فانوس روشن ما

نه بانک خنده ، نه شعرو سرودی

شهر خفته ، درحسرت یک قطره شبنم

نگاهم حیران به تصویر درون قاب

نگاهم به هر گل بیرنگ قالی

خیره مانده ،

نشستم بانتظار پیوند دوقلب

لکن

همه چشمها گویا ولبها خاموش

درحسرت این کهنه زنجیر

نشستم ........حیران!

-----------------------

ثریا

شب یلدا /21/12/2010

 

دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۹

یخبندان

امروز تنها کاری که میتوانم بکنم این است ، برگردم به گذشته ونشخوار  آن روزها ، زمین وزمان یخ بسته ، انتظار من بیهوده بود او نخواهد آمد شاید فردا ، شاید وباید تنها به شاید ها دلخوش کنم آرزو داشتم شب یلدارا درکنارش بگذرانم ، ناگهان هوا ، زمین ، آسمان دست به دست هم دادند وگویی با تبانی یکدیگر مرا به تمسخر گرفتند حال تنها کاری که میکنم ، یکبار دیگر نقبی به گذشته ام میزنم حال که بین من او فاصله  افتاد ودنیا هم از هم شکافت من درکنار خنده وشادی دیگران به سالهایی که چون برق گذشتند ومرا به آرامی بگونه ای به دورا از تصویر وتصورات زندگی بردند ، میاندیشم گذشته های که تمامی زندگی ومعنای آن تنها آرزوهای کودکانه ام بود.

سالهای چون دانه های برف روی هم انباشته شدند دنیا عوض شد ومن اندوهگین درجاده زندگی راه میرفتم وبگونه ای بی تفاوت به زندگی مینگریستم ، خانه برایم یک زندان بود  هیچگاه نمیتوانستم به راحتی پله های حیاط را طی کنم وبالا بروم ، دربرابرم کوه یخی با چشمان شیشه ای نشسته بود ، چشمانی که درحدقه خود مرده بودند صدایی شبیه خرخر وقدمهای لزران او که افتان وخیزان بسویم میامد مرادچار یاس ونا امید ی کرد به تلاش برخاستم وخرده های غضب اورا بسویش پرتا پ کردم وگریختم .

انقلاب شد ، در زیر پرچم انقلاب همه سینه زدند به غیرازمن! هویت وگذشته من از دست رفت طوفان انقلاب همه پندارها ورویاهای مرا برباد داد همه دوران شیرین کودکی وجوانی را ازیاد بردم  آوازها به گریه نشست وخنده ها به زاری ومردی را که از زمان دور وقدیم دوست داشتم نیز به زیر بار انقلاب خزید با رفتن او خاک جاده عشق من نیز رو به ریزش کرد وفرونشست .

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

قلعه سوخته

  • من نمیتوانم زندگیم را قالب بندی کنم ویا آنرا درقافیه بگذارم ، روزی آرزو داشتم تا آدمی شوم ونامم بدرخشد اما همه عمرم درسایه نشستم وچشم باو دوختم گریز از آن ( شیشه وگیلاس ومحتوی آن ) را هنوز درهمه جانم احساس میکنم وهنوز فکر آن از سرم بیرون نرفته است  همه عمرم به ظاهر کلمات آویختم دیگر خیلی دیر بود که فریاد بکشم  وبگویم ، نه ! من دیگر نمیتوانم حماقت های اورا برجان بخرم ، نه نمیتوانم زندگی کنم .
  • به هنگام صبحانه تنها بودم ومیلرزیدم از اینکه دوباره یخ درکاسه پر آب لق لق بزند واو با آن هیبت ژولیده وبرهنه وارد شود وکاسه را هورت هورت بالا بکشد وسپس بادی درکند وبرود دوباره روی تخت ولو شودپاهایش را جفت نماید ودستهایش را به میان پاهایش و......بگذارد .
  • کدام پنجره را میتوانم باز بگذارم تا هوای صاف وهوای تمیز واردشود وبوی گند دهان اورا از بین ببرد .
  • من به یک نخ چسپیده بودم سرگشته وسبکسر به دور همه چیز میچرخیدم  هیچگاه نمیتوانستم با او از چیزی حرف بزنم ونمیتوانستم با او هم آواز شوم نمیتواانستم آن علاقه شدید وبی معنی خود را دوباره درچهار چوب تفاهم بین خود واو بگذارم او دراوج حماقت خود بسر میبرد وظاهرا هم به کسی نیاز نداشت .
  • آنجا درمیان آن راهروی خاکستری با دیوارها بلند وبسته در میان مشتی چرندیات تماشاچی بازیهای نشاط انگیز بچه ها بودم می نشستم به تماشای آنها تا کمتر احساس تنهایی بکنم گاهی با دودست به شقیقه ها وسرم فشار میاورم ومیخواهم آن خا طرات شوم ومسموم را از مغزم بیرون کنم با یک یادآوری ناگهانی دوباره آن خاطرات برجانم مینشینند.
  • ------------------------------------
  • از دفتر یادداشتهای روزانه