جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۸۹

ستاره

نام این دختر ، ثریا کن بیاد دختر من ! وای برمن ، وای برمن !      

-----------------------------حمیدی شیرازی

در پرتو سپید رنگ ماه  ، دریک نیمه شب گرم تابستان ، مراصداکردی

با نامی از ستاره ها ، ان شب آسمان پر ستاره بود وتو ، مرا ستاره

خواندی .

تو از دنیای روشن عشق بودی ، در  تاریکی یک شهر کهنه ،

دستهایت لبریز از نوازش ، سینه ات پر شور،

گفتی شبی بسوی آسمان خواهی رفت ،تا ستاره دیگری برایم بیاوری

از آسمان شهر ما ستاره میبارید ، هزارن ستاره بر زمین مینشست

وتو میتوانستی ستاره دیگری را بچینی .

تاجی از ستاره بر سرم نهادی ، یک تاج تنها که نامش پروین بود ،

-------

دیوارتنهایی مرا از تو دور ساخت ودر یک غروب غمگین بار سفر

بستیم ، بسوی شهر رنگستان !

در اینجا آسمان بی ستاره بود ، سیاه بود ، هر صبح بانتظار تو چشم

میگشودم .

کاش میشد رها میشدم ، جدا میشدم ، دیگر دیر بود وتو درتنهایی خود

میان ستارگاه خفته بودی.

ثریا/ جمعه /دهم دسامبر دوهزارو ده میلادی / اسپانیا

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

بر آ ، ای خوشه خورشید

شما ای قله های سرکش وخاموش

که بر ایوان بلند دارید چشم انداز رویایی

غرور وسر بلندی باد شمارا هم

غرورم را نگاه دارید

امیدم را برافرازید

بسان آن پلنگانی که درکوه وکمر دارید

-------------------------------

درآن روزها که عضو افتخاری سازمان شیرو خورشید سرخ ایران

بودم ، با آن لباس سرمه ای وکلاه کج ملوانی که مدالی بر جلوی آن

نصب بود ، آن روزها که مد شده بود دوکبوتر پلاستیکی را باسنجاق

قفلی بر سینه هایمان نصب کنیم بامید صلح وآزادی ! آنروزها که

دختران دبیرستانی برای آن پیر مرد سینه میزند ومدال اورا روی

روپوش اورمکی خود سنجاق کرده بودند همه درآرزوی صلح وبرابری

بسر میبردیم ونمیدانستیم که همه فریب است ونیرنگ ودرتاریخ دیرپای

بشر همه چیز با جنگ ونفرت شروع وپایان میگیرد ، نمیدانستیم که

روزی در همه سر زمینها باید از روی خون ریخته بگذریم ودامن خود

را بالا نگاه داریم تا تکه ایرا لگد نکنیم  و....صلح وآزادی تنها یک

آروزست که درقله های بلند وجایگاه سیمرغ افسانه ای خفته است و

باید درقصه ها وافسانه ها آنرا خواند .

امروز آزادیم  ویا خیال میکنیم که آزادیم اما نه آزاد به معنای واقعی

دوربین ها وچشمان مخفی دست از سر ما بر نمیدارند همه درتعقیب

ما میباشند تا جایی که اندیشه هایمان نیز زیر کنترل شدید قرار میگیرد

امروز در چهره مردم تر س ، نگرانی ویا بی تفاوتی دیده میشود ،

سربازان ومزدوران مرگ مردم را گروهی میکشند واین کشتن ها لازم

است تا تنور دیگران را داغ نگاه دارد برای پختن نانی تازه .

وپدر روحانی در نماز عشا ء ربانی میگوید:

صلح ، صلح برای همه ، دست یکدیگررا فشار دهید وبا هم صلح کنید

وخود به زهدان پدر خوانده ها برمیگردد .

مرگ خوب است اما برای همسایه .

ثریا/چهارشنبه

 

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

چهره به چهره رو به رو

هر روز صبح مانند یک روبات از تخت پایین میایم واولین کارم

روشن کردن تی و ی  وشنیدن وتماشای اخبار است روزمن تحت تاثیر

این اخبار شروع میشود  ، غمگین ، نیمه غمگین ویا بی تفاوت ،

کمتر چیزی در رابطه با سر زمین خودمان میشنوم گاهی ابدا خبری

بما نمیرسد خبرها از صدهزار صافی رد میشوند ، فیلتر میشوند ومانند

قهوه تمیز وخوش طعمی به دست ما میرسند .

با نگاهی با هیکل وهیبت وصورت مردانی که زندگی وسرنوشت مارا

دردست دارند ، مدتی مرا مشغول میدارد ، ستارگان وهنر پیشه های

امروز ، ماهر ویا تازه کار ، شکم ها بر آمده ، باسن ها پهن ، موهای

درهم وپریشان وگاهی سری براق را با یک هرپیس پوشانده اند، موها

رنگ شده چهره ها پف آلود انسان را بیاد ایگوانا میاندازند ویامانند

قورباغه های ریز ودرشت درهم میلولند ، عد ه ای به راحتی به پشت

صندلیها تکیه داده گاه گاهی سر می جنابند ( اگر بیدار باشند) درفکر

بازار وبالارفتن ارقام ریزو درشت میباشند ویا بفکر آنکه باید برده هارا

برای نمایش بعدی آماده کنند ، اکثر آنها صاحب گارگاهای برده سازی

میباشند ، سازمان های ریز ودرشت مشغول جمع آوری اعانه ها برای

( هیچکس  ) ودراین بین جنگهای خیابانی ، بیابانی، سیل ، طوفان ،

آتش فشان ، زمین را میشوید وپاک میکند برای نسلهای آینده .

من دلم رادرمیان دستهایم میگیرم ومیفشارم دلی غمگین ، آشفته ولبریز

از خون ، دل ، این بی تاب خشم آلوده که دراین پیکر فرسوده نشسته

بامید هیچ.

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

ارابه خدا

غروب تاریک وغم انگیزی بود ، تنها بودم ، او از راه رسید

در دستهای مهربانش ، درخت کوچک کاجی دیده میشد ، برایم هدیه

آورده بود همه راه را دویده وبسرعت بالا آمد ، میخواست تولد خدارا

بمن خبر بدهد ، نفس نفس میزد او برای دیدن گوزنها رفته بود تا

بالاترین صخره ها ، تا مرز آسمان ودرمیان برفهای سپید تا آنجا که

میشد از آسمان ستاره چید ، به روی دستهای کوچکش عکس گوزن

کشیده بود ، او آن شکوفه تازه که میخواست جوان یک جهان شود

برایم مژده آورد او درمیان شمع وچراغ ودرخت کاج درآسمان را

باز کرده بود تا خدا به زمین بیاید او در آیینه تصور خود میپنداشت

که هرسال خدا متولد میشود آنهم درخیابانها پر زرق وبرق وشمع

وچراغ ودرخت کاج وارابه خدارا گوزنها میکشند چه کودکانه میخندید

بی خبر از کوچه های فقر وخیابانهای سرد وخانه بدوشان او از این

فریب بزرگ بیخبر است خدای او هرسال دربسته بندی های رنگین

به زمین میاید وباز با ارابه به آسمان بر میگردد

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

اگر !!

رود خانه معرفت را خشک کردند وسرچشمه خردرا نیز ویران ساختند

-----------------------------------------یک نویسنده روس

( اگر ) به سبک رودیار کپلینگ شاعر ونویسنده انگلیسی قرن 19

واوایل قرن بیستم !

اگر توانستی همیشه یک چهره ناراضی وعصبی بخود بگیری

هنگامیکه اطرافیانت همه آرام ودرسکوت خودرامقصرمیدانند

بی هیچ گناهی !

اگر تنها به قدرت مالی خود ایمان داشته باشی درآن زمان که همه

به دورت جمع شده اند وبرای این کار  دلیلی هم ندارند !

اگر بتوانی درهمه اوقات یک چهره معصوم وبیگناه را بمردم

نشان دهی درحالیکه درون تو یک شیطان زنده است !

اگر بتوانی بی طاقت باشی ودرهمه کارهای مردم دخالت کنی وببینی

آنها چگونه عمل میکنند !

اگر بتوانی همیشه به راحتی دروغ بگویی وشرمسار هم نباشی !

اگر همیشه از دیگران نفرت داشته باشی بخصوص آنهاییکه بیشتر

از تو میدانند و میفهمند ، بی هیچ دلیلی !

اگر بتوانی رویاهای کاذب خودرا به حقیقت تبدیل کنی آنهم بازرو!

اگر بتوانی همیشه دراین فکر باشی که تو بهترا زدیگران میاندیشی !

اگر بتوانی دیگران را زیر پا بگذاری تا خود به پیروزی بر سی !

اگر بتواتنی هرچه را که دیگران میگویند توبا چاشنی یک متلک یا

فحش به آنها پس بدهی !

اگر بتوانی مانند بوقلمون تغییر شکل بدهی وبا باد همراه باشی !

اگر بتواتنی درجمع سخن بگویی وفضیلتهای نداشته ات را بمردم

نشان دهی !

اگر بتوانی درکنار بلند پایگان گام برداری وجلوتراز همه آنها راه

بروی وخودت را گم کنی !

اگر بتوانی  مال دیگران را از آن خود دانسته ودرچپاوول کردن

وبردن آنها خودداری نکنی !

اگر دوستان خوب خودرا به دست دژخیم بسپاری وبه دشمنان

دولتمند  خدمت کنی !

آنگاه باید مطمئن باشی که جهان هستی از آن توست !!

تقیم به همه بوقلمون صفتان !

ثریا /اسپانیا / پنجم دسامبر

 

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

چهارم دسامبر

آدمی را به عشق شناسند / هر که را عشق نیست آدم نیست----مولانا

----------

سرمای سنگینی  همه جارا فرا گرفته ، وسرمای سنگین تری بردل ما

نشسته است درانتظار قطره ای مهربانی تا وجودمانرا گرم کند !

همه رفتند ، همه رفتند......وما تنها ماندیم

در کنار میلیونها شعر ، دراین دنیا

من نیز خطی چنین نوشتم

چند خطی بی صدا ونرم

هیچ یک از این خطوط

جای تحسین وستایش ندارند

اما گاهی میدرخشند

درخشش آنها از دل ساده ام میباشد

برای آنکه بتو بگویم چقدر دوستت دارم

واژه ای پیدا نمیکنم

درکنار اینهمه ، اندوه ، کشتار ومرگ

عشقهای من جای پایی میگذارند

که نقش  یک کتیبه است بردیوار

..................

زاد روز تو مبارک باد دخترم

----------ثریا/ سیزدهم آذرماه 1389

چهارم دسامبر 2010