چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

شهری پر کرشمه

یلدای ما ، ادامه دارد !هیچگاه صبح روشن را

نخواهیم دید ،

حافظ گفت : می ارغوانی را بنوش

تا بشکفی چون گل

چهل شب ، شراب درشیشه ، شراب میشود

چشم به هم گذاردم

از صبح ازل ، تا شام قیامت

تا انتهای خلقت

بانتظار می صدساله

رگبار باران ، شهررا فرا گرفت

سیلاب آمد

در میان این سیلاب

تاریخ خودرا گم کردم

بانتظار نشستم ، بی شراب

چه فاصله هاست میان من وتو

میان لحظه ها

میان آمدن ، نشستن ورفتن

تا بانک اذان ازمناره ها

تا طلوع خورشید

نشستم بانتظار

------------

تو عاشقانه ترین کلامهارا بگو

با دستهای پر مهرت

تیشه فرهاد را برگیر

وبر قله کوهستان بکوب

نه به ریشه خود

به تنه درخت نخل بزرگ

وآن نامردان

که دزریر سقف بازارگرم

درکنار پاتیل حلیم وعطر کله پاچه

ورایحه ادرار شبانه

با زمزمه ها دلخوشند

در کنار جسد های بو گرفته

با کتاب غبار گرفته تاریخ

تو عاشقانه ترین ها را بگو

آن عاشق خسته ودیرین

سازش را دربغل دارد ومینوازد

من به آوای آن گوش میدهم

گرچه آسمان ابری وسیاه است

وان نغمه هازیر قطار جهل

گم میشوند

اما هنوز دلنوازند

تو تنهاییت را بامن قسمت کن

تا کابوس فراموشم شود

مرا باخود ببر

فراتراز رود

فراتراز آبشارکه میجهد در تاریکی شب

درتلخی نامعلومی حیرانم

در کابوسهای شبانه

ترس از ستیز

آوای من از برهوت برمیخیزد

ودرهوا پرواز میکند

تنهاییت را بامن قسمت کن

--------------------

22/12/ ساعت چهار وپنجاه دقیقه صبح چهارشنبه

 

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

هجرت ابدی

چه شبها ، آرزو کردم ، بشادی بشکنم

سودای شب را

چه شبها آرزو کردم ، بسان گلهای سرخ معبد

ببویم عطر پیکرت را

دریغا ، یخ به روی هر دلی بسته ، قندیل

دریغا دیری است که خاموش است

فانوس روشن ما

نه بانک خنده ، نه شعرو سرودی

شهر خفته ، درحسرت یک قطره شبنم

نگاهم حیران به تصویر درون قاب

نگاهم به هر گل بیرنگ قالی

خیره مانده ،

نشستم بانتظار پیوند دوقلب

لکن

همه چشمها گویا ولبها خاموش

درحسرت این کهنه زنجیر

نشستم ........حیران!

-----------------------

ثریا

شب یلدا /21/12/2010

 

دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۹

یخبندان

امروز تنها کاری که میتوانم بکنم این است ، برگردم به گذشته ونشخوار  آن روزها ، زمین وزمان یخ بسته ، انتظار من بیهوده بود او نخواهد آمد شاید فردا ، شاید وباید تنها به شاید ها دلخوش کنم آرزو داشتم شب یلدارا درکنارش بگذرانم ، ناگهان هوا ، زمین ، آسمان دست به دست هم دادند وگویی با تبانی یکدیگر مرا به تمسخر گرفتند حال تنها کاری که میکنم ، یکبار دیگر نقبی به گذشته ام میزنم حال که بین من او فاصله  افتاد ودنیا هم از هم شکافت من درکنار خنده وشادی دیگران به سالهایی که چون برق گذشتند ومرا به آرامی بگونه ای به دورا از تصویر وتصورات زندگی بردند ، میاندیشم گذشته های که تمامی زندگی ومعنای آن تنها آرزوهای کودکانه ام بود.

سالهای چون دانه های برف روی هم انباشته شدند دنیا عوض شد ومن اندوهگین درجاده زندگی راه میرفتم وبگونه ای بی تفاوت به زندگی مینگریستم ، خانه برایم یک زندان بود  هیچگاه نمیتوانستم به راحتی پله های حیاط را طی کنم وبالا بروم ، دربرابرم کوه یخی با چشمان شیشه ای نشسته بود ، چشمانی که درحدقه خود مرده بودند صدایی شبیه خرخر وقدمهای لزران او که افتان وخیزان بسویم میامد مرادچار یاس ونا امید ی کرد به تلاش برخاستم وخرده های غضب اورا بسویش پرتا پ کردم وگریختم .

انقلاب شد ، در زیر پرچم انقلاب همه سینه زدند به غیرازمن! هویت وگذشته من از دست رفت طوفان انقلاب همه پندارها ورویاهای مرا برباد داد همه دوران شیرین کودکی وجوانی را ازیاد بردم  آوازها به گریه نشست وخنده ها به زاری ومردی را که از زمان دور وقدیم دوست داشتم نیز به زیر بار انقلاب خزید با رفتن او خاک جاده عشق من نیز رو به ریزش کرد وفرونشست .

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

قلعه سوخته

  • من نمیتوانم زندگیم را قالب بندی کنم ویا آنرا درقافیه بگذارم ، روزی آرزو داشتم تا آدمی شوم ونامم بدرخشد اما همه عمرم درسایه نشستم وچشم باو دوختم گریز از آن ( شیشه وگیلاس ومحتوی آن ) را هنوز درهمه جانم احساس میکنم وهنوز فکر آن از سرم بیرون نرفته است  همه عمرم به ظاهر کلمات آویختم دیگر خیلی دیر بود که فریاد بکشم  وبگویم ، نه ! من دیگر نمیتوانم حماقت های اورا برجان بخرم ، نه نمیتوانم زندگی کنم .
  • به هنگام صبحانه تنها بودم ومیلرزیدم از اینکه دوباره یخ درکاسه پر آب لق لق بزند واو با آن هیبت ژولیده وبرهنه وارد شود وکاسه را هورت هورت بالا بکشد وسپس بادی درکند وبرود دوباره روی تخت ولو شودپاهایش را جفت نماید ودستهایش را به میان پاهایش و......بگذارد .
  • کدام پنجره را میتوانم باز بگذارم تا هوای صاف وهوای تمیز واردشود وبوی گند دهان اورا از بین ببرد .
  • من به یک نخ چسپیده بودم سرگشته وسبکسر به دور همه چیز میچرخیدم  هیچگاه نمیتوانستم با او از چیزی حرف بزنم ونمیتوانستم با او هم آواز شوم نمیتواانستم آن علاقه شدید وبی معنی خود را دوباره درچهار چوب تفاهم بین خود واو بگذارم او دراوج حماقت خود بسر میبرد وظاهرا هم به کسی نیاز نداشت .
  • آنجا درمیان آن راهروی خاکستری با دیوارها بلند وبسته در میان مشتی چرندیات تماشاچی بازیهای نشاط انگیز بچه ها بودم می نشستم به تماشای آنها تا کمتر احساس تنهایی بکنم گاهی با دودست به شقیقه ها وسرم فشار میاورم ومیخواهم آن خا طرات شوم ومسموم را از مغزم بیرون کنم با یک یادآوری ناگهانی دوباره آن خاطرات برجانم مینشینند.
  • ------------------------------------
  • از دفتر یادداشتهای روزانه

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

یلدای بزرگ

چه طولانی شبی بود ، این یلدای ما

-----------------------------

همه جا قندیلهای یخ آویزان

صحرا ، دشت ، کوه خفته ، درسرما

برف ، این شوخ خیال انگیز

سپید ودل انگیز ، در دوردستها

میبارد ، فارغ از هراس ریزش

هر سقفی، میبارد ، میبارد

همه جا سپید است

زنگها به صدا درآمده اند

ناقوسها میکوبند

شمع های بازیگوش  ،روشن درباد

میرقصند

در روشنی این شمعها

چراغهای الوان بربامهای  شهر مه گرفته

میدرخشند ، نورمیپاشند

نوری به رنگ سپیدی الماس

با شرابه های آویزان

و...همه درانتظار آن ستاره

که رها شده از صلیب

فرود میاید بر شاخه سرو

و.....من

به دنبال آن شب طولانی

وبانتظار صبح روشن عشق

پشت دیواری بلند

که مرا جدا میکند از مردم شهر

دستهایم از ستاره لبریزند

درچشمه یلدای خود غسل میکنم

در کنار دلهای خاموش

بذری دوباره میکارم درمزرع سبز فلک

شاید یکروز ، یکسال ، هزاران سال

بار دگر درغرقابه دیوانگیهای دنیا

زیر لب آن قصه را بگوییم

آواز قدیمی را بخوانیم

آن پیام دیرین را برسانیم

بگوش دنیا ، اینک دراین شوروغوغا

شریکم

----------

جمعه 17/12/2010

ثریا

چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۹

آهنگ زمستانی

اینک ، خانه ای تاریک ،

در دوردستها ، روبروی من ،

زود دانستم که افسانه ها ، بی شمارند

فصل ما ، فصل زیباییها تمام شد

اینک فصل زمستان سخت

برف بی دانشی ، روی بامها وبرج شهر

دام گشوده بر اندیشه های بی سامان

-----------------------------

جنازه هارا دراز به دراز کنار هم چیده اند وروی آنها را با پارچه

سبزو سپید پوشانده بانتظار  هیچ ایستاده بودند.

آه.... حالا میخواهم فریا بکشم وبگویم :

مردان ریش دراز وزنهای لچک بسر ، شما کسانی را از دست دادید

که برایتان پر ارزش بودند ،

شما کسی را درگذشته از دست دادید که برایتان مقدس بود،

او اگر میماند ، میتوانستید به دنبالش روان شوید ، شما خوشی ها

وخوشبختی های فرزندانتانرا نیز فدا کردید ، اگر او میماند آنگاه

همه چیز را بشما نشان میداد .

روزی کبوتران میتوانستند آزادنه بر بامها بنشینند ومرغان چمن

میتوانستند آزادانه نغمه سرایی کنند ، واقعیت زندگی داشت شکل

میگرفت ، چه کسی گفت شما قدم بزرگی برداشتید ؟ شما صدها

گام به عقب برگشتید  ، حال امروز باید دردفترچه یادداشتهای

روزانه ام بنویسم : تحقیر شدگان !

از نظم امروز کراهت دارم ومیل ندارم آنرا برخودم تحمل کنم

آهنگ مغزم تغییر کرده است  دیگر نمیتوانم نظمی به آن بدهم

حال امروز آهسته آهسته از پله های زندگی پایین میروم ومیگذارم

دیگران ، آهسته آهسته با تامل از پله های دانش بالا بروند بی آنکه

رهبری داشته باشند ، آنها خود رهبر خویشند.

او ، اندوهگین ، بیمار بر بستری حقیر خوابیده بود ودرفکر انسانها

بود که چگونه میتوانند افسانه ساز باشند.

----------------ثریا/ برای پدرم که عاشقانه اورا میپرستیدم ------