پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۸

واژه های بیمار

طنز تلخ وتاریکی بود ، درروشنایی روز

واژه هارا باید شست ودر صندوقی پنهان ساخت

ودر پستو به آنها سلام گفت

چرا اینهمه برای نور حسرت داشتیم ؟

سنگه قلوه های گلی ، امروز آجر شدند

سنگهای قدیمی ، تبدیل به خاکستر

باید آنهارا در جوی آب ریخت ؛ تا با خود ببرد

داشتم نام ترا در روشنایی مینوشتم

درکنار باغچه ام که لبریز از عطر نعنا وگل سنبل است

در این هوای دلپذیر

و.. تنگ شرابی که شک را از من میدزدید

در ضمیر مهربان خود ، پنداری دگر داشتم

در کنار بلهوسانی که تنها ، دربهار بدنیا میایند

ودر بهار هم میمیرند

در کنار ارابه رانان راهزن

  شادمان در سوگ رنج مرده ها

در جاده های اعتدال

داشتم به عشق سلامی میگفتم

سلام به آنکه ( درانتهای جاده ) بود

سلام به گیاه بی رمقی که ازتشنگی

رو به هلاکت میرفت

سلام به درختی که میخشکید

بی آب ، بی توشه در میان کودکان گرسنه اش

چرا نتوانستیم با هم بخوانیم ، این سرود را؟

این نغمه شادمانی را ؟ و.....

گذاشتیم که باران ، غریبانه ، واژهای مارا بشوید !

................ثریا/ اسپانیا / 22 بهمن 1388

 

 

هیچ نظری موجود نیست: