درگذشته های دور ، صدایم از تلخی هابیخبر بود
وامروز ، صدای گذشته ها ، صدای حقیقت
وصدای شکستن دلم را میشنوم
گلی که در باغچه ام میروید
بوی بدی میدهد
وخاک بی احساس بیرحمانه
مرا میخواند
تو درکجا زندگی میکنی ؟
چگونه از من خبر میگیری ؟
خستگی های مرا ، دردهای مرا
وآیا ، شراب دوران کودکی مرا مینوشی ؟
بگذار منهم از میان یک در بگذرم
دری که بسوی بوی خوش زندگی باز میشود
مورچه های گوشتخوار، مرا به دندان میکشند
.........
درمیان تنگ کوچکی ، با آب گل آلود
دوماهی سرخ کوچک من زندگی میکنند
هرروز با دهان باز بسوی شیشه کدر
با کش وقوس میچرخند وغذا طلب میکنند
دلقکهای کوچک !
چه کسی به آنها روزی میرساند ؟
غذایشان را من میدهم
( پس من هستم ) روزی رسانم
نه دنیا ونه رویا ونه صدای آنهارا نمیخواهم
صدای الهام را نمیشنوم
میخواهم پرواز کنم
خواستار عشق خود وعشق انسانی خود هستم
عشقی که درپنهانی ترین گوشه زندگیم
قرار دارد وکسی از آن آگاه نیست
میخواهم مانند طفلی که برای آب نبا ت میگرید
گریه سر دهم
برای نبض زخمی که درسینه ام میزند
میخراشد ، میخراشد ومیسوزد.
.......از یادداتشهای دیروز فوریه 2000