چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

شکوه پیری مرا نشاید

» سالهاست که خنده برلبان ما نیامده است «

» ماهم حق داریم که بخندیم « : بیشترازحد رنج برده ایم .

........................................................

تصمیم دارم  ریزه های خوشبختی خودرا از دست ندهم وبا دوستانم

تقسیم کنم ، سالها ست که خنده برلبان ما نیامده است ، آنهائیکه ازدست

رفته اند مطمئن هستم از خنده ما شاد خواهند شد .

آهای! یخ بستگان وفشره شده درلحاف پیری ، از نو زنده شوید ، وبه

دیدار خود بروید ، پیری را شکوهی است دلپذیر .

به رسته های خود بنگرید این ریشه های نورس همچنان درختان یاس

ونیلوفر ، خندان وشاداب  بر گیسوان سپید شما مینگرندومیخندند ،

آه .... ای دوست قدیمی ، بیا باهم به نجات روح خود برویم ، بیا تا

برخیزیم ، ونفس تازه کنیم  ، برقصیم  ونگذاریم که مارا از دایره بیرون

برانند .

قبول نکن : چون پیرشدی حافظ از میکده بیرون شو !!

زمان عوض شده وپیری وکهنسالی جوانی تازه پاست وزمان زندگی

جدیمان .

از نیمه راه پر خطر  زندگی گذشته ایم ، همچو مرغ آتش زا پر و بال

سوخته ، دوباره زندگی را از سر میگیریم.

دوست من ، نگذار که غارتمان کنند ، چه کسی موی سپیدی برتارک

سر ندارد ؟ .

در اولین روز فصل بهار گذشته مرا گمان باین سخت جانی نبود .گمان

نمی بردم که بتوانم چنین ایستادگی به خرج دهم ، اما امروز همه را به

باغ شادی ودرختان تازه به دنیا آمده دعوت میکنم  به تماشای بهاری

دیگر.

همیشه از بهار بیزار بودم  اما این بار بهار برایم نماد زندگی نوینی است .

دوست من ، بر خیز تا باهم به تماشای بهار نو برویم .

............

شکوه پیری ، مرا نشاید ، مر نزیبد ،

چرا که پنهان ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل

که.....نو جوانم ..........ثریا. اسپانیا

شعر : از نادر نادر پور

 

هیچ نظری موجود نیست: