جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

یلدای بزرگ

چه طولانی شبی بود ، این یلدای ما

-----------------------------

همه جا قندیلهای یخ آویزان

صحرا ، دشت ، کوه خفته ، درسرما

برف ، این شوخ خیال انگیز

سپید ودل انگیز ، در دوردستها

میبارد ، فارغ از هراس ریزش

هر سقفی، میبارد ، میبارد

همه جا سپید است

زنگها به صدا درآمده اند

ناقوسها میکوبند

شمع های بازیگوش  ،روشن درباد

میرقصند

در روشنی این شمعها

چراغهای الوان بربامهای  شهر مه گرفته

میدرخشند ، نورمیپاشند

نوری به رنگ سپیدی الماس

با شرابه های آویزان

و...همه درانتظار آن ستاره

که رها شده از صلیب

فرود میاید بر شاخه سرو

و.....من

به دنبال آن شب طولانی

وبانتظار صبح روشن عشق

پشت دیواری بلند

که مرا جدا میکند از مردم شهر

دستهایم از ستاره لبریزند

درچشمه یلدای خود غسل میکنم

در کنار دلهای خاموش

بذری دوباره میکارم درمزرع سبز فلک

شاید یکروز ، یکسال ، هزاران سال

بار دگر درغرقابه دیوانگیهای دنیا

زیر لب آن قصه را بگوییم

آواز قدیمی را بخوانیم

آن پیام دیرین را برسانیم

بگوش دنیا ، اینک دراین شوروغوغا

شریکم

----------

جمعه 17/12/2010

ثریا

چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۹

آهنگ زمستانی

اینک ، خانه ای تاریک ،

در دوردستها ، روبروی من ،

زود دانستم که افسانه ها ، بی شمارند

فصل ما ، فصل زیباییها تمام شد

اینک فصل زمستان سخت

برف بی دانشی ، روی بامها وبرج شهر

دام گشوده بر اندیشه های بی سامان

-----------------------------

جنازه هارا دراز به دراز کنار هم چیده اند وروی آنها را با پارچه

سبزو سپید پوشانده بانتظار  هیچ ایستاده بودند.

آه.... حالا میخواهم فریا بکشم وبگویم :

مردان ریش دراز وزنهای لچک بسر ، شما کسانی را از دست دادید

که برایتان پر ارزش بودند ،

شما کسی را درگذشته از دست دادید که برایتان مقدس بود،

او اگر میماند ، میتوانستید به دنبالش روان شوید ، شما خوشی ها

وخوشبختی های فرزندانتانرا نیز فدا کردید ، اگر او میماند آنگاه

همه چیز را بشما نشان میداد .

روزی کبوتران میتوانستند آزادنه بر بامها بنشینند ومرغان چمن

میتوانستند آزادانه نغمه سرایی کنند ، واقعیت زندگی داشت شکل

میگرفت ، چه کسی گفت شما قدم بزرگی برداشتید ؟ شما صدها

گام به عقب برگشتید  ، حال امروز باید دردفترچه یادداشتهای

روزانه ام بنویسم : تحقیر شدگان !

از نظم امروز کراهت دارم ومیل ندارم آنرا برخودم تحمل کنم

آهنگ مغزم تغییر کرده است  دیگر نمیتوانم نظمی به آن بدهم

حال امروز آهسته آهسته از پله های زندگی پایین میروم ومیگذارم

دیگران ، آهسته آهسته با تامل از پله های دانش بالا بروند بی آنکه

رهبری داشته باشند ، آنها خود رهبر خویشند.

او ، اندوهگین ، بیمار بر بستری حقیر خوابیده بود ودرفکر انسانها

بود که چگونه میتوانند افسانه ساز باشند.

----------------ثریا/ برای پدرم که عاشقانه اورا میپرستیدم ------

 

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

سایه ها به راه افتاده اند

آنکه در مستی از وطن میگوید ،

دلقکی است بیمارکه زیر نقاب یاس وخوشی های کاذب

خود را پنهان کرده است

زهر خندی است بر هزاران تلخی ها

چشمان دوزخی بما دوخته شده 

باید آرام بود وسر به زیر

آدمکشان درکمینند

کلمات من تنها برای خودم شکل میگیرند

اشک ترا جاری نمیسازند

تو با شعارهای تهوع آورت ، نقاب دلقکی را

جا بجا میکنی

بسوی کدام مهربانی میرویم ؟

خاک من مرا ازخود راند

بوی عطرش را نیز ازمن گرفت

دیگر فراموش کردم ، کوهستان زادگاهم

چه رنگی دارد؟

من در میان حکایتها، شکایتها ، روایتها

خوابیده ام

وزمزمه میکنم :

------------

» سر از بالین اندوه گران خویش بردارید ـ

» دراین دوران که از آزادگی نام ونشان نیست ـ

»در این دنیا که هرکس زر در ترازو ست «

» زور دربازوست  «

»جهان را به دست این نامردان صد رنگ بسپارید«

» که کام از یکدیگر  گرفته وخون یکدیگر بریزند«

» چرا از مرگ میترسید«  (شادروان فریدون مشیری)

---------------------

چه شبها آرزو کردم که ناگه

دست اجل درآغوشم بگیرد

چه شبها آرزوکردم که بشوید با بوسه ای

غبار چهره ام را

چه شبها آرزو کردم ، بسان یک پرنده

نشینم بر بستر معشوق

بسان یک تکه ابر ، بپیچم در پیکر ماه

بسان صبح روشن بتابم بر درکاشانه ام

چه شبها آرزو کردم ،  آرزو کردم

دریغا خاکستری سردم به روی شعله ای سوزان

------------------------- ثریا / دوشنبه 13/12/ 2010

 

»

 

 

 

یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹

آخرین ترانه

هیچگاه دیگر روی زادگاهم راندیدم درهمانجایی که مادر بار سنگینش

را زیر یک سقف تاریک بر زمین نهاد .

هیچگاه دیگر داربست وتاکستان انگور هارا ندیدم درهمانجایی که مادر

درکنار سماورش میجوشید ومیخروشید .

هیچگاه دیگر  صدای مادربزرگ را نشیندم که فریاد زد :

آخ ، یک دختر دیگر  ، نمیخوام اورا ببینم ! .

هیچگاه دیگر به زادگاهم بر نگشتم تا سرمساری مادررا ببینم .

هیچگاه نتوانستم نبض هستی ام را  در درونم احساس کنم .

کارم دراین دنیا ، یکه تازی بود هرچه را که برمن تحمیل میشد

از خود میراندم واگر چیزی یا کسی از من دورمیشد میگذاشتم

بگذرد .

هیچ ودیعه خداوندی نصیب من نشد درزمان تولدم خورشید بین

دوکوه پنهان بود وزهره ومشتری روی خودرا برگرداندند !

و.... هیچگاه بر سر سفره قانون ننشستم تا حکم قتلی را صادر

کنم ،

من یک تماشاچی دست وپا بسته درحاشیه زندگی خویشم

خوشحالم که یک زن به دنیا آمده ام ومرد نیستم .

ثریا/ اسپانیا/

برای خانم نادره افلشاری نویسنده وپژوهشگر. آلمان

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

خنده زدم بر باده

او ، آن مرد ،سینه انباشته ازدرد

خسته ، آلوده ، چون سواری فتاده از اسب

با دلی یخ بسته ، سرد ، وامانده

زهر در گاه رانده

آمد به این دیار شب زده

درانتظار ، با عطشی سوزناک، سرود مهر میخواند

بیهوده !

پوسیده بود رشته های امید

او ، دل شکسته ، چشمانش در حسرت آبی

میدوید چون سگ هاری

من ، خاموش ، سرد

بدرقه اش کردم در سفر تازه

با آه ، افسوس ، درد

شاید درون حجله ( غربت ها )

با نو عروس مرگ درآمیزد

او مرزهارا پیموده

مرزهای کهنه را ، همچو غلامان

سر فرود آورده درپیشگاه رسولان

بی نوحه !

او که روزی سرمست از جام باده

میفشرد  سخت چشمانش را

به دنبال یک جای خواب

اوتنها پوست ماری بود

که خالی شده از شهوت خویش

او که خالی شد از حرمت خویش

تشنه به دنبال روسپیان زمان

سینه میسایید در گرمای زمین

در پی آن آتش سوزان

او ، آن وامانده مرد، رانده از هردرگاه

میخواست بخت را آورد بخانه

بیهوده !

چشمه ای نیست که بیاشامد آبی

او میخزد با پیکر لغزنده

چو ماری ، در گودال .......

----------------------------------------------

ثریا/ اسپانیا / تقدیم به ساکن :

new port beach

 

جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۸۹

ستاره

نام این دختر ، ثریا کن بیاد دختر من ! وای برمن ، وای برمن !      

-----------------------------حمیدی شیرازی

در پرتو سپید رنگ ماه  ، دریک نیمه شب گرم تابستان ، مراصداکردی

با نامی از ستاره ها ، ان شب آسمان پر ستاره بود وتو ، مرا ستاره

خواندی .

تو از دنیای روشن عشق بودی ، در  تاریکی یک شهر کهنه ،

دستهایت لبریز از نوازش ، سینه ات پر شور،

گفتی شبی بسوی آسمان خواهی رفت ،تا ستاره دیگری برایم بیاوری

از آسمان شهر ما ستاره میبارید ، هزارن ستاره بر زمین مینشست

وتو میتوانستی ستاره دیگری را بچینی .

تاجی از ستاره بر سرم نهادی ، یک تاج تنها که نامش پروین بود ،

-------

دیوارتنهایی مرا از تو دور ساخت ودر یک غروب غمگین بار سفر

بستیم ، بسوی شهر رنگستان !

در اینجا آسمان بی ستاره بود ، سیاه بود ، هر صبح بانتظار تو چشم

میگشودم .

کاش میشد رها میشدم ، جدا میشدم ، دیگر دیر بود وتو درتنهایی خود

میان ستارگاه خفته بودی.

ثریا/ جمعه /دهم دسامبر دوهزارو ده میلادی / اسپانیا