شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۸

خجسته آ زادی

امروز چنان شدم که بر کاغذ !

آزاد نهاد ، خامه نتوانم

ای آزادی  ، خجسته آزادی

از وصل تو روی برنگردانم......... ( ملک الشعرای بهار )

......................

دلم میخواهد که بنویسم ، بنویسم و بر این باورم  کسانیکه مینویسند

زنده بودنشان را نشان میدهند .

کسانی که چشم ما به دست آنها بود ، رفتند وکسانیکه زنده اند بدون

آنکه اثری قابل توجه خلق کنند همچنان درحا شیه راه میروند چرا

که دچار همان تیغ برنده ای  میبانشد که موی بر تن انسان راست

میکند ، تیغ سانسور بعضی ها هم خود سانسوری میکنند.

هدایت رفت با کاکو یش وعلویه خانم ، جمال زاده با شکر هایش

بخاک سپرده شد ، بزرگ علوی وچشمهایش دیگر زاده نشد، چرا

که ممنوع القلم بود ، دیگپر شاهکاری بوجود نیامد ، دیگر دشتی و

یا حجازی به دنیا نیامدند ، دربین نویسندگان شکوفایی از بین رفت

وپسر بچه های دیروزی به میدان آمدند وکلی راست ودروغ را بهم

بافتند وبه زیر چاپ فرستادند ودر همین راه به لقب _ استادی_ هم

مفت -خر شدند !یعنی مفتخر شدند !!!!

امروز ما  خود خودمانرا از قلم منع کرده ایم ودیگر سعید نفیسی نامی

نیست که بر کتاب هر تازه کاری مقدمه ای بنویسد ، صادق چوبک پیر

شد ودیگران دور خودشان چرخیدند ومترجمین ؟! آه ...بهترینها رفتند

به آذین ، تفضلی ، محمد قاضی ودیگران .

ابراهیم گلستان دربرج عاج خود نشسته  وبرای کودکان داستان مینویسد

چه بسا داستان ( داستان اسرار دره گنجی ) را باز گو کند وبقیه قلم را

زمین گذاشتند وموش را به دست گرفتند وروی صفحه دواندند.

غلامحسین ساعدی در اوج بود که فرود آمد ، احسان طبری دچار

دگر گونی ودوار سر شد!! امروز ما باز دچار فقدان فرهنگ شدیم

وبقول جناب شاعر متعهد احمد خان شاملو :

این فصل دیگری است ، که سرمایش از درون

درک صریح زیبایی ها را پیچیده تر میکند

......و چون با کودک سرو کارت فتاد / هم زبان کودکی باید گشاد

چه بسا نویسندگان دیگری زاده شوند وما امید به فردای دیگری بسته ایم

نویسندگان وشاعران که جولای ژنده استادی را به دور میاندازند وفقط

به همان لقب نویسنده یا شاعر اکتفا میکنند

هیچکس به تولستوی نگفت : استاد ،

هیچ دولتی به شکسپیر لقب استادی نداد

نام استاد سنگین است وآدمهای خیلی کوچک آنرا به دوش میکشندتا گم

نشوند .

............ ثریا .اسپانیا / شنبه 13

 

 

 

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۸

واژه های بیمار

طنز تلخ وتاریکی بود ، درروشنایی روز

واژه هارا باید شست ودر صندوقی پنهان ساخت

ودر پستو به آنها سلام گفت

چرا اینهمه برای نور حسرت داشتیم ؟

سنگه قلوه های گلی ، امروز آجر شدند

سنگهای قدیمی ، تبدیل به خاکستر

باید آنهارا در جوی آب ریخت ؛ تا با خود ببرد

داشتم نام ترا در روشنایی مینوشتم

درکنار باغچه ام که لبریز از عطر نعنا وگل سنبل است

در این هوای دلپذیر

و.. تنگ شرابی که شک را از من میدزدید

در ضمیر مهربان خود ، پنداری دگر داشتم

در کنار بلهوسانی که تنها ، دربهار بدنیا میایند

ودر بهار هم میمیرند

در کنار ارابه رانان راهزن

  شادمان در سوگ رنج مرده ها

در جاده های اعتدال

داشتم به عشق سلامی میگفتم

سلام به آنکه ( درانتهای جاده ) بود

سلام به گیاه بی رمقی که ازتشنگی

رو به هلاکت میرفت

سلام به درختی که میخشکید

بی آب ، بی توشه در میان کودکان گرسنه اش

چرا نتوانستیم با هم بخوانیم ، این سرود را؟

این نغمه شادمانی را ؟ و.....

گذاشتیم که باران ، غریبانه ، واژهای مارا بشوید !

................ثریا/ اسپانیا / 22 بهمن 1388

 

 

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

شکوه پیری مرا نشاید

» سالهاست که خنده برلبان ما نیامده است «

» ماهم حق داریم که بخندیم « : بیشترازحد رنج برده ایم .

........................................................

تصمیم دارم  ریزه های خوشبختی خودرا از دست ندهم وبا دوستانم

تقسیم کنم ، سالها ست که خنده برلبان ما نیامده است ، آنهائیکه ازدست

رفته اند مطمئن هستم از خنده ما شاد خواهند شد .

آهای! یخ بستگان وفشره شده درلحاف پیری ، از نو زنده شوید ، وبه

دیدار خود بروید ، پیری را شکوهی است دلپذیر .

به رسته های خود بنگرید این ریشه های نورس همچنان درختان یاس

ونیلوفر ، خندان وشاداب  بر گیسوان سپید شما مینگرندومیخندند ،

آه .... ای دوست قدیمی ، بیا باهم به نجات روح خود برویم ، بیا تا

برخیزیم ، ونفس تازه کنیم  ، برقصیم  ونگذاریم که مارا از دایره بیرون

برانند .

قبول نکن : چون پیرشدی حافظ از میکده بیرون شو !!

زمان عوض شده وپیری وکهنسالی جوانی تازه پاست وزمان زندگی

جدیمان .

از نیمه راه پر خطر  زندگی گذشته ایم ، همچو مرغ آتش زا پر و بال

سوخته ، دوباره زندگی را از سر میگیریم.

دوست من ، نگذار که غارتمان کنند ، چه کسی موی سپیدی برتارک

سر ندارد ؟ .

در اولین روز فصل بهار گذشته مرا گمان باین سخت جانی نبود .گمان

نمی بردم که بتوانم چنین ایستادگی به خرج دهم ، اما امروز همه را به

باغ شادی ودرختان تازه به دنیا آمده دعوت میکنم  به تماشای بهاری

دیگر.

همیشه از بهار بیزار بودم  اما این بار بهار برایم نماد زندگی نوینی است .

دوست من ، بر خیز تا باهم به تماشای بهار نو برویم .

............

شکوه پیری ، مرا نشاید ، مر نزیبد ،

چرا که پنهان ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل

که.....نو جوانم ..........ثریا. اسپانیا

شعر : از نادر نادر پور

 

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

ما ، سه زن

و اما زن دوم........

او میگوید : ایمان ما ؟ ایمان منهم هست ، اما میل ندارم درهیچ رنجی

شریک باشم .

او دل رحم ، حساس ، نازک بین ، گربه ملوس وزیبایی در هیبت یک

پلنگ ماده  ومیداند که چه غولهای وحشتناکی در دنیای ما لانه کرده اند

وچه اندیشه های ناشا یستی او ومارا احاطه نموده است ،

او دشواریهایش را میداند ومیل دارد که خودش به تنهایی آنهارا حل کند

او افکار بلند پایه ودوراندیشی ندارد میلی هم باین کار درخود نمیبیند ،

او زیاد میخواند ، وزیاد دنبال فراگیری است خوب نقاشی میکند وهر

چه را هم که در کاسه دارد میخواهد همه دنیارا سهم بدهد !.

نیش ها ، سوزشها ، کنایه هارا خوب احساس میکند اما به روی خود

نمیاورد وبر خود مسلط است .

او میداند که گریزی از طبیعت وقوانین آن نیست در هدف خود پشتکار

بخرج میدهد حواس او همیشه درنوسان است گاهی مانند سیل سرازیر

شده وهمه چیز را ویران میسازد وزمانی زمزمه اش مانند یک لالایی

است که برای نوجوانش میخواند.

و...... سر انجام  ما سه زن آموخته ایم که تنهاباشیم  واموخته ایم که

هر لحظه آماده برای از دست دادن  آنچه را که داریم .

ثروت ، خوشبختی ، عشق ، کار وزندگی ، ما سه زن در احاطه هفت

مرد دیگر هستیم ، اما آنها نیز فرزندان ما میباشند وباید ازآنها خوب

نگهداری کنیم .

...............ثریا /اسپانیا /دوشنبه /8 فوریه 2010

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

و.... ما سه زن

زن اول

تقریبا گم نام زیست بدون تشریفات وهیچ بدرقه ای به گور رفت ،

شما اورا نمیشناسید نبوغ داشت اما نبوغش چون روغنی درون آتش

سوخت وبه هوا رفت چندی به حال بیماری افتاد یار وهمدل خوبی هم

نداشت که شاهد همدردیهای او باشد او جان ملتهبی داشت که دردنیا

وتفکر این زمانه برای آدمهای حسابگر وافکار قالبی شان خطرناک بود

این معمای دوران ما وهمه دورانهای گذشته ، حال وآینده میباشد

همیشه از گور تا گهواره چون بیماران شبگرد در دخمه ها به دنبال

رویا وآروزهای خود میرویم وچون گاو عصاری درهمان مسیرکه

به قرون وعبورراهای گذشته هاست برمیگیردیم وهیچکس نباید پای

ایر این دایره بیرون بگذارد .

..........

بت شکستن عواقب هول انگیزی دارد

در گذشته مردم افکار وعقاید خودشانرا با خود بگور میبردند ویا به

سینه ای محرم ومحترمی میسپردند ، اما امروز از برکت سر دنیای

مدرن وتکنولوژی  ، همه درخانه های یکدیگر تا پنهانی ترین زوایای

عقیدتی دیگری راه پیدا میکند  واگر مطابق شئونات زمانه نبود حداقل

مجازاتش ....قرنطینه ... است تا خواب خوش زمانه را بهم نزند او

همه دست نوشته هایش را مرتب کرده ودریک بسته کوچک که به دور

آن نخ بسته بود قبل از مرگش برایم فرستاد.

او در دانشگاه حیوانات ماقبل تاریخ در رشته تطبیقی میمونها با انسانها

درس خوانده وعضو برجسته جانوران ووابسته به گروه خاکبرداران

وباستانشناسان درحوالی اقیانوسها میزیست دراین رابطه کتابهای زیادی

نوشت ( فقط نوشت ) بدون آنکه بچاپ برساند گاه گاهی شعرکی هم

میسرود که خودش نامش را کلمات موزون میگذاشت !!!

همه اورا در یک قرنطینه گمنامی جای دادند چرا که بی پروادر باره

دیگران مینوشت ، دیگر هیچگاه اورا به باشگاه حیوانات تاریخی راه

ندادند ودرهیچ جا نامش را به زبان نمیاوردند او گناهکار بزرگی بود

برضد قوانین از پیش ساخته وقالب شده اجتماع سر بلند کرده بود

آه اگر این دانشمندان نبودند دنیا در چه |آرامشی بسر میبرد مثلا اگر

آن مرد لهستانی (کپرنیک) که آمد وترمز این زمین را کشید وهمه

معیارهای خوب را بهم ریخت  وگفت این زمین بخت برگشته تا قیامت

به دور خورشید میچرخد وستارگان به دنبالش ، بلی تا آن زمان مردم

نمیدانستند که این خورشید تابان عاشقانی دارد که بسیار دلخسته وبه

دورش میچرخند بعد نیوتون آمد وبدتر ازهمه گفت که این زمین جاذبه

هم دارداین عاشق دلخسته جاذبه ای دارد که همه چیز را درخود فرو

میبرد  مانند همان سیبی که حضرت آدم ابولبشر تقدیم آن مادینه گناهکار

حوای متمرد کردوهر دو از بهشت خد اواندی بیرون رانده شدند.و.....

........نوشته های این بیچاره گمنام همچنان دردست من است.

.............ثریا /اسپانیا/

 

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

.....و ما سه زن

زن سوم :

بایست  تا ببوسم آن سیاهی شب را که

که در مردمک چشمانت خانه کرده است

بایست تا ببوسم آن دستهای اسیرت را

که دردنیای لاشه ها ، بی گناه میچرخند

بایست تا ببوسم  آن پیکرت را

پیکری که درتاریکها ی شب وشبکوران پنهان است

پیکری که لایق حریرنقش دار واطلسها بود

اینک دستان خسته ات ؛ آویزان از شانه هایی

که نشان تسلیم است

دستهایی که در آسمان میچرخید وکمک طب میکرد

حال آن بازوان نحیف  مرا به زاری میکشاند

ای روح ناشگفته

در لابلای قصه غصه هایم پنهان بودی

ومن درگشایش درهای لبریز از نور

ترا ستایش میکنم

ترا که ساخته وپرداخته انگشتان بی حلقه ام هستی

و..........

مارابه سخت جانی خود اینهمه گمان نبود.

..........................................

از اینکه در جلد سوسمارم

و به گذرگاه مینگرم  ، خوشحالم

از اینکه سوسمار شده ام  شادم

دو پرنده پرگورا

بلعیدم

وقورت دادم

باران بشدت بر پنجرها میخورد

از باران بیخبرم ، نمیدانم باران چیست

باران ؟ نمی است که جنگلهای خشک را تر میکند

در زیر باران میشود جفتگیری کرد

...............................................

سالهاست که بوی جنگل را فراموش کرده ام

ونمیدانم گل نیلوفر کجا میروید

رودخانه  از کدام مسیر حرکت میکند

درخت بیدمشک چه بویی دارد

تمشک درکجا میروید

وبرفها روی کدام قله ها مینشینند

دریاچه ها چه رنگی دارند

دریا آنسوی خانه ام خاکستری است

وابر بی باران برآن سایه انداخته است

.........................................

ببین ! همه درها بسته وکلید آنها درحلقوم دیوان است

نمیخواهم بترسم

از ستونهای آهنی واهمه دارم

نسیم گم شده ، گلها به روی فرشها چسپیده اند

ستاره هارا نمیشود دید ویا آنهارا شمرد

چرا اینهمه تو خاموشی ؟

میخواهم به درخت صنوبر پیوند بخورم

میخواهم عریان شده درحوضی لبریزاز ماهی قرمز

آب تنی کنم وتن بشویم

و تو از پشت پنجرها مرا باحیرت تماشاکنی

گوهر بکارت برباد رفته امرا

با سکه ای اندازه بگیری

ترا درهمه شبهای تنهاییم

دربسترم دیده ام

و در  پشت شیشه های تاریک

سایه سرگردانت را.

........................................

ثریا .اسپانیا / از یادداشتهای روزانه