دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

ارابه خدا

غروب تاریک وغم انگیزی بود ، تنها بودم ، او از راه رسید

در دستهای مهربانش ، درخت کوچک کاجی دیده میشد ، برایم هدیه

آورده بود همه راه را دویده وبسرعت بالا آمد ، میخواست تولد خدارا

بمن خبر بدهد ، نفس نفس میزد او برای دیدن گوزنها رفته بود تا

بالاترین صخره ها ، تا مرز آسمان ودرمیان برفهای سپید تا آنجا که

میشد از آسمان ستاره چید ، به روی دستهای کوچکش عکس گوزن

کشیده بود ، او آن شکوفه تازه که میخواست جوان یک جهان شود

برایم مژده آورد او درمیان شمع وچراغ ودرخت کاج درآسمان را

باز کرده بود تا خدا به زمین بیاید او در آیینه تصور خود میپنداشت

که هرسال خدا متولد میشود آنهم درخیابانها پر زرق وبرق وشمع

وچراغ ودرخت کاج وارابه خدارا گوزنها میکشند چه کودکانه میخندید

بی خبر از کوچه های فقر وخیابانهای سرد وخانه بدوشان او از این

فریب بزرگ بیخبر است خدای او هرسال دربسته بندی های رنگین

به زمین میاید وباز با ارابه به آسمان بر میگردد

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

اگر !!

رود خانه معرفت را خشک کردند وسرچشمه خردرا نیز ویران ساختند

-----------------------------------------یک نویسنده روس

( اگر ) به سبک رودیار کپلینگ شاعر ونویسنده انگلیسی قرن 19

واوایل قرن بیستم !

اگر توانستی همیشه یک چهره ناراضی وعصبی بخود بگیری

هنگامیکه اطرافیانت همه آرام ودرسکوت خودرامقصرمیدانند

بی هیچ گناهی !

اگر تنها به قدرت مالی خود ایمان داشته باشی درآن زمان که همه

به دورت جمع شده اند وبرای این کار  دلیلی هم ندارند !

اگر بتوانی درهمه اوقات یک چهره معصوم وبیگناه را بمردم

نشان دهی درحالیکه درون تو یک شیطان زنده است !

اگر بتوانی بی طاقت باشی ودرهمه کارهای مردم دخالت کنی وببینی

آنها چگونه عمل میکنند !

اگر بتوانی همیشه به راحتی دروغ بگویی وشرمسار هم نباشی !

اگر همیشه از دیگران نفرت داشته باشی بخصوص آنهاییکه بیشتر

از تو میدانند و میفهمند ، بی هیچ دلیلی !

اگر بتوانی رویاهای کاذب خودرا به حقیقت تبدیل کنی آنهم بازرو!

اگر بتوانی همیشه دراین فکر باشی که تو بهترا زدیگران میاندیشی !

اگر بتوانی دیگران را زیر پا بگذاری تا خود به پیروزی بر سی !

اگر بتواتنی هرچه را که دیگران میگویند توبا چاشنی یک متلک یا

فحش به آنها پس بدهی !

اگر بتوانی مانند بوقلمون تغییر شکل بدهی وبا باد همراه باشی !

اگر بتواتنی درجمع سخن بگویی وفضیلتهای نداشته ات را بمردم

نشان دهی !

اگر بتوانی درکنار بلند پایگان گام برداری وجلوتراز همه آنها راه

بروی وخودت را گم کنی !

اگر بتوانی  مال دیگران را از آن خود دانسته ودرچپاوول کردن

وبردن آنها خودداری نکنی !

اگر دوستان خوب خودرا به دست دژخیم بسپاری وبه دشمنان

دولتمند  خدمت کنی !

آنگاه باید مطمئن باشی که جهان هستی از آن توست !!

تقیم به همه بوقلمون صفتان !

ثریا /اسپانیا / پنجم دسامبر

 

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

چهارم دسامبر

آدمی را به عشق شناسند / هر که را عشق نیست آدم نیست----مولانا

----------

سرمای سنگینی  همه جارا فرا گرفته ، وسرمای سنگین تری بردل ما

نشسته است درانتظار قطره ای مهربانی تا وجودمانرا گرم کند !

همه رفتند ، همه رفتند......وما تنها ماندیم

در کنار میلیونها شعر ، دراین دنیا

من نیز خطی چنین نوشتم

چند خطی بی صدا ونرم

هیچ یک از این خطوط

جای تحسین وستایش ندارند

اما گاهی میدرخشند

درخشش آنها از دل ساده ام میباشد

برای آنکه بتو بگویم چقدر دوستت دارم

واژه ای پیدا نمیکنم

درکنار اینهمه ، اندوه ، کشتار ومرگ

عشقهای من جای پایی میگذارند

که نقش  یک کتیبه است بردیوار

..................

زاد روز تو مبارک باد دخترم

----------ثریا/ سیزدهم آذرماه 1389

چهارم دسامبر 2010

 

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

رستاخیز

دون فرانسیکو گفت :

خوشحالم که برای تزیین ودکوراسیون سال نو وزاد روز مسیح خواهی

آمد  ، مدتها ست که از تو بیخبرم .

آه .....پدر شما متوجه نیستید ونمیدانید که اعتقاد مرد گم شده دین راهم

میشود مانند یک لباس خرید ویا معامله کرد همه مرا تر ک کرده اند

تابحال حرفی بشما نزده بودم همه میخواهند  مرا به راه راست هدایت

نمایند از همه نوع فرقه ای ، میبایست به موعظه های بی سروته آنها

گوش میدادم همه میخواهند روح دردمند مرا شفا بدهند وبرایم دعا کنند

دون فرانسیسکو هنوز آبجویش تمام نشده بود سری تکان داد وگفت :

می فهمم ، می فهمم ، از او خدا حافظی کردم وبیرون آمدم درکنار

نرده های خیابان درنور چراغ همه رنگی میدرخشید سرمای شب

بر پوست مرطوبم بیشتر میچسپید روی نیمکتی نشستم ، آه ، خسته ام

خسته خیابانها وکوچه های تنگ را پشت سر گذاشتم راه صافی را در

پیش گرفتم درکنارم کشتزاری بود با علفهای هرزه با خود گفتم :

از همین روزهاست که توهم با آجرهای مصنوعی سر به آسمان بکشی

وتبدیل به قفس های کوچک وبزرگ شوی کوهها مه گرفته صدای

ناقوسها از همه جا بگوش میرسید بخار سردی از دهانم بیرون میزد

تپه را پشت سر گذاشتم کجا میروم ؟ ایستاد م نگاهم به دور دستها خیره

شد پیر زنی با چرخ دستی از کنارم گذشت سکوت سنگینی درجاده

سایه افکنده بود ،؛ دلم میخواست بر میگشتم ودر مقابل محراب زانو

میزدم ودعا میخواندم در زیر  نور شمعها که برای نگاهداری پیکر

آسیب دیده او که مانند شعله ای بر  پا ایستداه بود ، دلم میخواست

میرفتم درکنار آن شعله وبه اشک آن زن مینگریستم ، آه....روز

ر سنتاخیز زندگی جاودانه خواهد بود ، آمی....ن !

ثریا /3/12/

 

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

شب خون

» ساعت به وقت نیمه شب بود که صدایی درگوشم زمزمه کرد:

نفس زن دیگری را گرفتند «

--------------

چهارراه سرنوشت ، از کدام سوست ؟

وحادثه ، با چه دستی سنگی بسوی ما

پرتاب خواهد کرد ؟

ما درپشت درختان چنار پنهانیم

و..کتابهای قصه راورق ورق میکنیم

گریستن ما بیهوده است

آینده ؟ کدام آینده ؟

یک روز عقیم سرد

یا یک سحرخونین ؟

زمین میلرزد

لوله سرد تفنگها  بسوی پرنده نشانه میرود

زنی با قامت بلند در کفن سیاه

روی سکوی مرگ ایستاده

افق رنگ خون است

و...صدای باران درمرداب مرگ

آ هسته آهسته می چکد

عطر زلال » فم «

بر سینه آن زن

با خط زرینی مینویسد

این لاله زرین یک ستاره خواهد شد

----------------------------

مرگ یک زن درهر حالتی چندان خوش آیند نیست / ثریا .

اول دسامبر

حریم نگاه

در خیالم ، نقشی از افسوس خفته

در دلم نامی نیست

درنگاهم ، زمین عریان است ودشت های گمان

از بیم موریا نه ها

به دریا سلام گفتم ، درآنجا غسل کردم

پشتم به باد است

قرون خدایان را یک یک ازشانه هایم

برد اشتم

دیگر پیامی مرا دلگرم نمیکند

تاریخ رفتگان فراموشم شد

میان من وقرن ها ، فاصله افتاد

---------

دستهایم به نیایش بر میخیزند

همه جا ، به هربرگی ، به هرسنگی

خارهای تیز سوگواری را

از اندیشه ام ، راندم

طوفان فرو نشست

باتلاق ایمان پرشد

با نگاهی بر سینه نرم کبوتران

آهسته آهسته

به دنیای نا ن وشراب خزیدم

-----------

ثریا/ سه شنبه اول دسامبر