چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

شب است وبیشه ها غمگین وخاموشند

چراغ لاله ها ، از غم سیه پوشند

کبوترهای زخمی از سموم باد دی

به دار شاخه ها ، مبهوت وبیهوشند

بیاد آن شبهای خونین وبی پایان

شقاقها نیز عزادارو سیه پوشند

کبوترها ، دراین شبها  ی طولانی

میان بامها ، آرام وخاموشند

ز رخسار کبود گل لاله پیداست

تبرها  با ساقه گل  هم هماغوشند

ستاره ها دراین فصل ملال آور

دوباره از خیال شب فراموشند

ببین ، یاران بجرم سوگواریها

چو کولیها ، همیشه خانه بردوشند

.......... ؟

خاطر تو ، از مسیر لحظه های من جدا شد

در حریم جنگل اندیشه ام  آتش به پاشد

آشیان قمری های جوان ازر ویش با د

از فراز شاخه های خشک پائیزی رها شد

...........؟

 

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

رویای شبانه

شب گذشته اورا بخواب دیدم ، همان سگ محافظی که طی چند سال

مرا محافظت میکرد واطرافم را میپائید که مبادا گزندی بمن برسد ،

آن زمان از یک تجربه تلخ وناگوار بیرون آمده وحامل چیزی بودم که

میتوانست مرا به زندگی وآینده نامعلومم پیوند د هد و ...» او « دراین

میان چه نقشی داشت ؟ یک عاشق ؟ یک پدر  یا یک سگ محافظ  -

با قدرت وپرتوان با هیکل بزرگ وپیکری سلامت ، من مانند یک قفس

پرندگان لبریز از همهمه های تب آلود ، عشقی راکه پشت سرگذاشته

بودم دیگر در دورتر ها قرار داشت خودم دریک حالت بی تفاوتی

نسبت به همه کس  وهمه چیز ، » او « مرا راه میبردبمن دلداری میداد

دراین خیال نبودم که دوباره خودم را به زنجیر ببندم او نیز پاهایش در

یک زنجیرکلفت قفل بود، زنجیری که به زودی تبدیل به یک تفته آتش

شد وشعله کشید خودش را سوزاند وزخمی هم بر پاشنه پای من گذارد

من به همراه دسته دیگر پرندگان آواز خوان به آینده سفر میکرد م وآن

باری را که زیر سینه ام داشتم محکم نگاهداری کرده بانتظار ورودش

روزشماری میکردم وسرانجا م آمد ، حال این سگ محافظ مسئولیتش

بیشتر شده بود ومن آزاد تر میتوانستم بال بگیرم وبر آسمانها پرواز کنم

به او بی اعتنا بودم وکمتر ببازیش میگرفتم.

او درد میکشید ومیدانست که نمیتواند همپای من راه برود وکار از  -

دستش ساخته نبود من میبایست به دنبال سرنوشتم میرفتم تا اورا بیابم

ومهارش کنم چه راه پرزحمتی  وچه سخت بود ، اندوه های ریز نقشی

در سینه ام تکان میخوردند وبا کودکی که درمیان بازوان داشتم درخیال

تصرف همه دنیا بودم ! .

تا روزیکه سرنوشت در را کوبید وآن نیروی مرموز دوباره بسراغم

آمد با یک عدم تناسب ، طبیعت آنرا به رایگان بمن بخشید !! لزومی

نداشت وقتم را صرف کنم دوست داشتن ، آری اورا دوست میداشتم

همین کافی بود ، او مرا میخواست ، همین کافی بود ومن خوشبخت  و

کامروا بودم ، بنا براین از سگ محافظم دورشدم واو با اندوه از من

جدا شد.

امروز میاندیشم که دیگر مانند اورا پیدا نخواهم کرد  ، قوی بود ،

آدمهای سر شناس بیشماری را میشناخت وقادر به هرکاری بود ،

ثروتمند بود ، اینها برای من چیزی نبودند ، بی اعتنا به آنچه طبیعت

سر راهم قرار داده بود اکتفا کردم ، بفکر درگیری اندیشه های لرزان

عاطفی او نبودم نیروی من جهش بسوی دیگری د اشت وروحم ازهمه

سوداهای سود وزیان زندگی بیخبر ، آب زلال چشمه میجوشید من در

مقابل یک عشق حقیقی با نیروی شگفت انگیزش برخورد کرده بودم ،

بی خبراز سلطه بی چون وچرای او بر همه زندگی ورویاهایم .

او همسر من بود وآنچنان درگیر اعمال سخت وبافتن زنجیراسارت

بود که از دست یافتن به قلب یک زن ویک مادر بیخبر شد.

رویاها تمام شدند وسگ محافظم گم شد همه چیز از جلوی چشمانم

می دوید وپرواز میکردهوارا میشکافت ، نفسم تنگ بود وقفسم گشاد

برای خواستن وتوانستن حد ومرزی دربین نبود تنها میبایست زیر یک

خواستن بی چون وچرا با تمام وجودم میرفتم دیگر نمیتوانستم نفس

بکشم تنها ارقام بودند که جلوی چشمانم بالا وپائین میشدند ، شور

شاعرانه خاموش شدبادبان کشتی ام بشسته شد وقهرمانیها تمام شدند

میبایست تونل را تا آخر طی کنم خیلی به دنبال محافظم گشتم اما او

گم شده بود ،از او بی خبر بودم تا اینکه فهمیدم دنیارا برای دنیاخواران

بجای گذاشته وبه ابدیت پیوسته است .

شب گذشته بخوابم آمد با هما ن پالتوی کشمیر وکلاه شاپو وشال گردن

ابریشمی ودستکش های چرمی گرانقیمتش با همان قد بلند وهمان لبخند

گویی هیچ چیز تغیر نکرده است .

پیکرم سنگینی میکرد دستنهایم بکاری مشغول بودند او ایستاده ومرا

مینگریست ، رویا چندان دوام نیافت ، بیدار شدم ، تب داشتم .

.....................................................ثریا

به یاد : خ .ز. ودرودی به روان پاک او

 

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

دنیای میمونها

حتما این فیلم را همه بخاطر دارند انسانها درقفس برای تماشا وآزمایش

ومیمونها فرمانروا وبه هنگام فرار بسوی آزادی ، با تاسف تمام فرشته

آزادی زیر آب غرق شده وتنها مشعل خاموش آن از آب برون است .

امروز هم دنیای ما همان دنیای میمونهاست دو میمون بزرگ ، یکی

این سوی دنیا ودیگری آن سوی دنیا با هم توپ بازی میکنند وبقیه دنیا

تماتشاچی تا ببیندکدام طرف گل بیشتر زده است ومنافع کدام سو میباشد.

آی دوست من ، ما همه درپیرامون خود ودر بین این امواج واین -

گرداب سر گیجه آور تنها به خوشه ها دست انداخته ایم ، این خوشه ها

که هروز بالا وپائین میروند درهم چنگ انداخته اند ، تنها خون گرم

آنها که بر بالای رویاهایشان هزاران آسمانست .

در میان این غوغا عروسک بزک شده هزار ساله با تاج وشنل خود

میان شکم باد کرده میگردد وبه آنها میفهماند تازمانیکه جاه وجلال من

بر قرار است منافع شما نیز حفظ میشود برایتان در زیر زمینها جا

درست کرده ایم به هوای بیرون هیچ احتیاجی نیست باندازه کافی هوا

ذخیره کرده ایم  با بیرون کار نداریم بگذار تا ابد بدهکار باشند این مردم

بدبخت وبدهکاران ابدی که به صورت گله  در سر خوردگیها و  -

تلخ کامیها خود همیشه بسوگ نشسته اند .

صورتحسابها را جلوی رویشان بگذارید

هر همنوعی باید سهم خودرا از این همه نعمت بپردازد!!!

و رهبر روحانیت به جهانیان پیشنها دمیکند که برای صلح دعا کیند

خوب معلوم است که این هردو باهم خوب ساخته اند.

........................................................

...........ثریا .اسپانیا . یکشنبه ساعت 5/15 دقیقه صبح!!!

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

آنکه ، اورا به درستی نمیشناسیم

مانند هر روز پنجشبنه شمعی جلوی عکس اوروشن کردم وگفتم :

من وتو به کدام نژاد تعلق داشتیم ؟ من به دنبال فهم بی اندازه بودم

وتو به دبنال آنکه آخرت را برای خود بخری اما امروز میبنیم که

عدالت حقیقی در برابر ترازوی خود نمینشیند که بالا پائین رفتن

کفه هارا نگاه کند  ،

قاضی  وفرشته عدالت هم کور است وهم کر ، بمیل خود قضاوت

میکند وحکم را به مرحله اجرا درمیاورد .

تو نشستی وخدا خدا کردی وبردوش مشتی گدا ی شهر در کنج یک

دیوار متروک جای گرفتی .

آنها که نه خدارا باور داشتند ونه ایمان من وترا قبول میکردند وبما

میخندیند ، امروز بر دوش مردان بخانه آخرت میروند !

پس خدارا را باید دربعضی از محافل ودر میان دستان نامعلومی

پیداکرد .

امروز سخت حیرت زده هستم ،آیا انسانها خودشان را خوب

میشناسند؟ از اینکه با هم آمیزش دارند راضیند؟ من اینجا وتو آنجا

هرکسی سرشار از غم خود زندگی میکند ودرغم ما نیست واین

درمقابل داده هایی است که ما غمخوار همه بودیم ، پایان

..............ثریا. اسپانیا . پنجشنبه

 

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر .5 .وپایان

.... , ومن سرفراز از خود ومطمئن که دیگر بچه ها از آن خطر

بزرگ جسته اند ، آن حس نیاز کور وحریص بودن در آ نها نیست

آرام وسر به زیر بنای یک شخصیت کامل برده اند وبخوبی میدانم

که کلید این شخصیت دردست خودم بود هیچگاه آنهارا به انحصار خود

در نیاوردم وبرای روز مبادا ذخیره شان نکردم ، شناخت آنها برایم

آسان ومیدانم که تندرستند ، سالمند  مرا فریب نمیدهند ، میدانم چیزهایی

در درونشان هست اما بخودشان مربوط میشود آنها باآن خواهند جنگید

به همانگونه که من جنگیدم.

حال امروز این منم که زندگی را از سر گرفته ام با یکی از بهترین

وشگفت انگیز ترین داستانهای این دنیا ، دست وپنجه نرم کردم

امروز خودم را عریان کردم پرده از روی رازهای درونی برداشتم

برای دست انداختن عده ای که مرا به دادگاه قضاوت خود بردند ؟

یک طنز جالب ، یک داستان وآیینه را به د ست خودشان دادم تا بهتر

در آن بنگرند .

از آنچه که کرده ام هیچ تاسفی ندارم میدانم که درکمینم نشسته اند ،

زحمت بیهود ه ا ی است من همه چیز را پذیرفته ام همه آ نچه را که

انجام دادم تصمیم خودم بود یا عاقلانه یا دیوانه وار .

آنچه مسلم است همه راست وحقیقی بودند هر بشری اشتباه میکند ،

منهم اشتباه کدرم پای بر سکوی کسی گذاشتم که خود روی تشک دیگر

میخوابید اما دوشت داشتن اشتیاه نیست وهیچگاه هم اشتباه نخواهد بود.

من همیشه دوست داشته ام  راست ایستادم  با ایمانی که داشتم آن ایمان

چه بود؟ غروز  یاایمان به آن موجود وصف ناپذیر وبه آن احساس 

مرموز خدایی که درمن  سر میکشید بود .

در دنیای ما یک زن اگر هیچ نرینه ای اطرافش نباشد ویا با او بستگی

نداشته باشد همسر ، برادر ، پدر ، ویا پسر وهیچ مردی نباشد که

اوراحمایت کرده ویا در تصرف خود آورد ،این زن یک طعمه لذیذ

است وباید اورا بلعید ومن میل نداشتم که بلعیده شوم .

امروز با نگاهی به گذشته تازه فهمیدم که همه مردم همان مهر پدران

خودرا بر چهره دارند که پدرانشان نیز خود مهر دار خاندان قبل

خود بوده اند از قرن ها قبل باین سگها یاد داه اند که خانه هایشان را

به همانگونه بسازند وبا همان حرکات بجنبند و.. واق واق هارا تکرار

کنند در اندیشه هارا ببندند  وغرورشان این باشد که :

در جامعه اشراف وبزرگان جا باز کرده اند !!!! .

امروز بخوبی نمیدانم کجا هستم  گم شدم پیداکردنم مشگل است با آنکه

دفتر چه ها را ورق به ورق نگاه کرده ام وهر برگی را چند بار

خوانده ام  اما دیدم در میان غبار آنها گم شده ام .

در حال حاضر همه چیز مرتب است  روی لبه تیغ راه رفتن کار

همیشگی آدمهایی نظیر من است که نمیخواهند خودرا بفروشند ،

هر قدر هم که درمغز کوچکم هیاهو سر گرفته باشد این جا وآنجا

دیگر برایم فرقی ندا رد .

امروز احساس یک کمد آنتیک قدیمی عهد ملکه ویکتوریا را دارم که

درونش کشوهای متعددی قرار دارد ودرون همه کشوها مقدار زیادی

اورا قدیمی پنهان شده اند  اوراقی که میتوانست یک تاریخ زنده باشد

تنها چیزیکه به ارث برده ام یادگارهای خوب را که نماد لحظه های شاد

من بوده اند بخوبی نگاه داشته ام واین تنها میراثی است که از گذشته

بمن رسیده است .

دیگر بفکر هیچ چیز نیستم در همین آرامش نسبی نگاهی به آئینه راهرو

میاندازم تا زیبایی از دست رفته امرا در پشت غبار آن پیدا کنم .

با آنکه سنم بالا ست اما قلبم هیچ چروکی برنداشته اشت با همه رنجی

که برده ام این عضله محکم لبریز از شادیها وعشق های فراوان است

هنوز میطپد تاسفی از هیچ چیز ندارم نه هرآنچه را که از دست داده ام

ونه آنچه را که میبایست نگاه میداشتم  روح فریبکاران درکمین افسوس

خوردن من نشسته اند  ، بیهوده است ، همه چیز را پذیرفتم وهمه را

به جان خریدم ودر روحم هیچ مایه وحشی طلبی ویا درنده خویی  -

وجود ندارد . پایان قصه

........... ثریا .اسپانیا .سه شنبه ...... با تب شدید!

 

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر 4

زمانی در این فکر بودم که این زنانی که با ینجا میایند به غیراز لباس

ظاهر  ، به چیز دیگری میاندیشند؟ آیا واژه هاییرا که میشنوند یا در

جایی میخوانند  ، معنایش را میفهمند؟ زیر توده ای از زروزیورهای

کم ارزش خوابیده اند ودر آرزوی هوس ولذت جویی .

اینها چه کسی را فریب میدهند ؟ در زیر این لباسهای پر زرق و برق

.جنبش وهیاهو وراه انداختن پارتیهایی بعنوان کمکهای خیریه !!!

چه کسی راگول میزنند وبسوی کدام هدف میتازند ؟ من در یک فضای

خاکی وکچی گوش به آواز مردان هزار ساله میدادم که آوای خداوند را

بیان میداشتند  بی هیچ معنایی آخ که جامعه چه بی معنی وزشت است.

در آپارتمان کوچکی  در طبقه پنجم یک ساختمان که به یک خیابان  -

پر ازدحام مشرف میشد با پلکان پیچ درپیچ وشکسته با یک آسا نسور

قدیمی جای گرفتم بر فراز سرم هر روز صدای پا شنه های محکم

همسر جوان همسایه که از شرق دور آمده ، زیبا وجوان بود و بهر

روی میتوانست اراده اش را بر همه تحمیل کند امانم را بریده بود

تصمیم گرفتم خودم را با این هیاهو وفق بدهم خودم نیز یک هیاهو شدم

به تمام معنی به کمال نفس واعتماد واستحکام کامل رسیده بودم دیگر

کمتر عصبی میشدم تنها شده بودم پرندگان پرواز کرده بسوی افق خود

وخانه خود ، دیگر کسی نبود که صبح زود از خواب برخیزد ودوان

دوان خودش را به بستر مادر بکشاند ،؛ آنها بستر گرمتری یافته بودند

دیگر نمیشد بگویم پسرم ، یا دخترم ، آنها متعلق بمن نبودند همسر مرد

وزن دیگری شده ومسئولیتهای بزرگی بر گردن داشتند.

ما هیچگاه در باره دین ومذهب با یکدیگر جدالی نداشتیم حال آنکه در

سر زمینی زندگی میکردیم که کلیسا ومذهب یکی از ستونهای اصلی آن

وبزرگترین حا می این سر زمین است وآنچنان بخوبی نیروی مردم را

بخود جلب کرده است که ناگهان منهم تصمیم گرفتم با این نیروهمراه

شوم هرچند میدانستم که سرودها وآـوازهای زیبای آنان بی سر وته و

برای دردمندان یک تسکین وبرای ثر وتمندان یکنوع تجمل بشمارمیرود

چه بسا داشتم خودم را فریب میدادم حا لت تسلیم وسکوت من نیز در

همین محافل شکل گرفت وباید باین پدیده که پایه اجتماع را استوارکرده

همراه باشم .

عقیده ام را به آنها تحمیل نکردم آنها خود برای خود خدایی داشتند که

پنهان بود نه بیشتر لزومی نداشت که خدای خودشان رادرمیان اوراد

طول ودراز کتب قدیمی پیداکنند یا در دوردستها به دنبالش بگردند ،

خدای آنها درون قلبشان جای داشت  .

این آدم های کوچلو امروز مردان وزنان بزرگی شده بودندو....انسان

بقیه دارد.........