یکشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۸

سرشت یا سرنوشت ؟

   گمان میبرم که همه چیز دست سرنوشت وتقدیر است ، تنها عده ای

فرصت طلب بو میکشند ومیدانند که سرنوشت به کمک آنها آمده وآنها

را راهنمایی میکند ! .

درخانه را میکوبند ، بسته ای را تحویل میدهند ، آنرا با ز میکنی درون

آن یا درد است وفریاد ویا زندگی وفرشته بالداری که میخواهد ترا  -

بجاهای دوری ببرد ، هیچکس نمیداند که این پیک سرنوشت از کجا

میاید وچه ارمغانی دردست دارد آنگاه باخود توست که بااین بسته چکار

بکنی ، نمیتوانی آنرا دور بیاندازی اجدادت درآن نشسته اند پدرت  ،

ومادرت که تو آئهارا انتخاب نکرده ای آنها هم ترا نمیشناسند باید آنرا

با خود حمل کنی وبه هرجا که میروی آنرا باخود ببری درون بسته

بسته بندیهای دیگری است واین بسته تا روز واپسین مانند کوله پشتی

گیشاهای ژاپونی بر پشت تو نشسته است حتی به هنگام خواب در

کنار تو جای د ارد ورویاهایت را پریشان میکند دراینجا نه خدایی هست

نه پیکی وپیامبری، سرنوشت است ، سرنوشت که ترا ببازی گرفته

میل دارد بخندد ، ترا رسوا کند ، ترا به عرش برساند ، ترا به زیر

پنج هایش مانند یک میوه رسیده له کند وبهم بمالدباز هم بخنددصدای

خنده اش در گوش تو می نشیند آه ... میخواهی رنج بکشی ؟ بیا

بار سنگین دیگری رابه تو هدیه میدهم وتیری دیگر بسویت پرتاب

میکنم ، میخواهی خوش باشی؟  پس هرچه رگ وپی در پیکرت هست

پاره کن آنهارا دور بریز ونگذار صدایی از آنها بلند شودروحت را

به دست باد بده اگر شیطان پلیدی وجود دارد آنرا باو هدینه کن !

با تو هستم ، قرعه کشی ، لاتاری ، یا برنده ای یا بازنده وسط نمیتوانی

بایستی راه دیگران را سد میکنی زیادی برای این دنیا ومردمش سنگینی

روی شانه های آنها ، روی افکارشان فشار میاوری.........

جنگ را بگذار وبا حریف بساز .....

نه جنگ ادامه دارد وفراربی فایده است سرنوشت جلوتراز تو رفته

وجا خوش کرده است در لابلای پستو ها وسوراخهای مهاجرت .

.....................................................

از یادداشتهای روزانه

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

تهنیت سال نو

کریسمس وسال نوی مسیحی بر همه مبارک باد ،

بامید جشن واقعی وبزرگ ووارستیگها وشادیها

ومهربانیها در سر زمین ایران زمین .هرچند

زخم هایی بردل وغرورمان واردشد ، امابامید

روزیکه ما هم لیاقت آنرا داشته باسیم که :

آزاد زندگی کنیم ، آزادی فردی ، آزادی روح

آزادی  اندیشه....وآزادی چیزی که این روزها در

کهنه بازار ادیان گم شده است .

تا سال نو

happy new year.

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸

گل یاس آبی

سیاه وسفید ، به میهمانی سیاه وسفید رفتم ، مردان خاکستری وزنانشان

با مروارید هایشان ومحکم کنار مردانشان ایستاده یودند .

سیاه وسفید ، بار دیگر کنار پنجره انعکاس نوررا احسا س میکنم  و

می بینم چگونه حرکت میکند چراغهای الوان بیرون و شکلهای روی

دیورا نیز سیاه وسفیدند ، مردان ناشناسی مرا مینگرند ، از آنها روز

بر میگردانم تا به تصویر خودم درآینه نگاه  کنم آنها نیر درحالیکه

بالهای زنهایشان را گرفته اند برمیگردند وبه جلو میروند دست به

پاپیونهای آویزه گردن خود میبرند تا آنرا صاف کنند ، خیلی مایلند که

اثر خوبی بربقیه بجای بگذارند ! احساس میکنم هزاران توانایی درمن

به جهش  درآمده است کمی خوشحالم  دیگر از آن اندوه دیرین خبری

در من نیست ، جلوی همه ایستاده ام ومیدانم که جریان دارم ، به یکی

میگویم ، نه ! به دیگری میگویم آری ، وبه سومی میگویم شاید!!

بدون آنکه گفته هایشان برایم مهم باشد .

مردی با گیلاسی دردست بسویم میاید این هیجان انگیز ترین لحظه ای

میباشد که دراین اواخر شناخته ام  ، بال میرنم ، میتابم ، همچو گیاهی

در رودخانه خوشی روان میشوم  بدان سو جاریم .

او ر نگ پریده ؛ با موهای تیره  کمی اندوهگین  درنگاهش کمی هوس

موج میزند ، اکنون رسیده وکنار من ایستاده است با اندک تکانی مانند

یک صدف کوهی که از صخره جدا میشود  ، من ازجا کنده میشوم

با او وهم پای او با جریان کند موسیقی  دردناک درونمان با تکان

رقص اکنون بهم آویخته ایم ، رقص مارا به یکدیگر وصل کرده است

او سخت میجنبد وتکان میخورد ودور خودش میچرخد باز بمن میچسپد

موسیقی بند میاید  اما خون دررگهای یخ بسته من همچنان درحرکت

است ، پیکرم ایستاده اما سالن دورسرم میچرخد ، بازهم چرخ بخوریم

ودستهایمانرا بالا وپائین ببریم او از من نیرومند تراست ومن آز انچه که

فکر میکردم گیج ترغم هیچ کس  وهیچ چیز را دراین ساعت نیمخورم !

مگر همین مرد  که نامش  را نیز نمیدانم  ، کنار هم نشستیم من با لباس

بلند مشکی واو درلباس سیاه وسفیدش همه بما نگاه میکنند ....آه ای

زنان آویخته به مرواردید هایتان ، ای مردان سیاه پوش ، من راست در

چشمان شما مینگرم ، منهم یکی از شما  هستم نه یک غریبه ، نه یک

خارجی پناهجو ، گیلاسم را برمیدارم وبالا میبرم با مزه گس شراب

بی اختیار چهره ام را درهم میکشم ، بوی خوش گلها ، بوی عطرهای

گرانقیمت ،گرمای مطبوع ودرست پشت تیره شانه ام چیزی به حرکت

در میاید وچیزی آرام بسته میشود ، اه این است سرمستی وبیخودی ؟!

واین آسودگی است  کلمات به آهستگی وبالا وپا ئین یکی یکی یا باهم

در میامیزند  ، چه اهمیتی دارد که من چه میگویم جمله ها مانند پرنده

بال میزنم گیلاسم را پر میکنم ومینوشم ، نقاب از چهره غمگینم برداشته

وسر خوشم ،

او ازجای بلند میشود واز پنجره خم شده گل یاس آبی رنگی رامیچیند

وراست جلوی من بر روی پاهایش خم میشود وآنرا بمن میدهد ،

گل را بر سینه ام میزنم واین لحظه با بوی گل ومزه گس شراب به

خلسه فرو میروم ، دیگر به چیزی فکر نمیکنم همه لباسها سیاه وسفید

وتنها من روی پیراهن بلند سیاهم یک گل آبی چسپانده ام .....پایان

..........ثریا اسپانیا . د سامبر 09

 

 

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

فلیس نویداد

هر روز وهر شب همچو زبانه گلها

طعم شراب تلخ زندگی را مینوشم

همچو یک پرنده  ، درلانه خود

خزیده از ابریشم خیال ، تارها میسازم

دراین پیله تنهایی ، زیر باران بی امان

وهوای گرفته مه آلود درون سینه ام دردی نهفته را

احساس میکنم که ،

همه شوق هارا میکشد

امید ، خیال ،

هر بامداد با اندیشه دیروز

چشمان ورم کرده ام را درآئینه تماشا میکنم

مانند یک تکه سنک درساحل غرورم نشسته ام

بی هیچ خوفی  از امواج خودخواهی ها

کفهای دریا آرام آرام

پاهای فرو رفته درماسه ها را

نوازش میدهند

گاهی جانوری با نیش خود

انگشتانم را می ساید

دیروز ، امروز ، فردا

در مخمل آبی آسمان

در اطلس امواج دریا

به دنبال صدفی میگردم که درآن

یک مروارید عشق خفته باشد

دریغ ودرد ، دریای من مرداب است

وصدفها از شن ساحلی لبریزند

ماسه ها همه رنگ غم دارند ومن ....

در زیر پیراهن حریر بی رنگ خود

به غرش طوفانی گوش فرا میدهم که از دوردستها

مرا تهدید میکند

.....................

از دامان مادر دورشدم

ایکاش دوباره سر در دامان او میگذاشتم

ومیخوابیدم

خواب دشتها ، گندمزارها وسروهای بلند رامیدیدم

مادر مرا ، مارا ، فراموش نمیکند

مادر را به اسیری برده اند ، به او تجاوز کرده اند

مادر پاکیزه و پاک مرا، لکه دار کردند

آدمخواران ، دزدان ، وحشی های قرون گذشته

اورا به اسیری بردند حال امشب من بیاد او

بیاد دامن پرمهر او ، بیاد دستهای بخشنده او

باید این شب طولانی را به صبح برسانم

به همسایه گفتم :

شب بلندی است ، شبی طولانی

خندید .گفت : فلیس نویداد !!!!

فلیس نویداد ،

خورشید من امشب متولد میشود

ونوزاد افسانه ای شما ؟............

............................................

ثریا. اسپانیا  و...شب یلدا

 

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

یلدا

یلدا فرا میرسد ، یلدایی که گم شده بود ، امروز سایه یک شب سیاه

یک شب تاریک بر سر زمین ما چادر زده است دراین امیدیم که این

یلدای سیاه تبدیل  به نور ورشنایی شود ومردم میهن ما بتوانند باز هم

آزادانه درکوچه ها برقصند وآواز سر دهند واین امواج سهمگین و

خفقان آور را از سر بگذرانند .

بامید پیروزی .

...............

یلدای ما در زیر هزاران رنگ وهزاران نیرنگ در یک بی رنگی تمام

گم شد ، مثلث اهورا مزدای ما ( اهورامزدا ، آناهیتا ، میترا ) تبدیل به

صلیب وسپس خنجر وشمشیر شد .

چهره اهورا مزدا در بارگاه پرشکوهش به هنگام جشن نور، الهام بخش

نقاشان رومی ونماد چهره عیسی مسیح گردید وفرشتگان اطراف او ،

حواریون نشستند وفرشتگان در هوا با بوق وکرنا خبراز زاده شدن یک

افسانه دادند .

خورشید ما تبدیل به یک ستاره شد وبر فراز درختی نشست که این  -

درخت نیز از ما به یغما رفت چرا که در بیابانها راهنمای چوپانان و

رمه آنان بود حال چوپانی دیگر پیدا شد وخود را صاحب آن میداند !

آنچه داشتیم از دست برفت وامروز وارث همه هنرها  وفرهنگ ایران

کهن سال ، اسلام است وپیا مبر او!! وهر کجا هنری به نمایش

گذارده شود اگرچه هنر ایرانی باشد باز هنر اسلامی نامیده میشود !

یلدای ما درکهنه بازار تازه فروشان گم شد خورشید مارا از ما گرفتند

وبجایش چند شمع گچی وچند شاخه پلاستیکی تحویلمان دادند وحال....

دلخوش داریم که با چریدن ، نوشیدن، آتش افروزی یلدای خودر را

جشن میگیریم .

آیا میشود یک تمدن برباد رفته را از نو مانند یک کاسه بلوری شکسته

آنرا بند زد وبه تماشایش نشست ؟ .

بهر روی یلدای بزرگ بر  همه مبارک باد وبامید ،

پیروزی نور بر تاریکیها .

........ثریا .اسپانیا

 

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

بی نام

من  از نفس گرم آفتاب سرشاربودم

و.... از زمزمه چشمه کهسار

زیر آسمان صاف وماه درخشان ، بی تاب

زما نیکه درنگاه تو فرو میرفتم

درآن آبشار لبریزازشوق

با شکوفه های امیدم ، به دور دستها سفر میکردم

وبا رویاهایم همراه

زیر آبی آسمان ، ونور مهتاب ،

به چشمان خیال انگیزت ، گریزی میزدم

وتو..... در پی گمشده ات

درچهره من مینگریستی

دیگر کسی نیست تا با نغمه های خوش

مرا به دست پرواز بسپارد

مرا وتنهائیم وآن گل کوچکی که بمن هدیه دادی

سرمای درونم آنرا پژمرد

وچه ....بیداری غم انگیزی

.............................

......... ثریا .اسپانیا

تقدیم به او که دیگر نیست