جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

دو ماهی

درگذشته های دور ، صدایم از تلخی هابیخبر بود

وامروز ، صدای گذشته ها ، صدای حقیقت

وصدای شکستن دلم را میشنوم

گلی که در باغچه ام میروید

بوی بدی میدهد

وخاک بی احساس بیرحمانه

مرا میخواند

تو درکجا زندگی میکنی ؟

چگونه از من خبر میگیری ؟

خستگی های مرا ، دردهای مرا

وآیا ، شراب دوران کودکی مرا مینوشی ؟

بگذار منهم از میان یک در بگذرم

دری که بسوی بوی خوش زندگی باز میشود

مورچه های گوشتخوار، مرا به دندان میکشند

.........

درمیان تنگ کوچکی  ، با آب گل آلود

دوماهی سرخ کوچک من زندگی میکنند

هرروز با دهان باز بسوی شیشه کدر

با کش وقوس میچرخند وغذا طلب میکنند

دلقکهای کوچک !

چه کسی به آنها روزی میرساند ؟

غذایشان را من میدهم

( پس من هستم ) روزی رسانم

نه دنیا ونه رویا ونه صدای آنهارا نمیخواهم

صدای الهام را نمیشنوم

میخواهم پرواز کنم

خواستار عشق خود وعشق انسانی خود هستم

عشقی که درپنهانی ترین گوشه زندگیم

قرار دارد وکسی از آن آگاه نیست

میخواهم مانند طفلی که برای آب نبا ت میگرید

گریه سر دهم

برای نبض زخمی که درسینه ام میزند

میخراشد ، میخراشد ومیسوزد.

.......از یادداتشهای دیروز  فوریه 2000

 

 

 

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

زمستان 73

آن روز در گوشی تلفن بی آنکه سخنی بر لب بیاورم وبگویم که من

همان زنی هستم که ترا دوست میدارد ، باو گفتم ( من اینجا هستم )

ساعتی که اورا دیدم فریاد اضظراب وشادی خودرا که درون سینه ام

میجوشید ، درگلو خاموش ساختم وبانتظار آغوش او بودم،

او فقط دستش را بسویم دراز کرد حتی نپرسید ( که این توهستی ) ؟

در دل میسوختم وحرفهایی را زیر لب مانند وردی که به درگاه  خداوند

میخوانم باخود زمزمه میکردم  :

چه روزها وشبها که بیاد تو اشک ریختم وچه انتظار  عبثی داشتم

وچه آرزوهای غیر ممکن ، آرزوی اینکه دلهایمان بهم نزدیکتر شوند

...........

اشکهایم سراز یر شدند ، رویم را برگرد اندم او هنگامیکه دستهای

لرزان ویخ زده مرا میفشرد نپرسید  که ( این توهستی ) ؟

بی آنکه باو اعتراف کنم که چه زجرها کشیدم وچه رنجها بردم از نزد

او فرار کردم ورازم را دردل نگاه داشته بسرعت خانه اش را ترک

گفتم ؛ غم داشت مرا ازپای میانداخت او حتی نگفت ( این او بود) ؟

چه بسا روزی پای بر گوری بی نشان بگذارم ونام اورا روی سنگ

بخوانم وبگویم ( آه ! این او ست) !

کسی چه میداند ، شاید هم روزی از دل خاک ذره های من به هوا

بر گردد وروی گلی بنشیند وآن گل روی سینه سنگ سرد گور او

جای بگیرد آنگاه من میتوانم مطمئن باشم که او مرا دیده است .

و..!

روزیکه خانه زیبایم را ازدست دادم احتمالا او با خودگفت :

این زیباترین خانه ای است که من دراین دنیا یافته ام .

.............ثریا/ اسپانیا/ چهار شنبه ...............

تقدیم به بتول عزیزم که درمسیر عمرم هیچگاه اورا فراموش

نخواهم کرد .ثریا

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹

به : سیمین

نیلوفری که زورق سیمین بر آب داشت

جا درهزار دایرهء سیم ناب داشت

بر سبزه ها ستاره شبنم دمیده بود

در چشمه ها بلور روان پیچ وتاب داشت......سیمین بهبهانی

..............

درست ده سال از آخرین باری که ترا دیدم میگذرد از روزی که ترا

مانند خواهری بزرگ درآغوش گرفتم وبوسیدم وگریستم.

دیگر هیچگاه ترا ندیدم ومیدانستم هم نخواهم دید شانس اینرا ندارم که

دربین بزرگان باشم  !، از دور  ستایشگر تو واشعارت بودم .

تو برای من نمونه قدرت واحساس ، قویتر از قدرت وعمیق تر از

همه عواطف میباشی ، من وتو در سر زمینی به دنیا آمدیم که همه چیز

دارد بغیر از آزادی سر زمین اهورا مزدا که با هجوم اقوام بیگانه

آن روح پاک  کثیف وآلوده شده فلات سر بلند ومغرور که روزی

جلوه گاه آزادی وسر فرازی بود اما اکنون نفس آزادی وعدالت در

آنجا مرده اهریمن ظلم وخود رایی آن مهد روشنایی ونوررا تاریک

وسر زمین آزادگان دخمه بندگان وبردگان است .

تو درهمان سر زمین فریاد آزادیخواهی را بلند کردی فریادی که

از گلوی خاندان بزرگ تو نیز بلند بود ،با سر نترس با تمام قد وجلوه

ایستادی درسر زمینی که هیچکس حق ندارد هرطور که میل دارد فکر

وهر طور دلش میخواهد رفتار کند همه باید مطابق اصل :

« استر ذهبک وزهابک ومذهبک «  عقیده ومرام خودرا پنهان

کنند وتمایلات سیاسی حتی عشق را مخفی سازند تا بتوانند خوشنام

ودست نخورده باقی بمانند !!! و تو ترانه عشق را سردادی .

تو زیبای را در ک کردی وزن بودن را شناختی وبا تمام وجودت از

این زنیت دفاع کردی .

تولدت مبارک سیمن خانم بهبهانی .

............ثریا/ اسپامیا/ سه شنبه................

 

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

محبوب خد ایان

خدایان لایتناهی ، به عزیزان ودردانه های خود ، همه چیز رامیبخشند

همه چیرا درتمامیت خود ، لذت لایتناهی وغمهای لایتناهی را.

متاسفانه من یکی از دردانه های این خدایان نبودم ، محصول برخورد

یک اتفاق  وتولدم نیز اتفاقی بود.

اعترافات ژان ژاک روسورا میخواندم ، این نویسنده بزرگ قانون  و

نویسنده امیل از دردانه خدایان نبود این پدر انقلاب فرانسه یک بیچاره

واژگون بختی بود که نیم یا سه ربع وجودش را دیوانگی فرا گرفته بود

تمایل به خودکشی دراو موج میزد اما با همین یک ربع واندک تمایلی

که به زندگی داشت توانست مورد احترام دنیا قرار گیرد ، باوجود آنکه

بقول خودش اشکهای فراوانی ریخت او که توانست دنیارا تکان دهد

فرزندخوانده مادر طبیعت وزندگیش بصورت موجی از احساس ویا -

بصورت احساسات در سراسر عالم گسترده شد .

به راستی آیا میتوان این مرد همیشه گریان را محبوب  ودوست داشتنی

دانست ؟ کسی نمیداند ، نمیخواهم امروز خودم را باکسی مقایسه کنم

که اعترافات او سراسر عالم را فرا گرفت اما میل دارم زندگینامه ام

را بنویسم وخواهم نوشت .

.......................

درجان همه فریاداست ، عشق به زیستن

فواره های عصیان قد کشیده اند

دیگر خلاصی نیست ، آنها از خاک

رها شده اند

شکوه بزرگ ، شکوه مرگ

شکوه عشق فواره ورسیدن او به آسمان

زمین ویرانه

با خود میکشد ناباوری هارا

فواره ها رها شدند ، قد کشیدند

آن زندانیان عاصی

میدانم ، میدانم ،برکت ازز مین رفت

خشک وبی آ ب وداغ

به نم باتلاقی هم زنده نیست

آسمان گرفته ، ابری نیست

گزمه ها شلاق به دست ، بر پیکر نازک

فواره ها ، میکوبند

بی فایده است ، فواره ها قد کشیده اند

.............................................

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه 19

 

 

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۹

میراث خوار

دنیا امروز ما به یک لونا پارک تبدیل شده است ، وهمه سر بسوی این

بازار مکاره نهاده اند ودرتکاپوی آنند که پولدار شوند ، همه به دنبال

پولداتر شدن میباشند درست مانند شهوت طلای قرون گذشته ، دیگر اثر

ویاد گار ویادبودی از هیچ شاعر ، نویسنده ، نقاش ، هنرمند ، بجای

نمیاند ، دلم میخواست که سنگینی این اعتراف را از روی سینه ام  -

بردارم وبنویسم که همه چیز غیر واقعی وباورنکردنی است .

درست هنگامیکه به کسی احتیاج داری پیش ما نیست روزها ، هفته ها

ماهها وسالها میگذرد وتو یک کلمه نداری به کسی بگویی ودرست در

لحظه ای که میخواهی چیزی بگویی دیگر کسی نیست  تا حتی پوزش

بخواهی ویا تقاضای کمی مهربانی را بکنی .

احمد شاملو این غول زیبای شعر وادب پارسی رفت اما هنوز بر سر

ماترک نا چیز او گفتگو هاست وجنگ وجدل ها ادامه دارد هیچکس

بفکر آن نبود که مجسمه اورا بسازد ودر میدان شهر بگذارد هرچند

ممکن بود که آنهم مفقود شود .

» زمین را باران برکت ها شدن / مرگ فواره ، از این دست است

» ورنه خاک از تو ، باتلاق خواهد شد ، گر بگونه جویباران حقیر

مرده باشی « ............

فریاد شو  تا باران وگرنه  مرداران..........

سنگ میکشم به دوش ، سنگ الفاظ را ...........

.......

این غول بزرگ ، مغرور  دیر به سراغ ما آمد وخیلی زود هم رفت

او شعر را به میان کوچه وبازار برد با زبان مردم کوچه حرف زد

نه بازبان فاخر عده ای از خود متشکر .

پریای نازنین ، چتونه زار میزنین ، چیه این ها هویتان، گریه تون

وای وویتون ...........

نمیگین برف میاد ، باورن میاد ، ..........

دنیای ما قصه نبود / پیغوم سر بسته نبود / دنیای ما اعیونه /

هرکی میخواد میدونه / دنیای ما خار داره / بیابوناش مار داره /

دنیای ما بزرگه / پراز شغل وگرگه /

دنیای ما همینه / بخوای نخوای اینه /...........

بلی دراین دنیا همه چیز وهمه کس زود فراموش میشود هیچکس دراین

دنیا ارزش ندارد مگر آنکه بتوان از مرده اش پولدارشد مانند سیمون -

بولیوار که پس قرنها اورا ازگور بیرون کشیدند تا بدانند چگونه مرده

واگر با بیماری سل نمرده بنا براین دشمن اورا مسموم ساخته حال باید

جبران کند !!!؟ . این دنیای ماست

» کنار شب خیمه بر افراز / اما چون ماه بر آمد شمشیر را ازنیام

بیرون آر ودرکنارت بگذار.

.....................................................

ثریا / اسپانیا / شنبه 17/7

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

پشت بیشه ها

میخواستم نام ترا بدانم

میخواستم نام ترا بخوانم

تنها نامی که هیچگاه ، آنرا نخواندم

صدایت درگوشم نشسته

» از روحت تغذیه میکنم «

دلم تنگه ، دلم تنگه

دلم بر روی حوصله ها ، تنگه زده

دلم چون ماهتابی از قبیله " گوروها "

تا لبه این صخره

خودرا راها کرده است

ایکاش میشد به ان نامی داد

وآنرا خواند وآنرا دانست

آنرا مهربانی میخوانند و.....میدانند

که چنین واژه ای پدیدارا نیست

.........

فریادم را بشنو ، نجواهایم کوتاهند

نیمی را درگلو پنهان دارم

نیمی را بسوی تو رها ساخته ام

فریاد ، نه ! نجوا ، آری

روزی پرنده میمیرد

کرسی تو واژگون میشود

آنروز که ترا برای غمخواری برگزیدم

آنروز مرده بودم ، ایکاش

که توغمازی

ومرده هارا به بستر میبری

..........ثریا .....اسپانیا......جمعه........