چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

و..... من نوشتم ...5

مردان وزنا نی که روزی فریادشان به همراه مشتهای گره کرده شان

در خلاء میگشت ، همه گم شدند آنها که به دنبال ستاره دیگری در -

آنسوی رودخانه بودند حا ل به خاموشی نشسته وستاره ها یی کوچک

زیر پایشان خاموش میگشت همه در خاموشی ونومیدی وسرگردانی

دست وپا میزدند وخدایی را نمیشناختند که به درگاه او دعا کنند !

در درگاه شیطان نشسته ومرگ را فریاد میکردند ، مرگ برای همه

حال که دنیا آـنهارا نمیخواست و دست نجات بخششان را ردکرده

وآنهارا بحال خود رها ساخته بود ، این دنیا باید نابود شود !! جنونی

در مغزهای افیونی آنها ، جنون عرفانی ، الکل وحشیش وفریادهای

دیوانه واروبیهوده واشعار بی سر وته درغرقاب فراموشی میگشتند

آنها حتی یکدیگر را نیز تحمل نمیکردند، انشعاب ، جدایی ، خلقی ،

مجاهد ، مائوئیست ، برادر بزرگ از دنیا رفته وآنهارا یتیم باقی بجا

گذاشته بود وحال امروز آنها درپناه هذیانهای بی سرو ته خود مغز

جوانان را نشان گرفته بودند ، آنها در اولین نشست وتاسیس بنگاه

خود مردان بزرگ واندیشمندی را فرا خواندند واز این راه توانستند

کسب اهمیت کنند وحال با این تقسیم بندی سرنوشت بدی درانتظارمردم

بود.

یعد از بیرون آمدن شوالیه ام از آن سرداب بزرگ .پس از رنجهای

بیشماری که من بخاطر او تحمل کردم ، زیر نظر بودن ، درهیچ جا

نمیتوانستم کاری را شروع کنم ، درخانه ها به رویم بسته بود ، حتی

درخانه مادر ، چیزی را که ندانسته خورده بودم باید آنرا بالا میاوردم

باید سم را از بدنم وروحم خارج میساختم آنگاه شاید کسانی دلشان برایم

میسوخت وبه این اسیر رحم میاوردند پس آماده فرار شدم وپس از آنکه

چیزی را زیر پوست نازک وابریشمی من تزریق کرد بدهیش را برای

همیشه پرداخت کرده بود دیگر کاری نداشت ، سرگرمی بهتری پیدا

کرده  وبستر زیباتری بغل خوابی با زنی شوهر دار وبچه دار .

پس از آن دانستم که دیگر تنها نخواهم ماند چیزی را به همراه داشتم

حامل مردی بودم ، ومیدانستم که مانند خود من خواهد شد ملات خوبی

برایش بکار میکبردم سیما ن وساروج وروح پر شکوه خودم ، نه آن

شیوه عنکبوتی وبیچارگی پدرش را ، درکار ساختن مردی بودم .

بقیه دارد.........ثریا

 

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

و....من نوشتم ....5

  ...آه ...... ای شاعران دروغگو ، اگر بلبل روی شاخه درخت

میخواند برای آن است که دانه های روی زمین را برچیده وحال با

چینه دان پر دارد شیره غنچه را میمکد تا مست شود وآنگاه چهچه

خودرا سر دهد  ، بلبل یک متجاوز است همه چیز را میبرد وشما  هم

برایش سرود میسرائید .

اما پرندگان کوچک وطبیعی هم وجود دارند  که آواز خواندن نمیدانند

ودانه ها ی روی زمین را نمیینند  آنها نگا هشان به آسمان است تا در

پشت ابرها نم نم باران ودر پس تاریکی شب سوسوی ستارگان راببینند

وآنگاه آوازشان را سر دهند ، آن پرندنگان درمیان پهن قاطرها وگاو ها

واسبها نمیتوانند چیزی را پیدا کنند میلی هم باین کار ندارند .

......

همه چیز ناگهان عوض شد ، جهان پر ابهت ومقدس وپر شکوه آنها

نیز ویران گردید چهره دنیا تغییر پیدا کرد آمریکا سرحال وجوان با

توشه های نو از راه رسیده بود ، نظم نوین جامعه داشت شکل میگرفت

ودنیای توده ها تکه تکه میشد  وبه هوا میرفت واین درحالی بود که

هنوز هیچ یک به درستی نمیدانستند که دردل این مردم رنج کشیده  ،

چه کینه ها ، نهفته است ، چه رنجش هایی به خون آغشته ولخته شده

چه مستی ها وچه شهوات خاموش نشده ای در درونشان تیر میکشد

همه هراسان بسوی میدان روان بودند ومیخواستند هر چه زودتر از این

خوان تازه بهره مند شوند.   بقیه دارد

............................................................

.......... باخبر شدم که یکی ازهمین مردان بزرگ به رفتگان پیوست درحالیکه همچنان مشتهایش گره کرده وبامید روز بهتر مانده بود

دکتر محمد عاصمی ، روانش شاد

 

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

برای اطلاع ! بعضی ها

آنچه بعنوان خاطره مینویسم همه حقیقی ودورازهمه دستکاریها و

ریاکاریهاست ، شاید قهرمانان !!! هنوز زنده باشند وعده ای هم

به سرای باقی شتافته اند ،

آنچه مینویسم بطور خلاصه نویسی است واز کاویدن و کاوش

وبه درون چاه رفتن خودداری میکنم .

آنچه مینویسم نه بخاطر خودنمایی است ، نه دفاع ازخود ونه توهین

به اشخاصی که میشناختم ، تنها از احساساتم کمک میگیرم .

آنچه مینویسم برای خودم وخالی کردن ذهنم از همه آن گذشته ها

ودرگیری هاست ،و.....

سرانجام آنچه مینویسم برای مردان وزنان کوچکم که مرا احاطه

کرده وبا مهربانیهایشان قلب ساکن وساکت مرا گرم نگاه داشته اند .

ثریا. اسپانیا 12-12-2009

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

من ...نوشتم ....4

گاهی برای  عوض کردن هوا یک میان پرده میزنم !!......

..........................................................

به آن واقعیتی که میخواستم  رسیدم ویا گمان بردم که رسیده ام ، آه...

یک دختر شهر ستانی ، بی پدر وبی برادر  وآن اندک چیزی را هم که

داشت نمیدانست چگونه نگاه دارد وبهترین راه ازدواج بود  و فرار از

جهنم ، به دنبال این ازدواج  ماجراها وروزهای سخت ودشوارپیش آمد

هوای خانه ناسازگار بود ومن میان بادوطوفان ودو موج که جریان -

داشت می لرزیدم ، بی سلاح ، بی توشه ، همه زندگیم  زیر یک تحکم

وحشتانکی گذشته بود حال ترس همه جانمرا فرا گرفته حتی از وزش

نسیم با پیکرم نیز میلرزیدم .نمیدانم  شاید همان دختر ساده شهرستانی

بودم که خودم را درگیر نقشی کرده که برقامت من برازنده نبود ؟!

میبایست درهمان شهرستان ودرمیان قوم خود میماندم  من برای آن

ساخته نشده بودم که درمیان مردان وزنان جاه طلب راه بروم واز  این

شوهر به آن شوهر پناه ببرم  تنها یک بستر را میشناختم  واین بستر

برای همه عمرم کافی بود تنها از یکی دربسترم پذیرایی میکردم ویک

دوجین بچه که مانند بچه خوک بمن آویزان میشدند ، حال حتی یک ماده

گاو هم نبودم ، یک بره نحیف ولاغر که درمیان صحرای بیکران پرسه

میزدم ومیخواستم از پرچین بلندی بالا بروم ، آه ایکاش درشهر خودم

مانده بودم .

در یک خلاء خالی از هرگونه احساسی خوابیده دریک باتلاق تحقیر

شاهد سرکشی ها وهای هوی او وتند خویی خانواده اش از دگرگونیها

خسته بودم میخواتسم به یک دیوار محکم تکیه دهم ، آه دنیای سرد و

مرده مرا رها کن ، میان دودنیای بیگانه  درصف آخر ، درمیان

آدمهایی که مشغول طبقه بندی بودند ، گنجه بالایی متعلق بمن ، آخرین

گنجه کشو مال تو ، شوالیه رفت تا دوباره در سرداب چند ماهی را

بگذراند من در پیاده روی خالی بی هیچ دست نوازشگری درجستجوی

اطاق خوابم بودم که به یغما رفت .

او در سرداب  وروزهای ملاقات ودیدن مردانی که اورا به محا کمه

میکشیدند ، من تجربه چندانی در مورد احزاب نداشتم چند حزب در

کارشکل دادن به وضع بی سامان مردم بودند ؛ حزب مردم ، حزب

پان ایرانیست ، حزب نیروی سوم ، حزب توده ، وحزب جوانان -

دموکرات وسوسیا لیست ، و صنف کارگران ، هیچکدام را نمیشناختم

واعتقادی هم به آنها نداشتم کم کم دکانهایشان بسته شد .

داشت دلم آشوب میشد  همه چیز درهم وبرهم بود عده ای که سرشان

به تنشان می ارزید  با یک نظریه بلند وزیبا پسندی به همراه کمی

چاشنی تند وتیز که حلق وگلو را می سوازند فریاد میکشیدند و

دست دیگرشان درون پاچه ولنگ زنهای روسپی بود کمی دلسوزی

کمی احساسات شاعرانه  درباره مردم بی نوا وبدبخت ونادان واحمق

یکنوع دیکتاتوری که زیر پوست نخراشیده شان خوابیده بود با سبیلهای

دراز از پهلو افتاده ، زنهای دیکتاتور مآب که خود در بستر همین 

مردان می غلطیدند وفردا جانماز خودرا روی طناب ا یوان دیگران

پهن کرده کتاب به دست از ایمان پیشرفته سخن میراندند ؛ در آرزوی

یک جمهوری ایده آل وکله هاشا ن لبریزاز آرمانهای دور ودراز.

در روزهای ملاقات ، زیرو رو کردن همه بدن من وگردش در پنهانی

ترین نقاط پیکرم نگاههای سرد وشهوت آ لود پاسداران که پیکر مرا

سوراخ سوراخ میکرد، داشتم فرسوده میشدم ، باید از این شوالیه چشم

بپوشم، بله باید راه فراری باشد  باید بروم . به کجا ؟ کجا میروی ؟

چه کسی را باور داری ؟تازه کله ات سفت شده با آن وضع اسف انگیز

تازه خانواده از قیام برخاسته معنی شرافت را درک کرده بودند!!

وسعی داشتند که پیراهنشان را تا روی زانوانشان بکشند تا کسی شرف

بر باد رفته شان را نبیند ، آنها هنوزمیتوانستند غرش کنند .

من ابرها را کنار زدم وباران سیل را روان ساختم  بر سر خرمن آنچه

نامش دارایی ام  بود باکسی جنگ نکردم  آنهارا وا گذاشتم آنها گرسنه

بودند ، نه خواهش ، نه تهدید ، نه هیچ دلیلی ، به نان یخ بسته وشیر

میتوانستم قناعت کنم  وگذاشتم تا شرافت توده ها محفوظ بماند

بقیه دارد......... ثریا

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

اشک خورشید

سر باز ، با اسلحه سنگین خود جلوی اوایستاد وگفت :

از امروز ما فرمانروای این سر زمین بزرگ هستیم ، گذ شت آنروزی

که پا دشاه شما آزادنه سلطنت میکرد  ورسم ورسوم این سرزمین را

نگاه میداشت وبسرعت داشت پیشرفت میکرد ، از امروز ما مالک این

اراضی هستیم وبرای رسیدن به مقصود خود راههای طولانی را طی

کرده ایم به همراه برادران و... باربران .

درا ین سر زمین طلا زیاد است ، جنگلهای انبوه وگوسفندانی که پشم

آنها بسیار مرغوب است ، معادن زیر زمینی وکوههای سر بفلک

رسیده ، زمینهای دست نخورده  وآن قله بلند که همیشه از برف پوشیده

شده است ، شهر ها ودهاتی که بوسیله جاده ها بهم پیوند خوردند وشاه

شما آنهارا ساخت ، پلهای محکمی که به یکدیگر مرتبطند وباغهای شما

با گلهای خوشبو ومعطر ، درختان سرو بلند وجویبارها وزنان ودختران

زیبای شما همه را ما طالبیم ، از امروز آن ( بت ) شما شکسته خواهد

شدوبجایشاین ( کلمه )  را میگذاریم ، همه دنیای معتقدات شمارا ما

لگد مال خواهیم کرد، هوای تاریخ را ازسرتان بیرون میکنیم ،

به زودی  زبان ومذهب وهمچنین خواندن ونوشتن !!! از آن زبان را

بشما یاد خواهیم داد .

او ، آن پیر مرد !رو به سر باز کرد وگفت :

شما میخواهید بما خواندن ونوشتن یاد بدهید ؟ ما آنرا از قبل میدانستیم

دستش را جلوی سرباز گرفت وگفت  اگر راست میگویی ، این را

بخوان ، سرباز گفت من خواندن ونوشتن نمیدانم آنهم به زبان شما ،

پیرمرد بخوبی میدانست که این سر باز مزدور از قبیله ای دیگر

خریداری شده  وبرای چپاوول سر زمین اجدادی او اجیر گشته

است ، بنا بر این سرش را تکان داد وگفت :

ببین ، روی یک یک انگشتان من کلمه ( خدا ) نوشته شده است وتو

حالا آمده ای زیر همین نام  میخواهی طلاها وهستی مارا ببری ؟

آن طلاها نامش اشک خورشید است که از نیاکان ما از قرنهای قبل

بما رسیده است  ما یک خورشید بزرگ داریم  که خدای ماست ،

از زمانهای خیلی قدیم ما فرزندان سالم وبرومندی با کمک همان 

خورشید ببار آوردیم ،ما زمینهایمانرا شخم زدیم ، بذردر آنها کاشتیم

پل ساختیم ، جاده هارا هموار کردیم وهمان خورشید نگهدار شاهان

ما بود ؛ غنمیت ما ودارایمان همان عشق است وچیزی بنام غیرت ،

آن طلاهاییکه تو دیدی اشک همان خورشید است حال اگر میل به

چیپاوول و بردن آنها داری ترا به خزانه میبرم ونشانت میدهم ،

پیر مرد باسرباز رفت ، خزانه خالی بود وتنها برق خورشید بردیوار

میتابید واز پیر مرد خبری نبود.

ثریا /اسپانیا / بمناسبت نزدیکی شب یلدا !

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

...ومن نوشتم -3

سی تیر آمد بیست وهشت مرداد رفت ،درهمان زمان من به همراه پدرم

بخاک سپرده شدم ، دیگر آن نبودم که قبلاوجود داشت ، عشق آمد

خیمه زد به صحرای دلم .

آن جانور چهره اش را عوض کرد وچون بیدارشدم او رفته بود

درآغوش ا لهامات وابهامات !!!  سالهای دیگر من نام

ونشانی نداشتم دیوانه ای بودم که با تاخت وتاز دیوانه وارش به همراه

گله به جلو رانده میشد ، امروز هم بخوبی میتوانم خاک آنروزها را

که درچشمانم فرو رفت ببینم  وبا آشک آنهارا بشویم ، نمیخواهم یادها

را بیدار کنم تنها میدانم که به همراه پدرم به خاک سپرده شدم  ،

همه را درسینه پنهان نگاه داشته ام  پر برای نفس کشیدن بقیه تیز وتند

است ، از افتادن نترسیدم  برخاستم سر برافراشته بجای باران اشک

سیل خودخواهی هارا روان ساختم ، از دلسوزیها بیزار ومتنفر بودم

با تاخت وتاز روی همه پا میگذاشتم ومیگذشتم دنبال کسی نبودم هیچ

شکارچی نتوانست مرا شکار  کند ویا به دامم بکشد به هیچ حزبی

نچسپیدم  وبه هیچ مردی اعتماد نکردم  شکنجه ها هر روز بیشترمیشد

وفشار سختی بر این غروری که نمیدانستم کجا آنرا پنهان کنم فرود

میامد ، تنها استقلال خودم را میخواستم واین استقلال  دران زمان وهم

دراین زمان برای یک زن گناه بزرگ ونابخشودنی است ومن داشتم

بی پروا به دنبال آن میرفتم  آزادیم را میخواستم بیاید از روی پلیدیها

وخار مغیلان ومردابهای متعفن رد میشدم ورد شدم سالم وتندرست ،

راست وحقیقی پاک  وهیچ آلودگی نتوانست مرا درخود بغلطاند.

شامه تیزی داشتم  که کمتر خطا میکرد  وغریزه ای که بمن میگفت

راهم را کجا کج کنم  ویا مستقیم بروم.

شوالیه من در آن زمان بیشتراز همه زوزه میکشید وسر انجام برای

آنکه ثابت کند به مقام شامخ وبزرگ ایده های توده ارج میگذارد ،

میان همه مرا یافت  درقطار سرنوشت بهم برخوردیم ، او نه وحشی

بودونه پرخاشجو اما کمی نیش زنبوری داشت وحاضر نبود که به گفته

دیگران گردن نهد  وبخیال خود کار درستی انجام میداد  مرا دوست

داشت منهم شیفته او شدم بدون آنکه بدانم که هرچه میگوید نه آن است

که می اندیشد ، من فرصت هیچ تفکری نداشتم بر ای فرار ازجهنم ،

حاضر بودم با خود شیطان یا مامور جهنم یکی شوم ، مفتون همه -

افسانه های ایده آلیست  وکودکانه اوشده ولذت میبردم ،  بقیه دارد