سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر .5 .وپایان

.... , ومن سرفراز از خود ومطمئن که دیگر بچه ها از آن خطر

بزرگ جسته اند ، آن حس نیاز کور وحریص بودن در آ نها نیست

آرام وسر به زیر بنای یک شخصیت کامل برده اند وبخوبی میدانم

که کلید این شخصیت دردست خودم بود هیچگاه آنهارا به انحصار خود

در نیاوردم وبرای روز مبادا ذخیره شان نکردم ، شناخت آنها برایم

آسان ومیدانم که تندرستند ، سالمند  مرا فریب نمیدهند ، میدانم چیزهایی

در درونشان هست اما بخودشان مربوط میشود آنها باآن خواهند جنگید

به همانگونه که من جنگیدم.

حال امروز این منم که زندگی را از سر گرفته ام با یکی از بهترین

وشگفت انگیز ترین داستانهای این دنیا ، دست وپنجه نرم کردم

امروز خودم را عریان کردم پرده از روی رازهای درونی برداشتم

برای دست انداختن عده ای که مرا به دادگاه قضاوت خود بردند ؟

یک طنز جالب ، یک داستان وآیینه را به د ست خودشان دادم تا بهتر

در آن بنگرند .

از آنچه که کرده ام هیچ تاسفی ندارم میدانم که درکمینم نشسته اند ،

زحمت بیهود ه ا ی است من همه چیز را پذیرفته ام همه آ نچه را که

انجام دادم تصمیم خودم بود یا عاقلانه یا دیوانه وار .

آنچه مسلم است همه راست وحقیقی بودند هر بشری اشتباه میکند ،

منهم اشتباه کدرم پای بر سکوی کسی گذاشتم که خود روی تشک دیگر

میخوابید اما دوشت داشتن اشتیاه نیست وهیچگاه هم اشتباه نخواهد بود.

من همیشه دوست داشته ام  راست ایستادم  با ایمانی که داشتم آن ایمان

چه بود؟ غروز  یاایمان به آن موجود وصف ناپذیر وبه آن احساس 

مرموز خدایی که درمن  سر میکشید بود .

در دنیای ما یک زن اگر هیچ نرینه ای اطرافش نباشد ویا با او بستگی

نداشته باشد همسر ، برادر ، پدر ، ویا پسر وهیچ مردی نباشد که

اوراحمایت کرده ویا در تصرف خود آورد ،این زن یک طعمه لذیذ

است وباید اورا بلعید ومن میل نداشتم که بلعیده شوم .

امروز با نگاهی به گذشته تازه فهمیدم که همه مردم همان مهر پدران

خودرا بر چهره دارند که پدرانشان نیز خود مهر دار خاندان قبل

خود بوده اند از قرن ها قبل باین سگها یاد داه اند که خانه هایشان را

به همانگونه بسازند وبا همان حرکات بجنبند و.. واق واق هارا تکرار

کنند در اندیشه هارا ببندند  وغرورشان این باشد که :

در جامعه اشراف وبزرگان جا باز کرده اند !!!! .

امروز بخوبی نمیدانم کجا هستم  گم شدم پیداکردنم مشگل است با آنکه

دفتر چه ها را ورق به ورق نگاه کرده ام وهر برگی را چند بار

خوانده ام  اما دیدم در میان غبار آنها گم شده ام .

در حال حاضر همه چیز مرتب است  روی لبه تیغ راه رفتن کار

همیشگی آدمهایی نظیر من است که نمیخواهند خودرا بفروشند ،

هر قدر هم که درمغز کوچکم هیاهو سر گرفته باشد این جا وآنجا

دیگر برایم فرقی ندا رد .

امروز احساس یک کمد آنتیک قدیمی عهد ملکه ویکتوریا را دارم که

درونش کشوهای متعددی قرار دارد ودرون همه کشوها مقدار زیادی

اورا قدیمی پنهان شده اند  اوراقی که میتوانست یک تاریخ زنده باشد

تنها چیزیکه به ارث برده ام یادگارهای خوب را که نماد لحظه های شاد

من بوده اند بخوبی نگاه داشته ام واین تنها میراثی است که از گذشته

بمن رسیده است .

دیگر بفکر هیچ چیز نیستم در همین آرامش نسبی نگاهی به آئینه راهرو

میاندازم تا زیبایی از دست رفته امرا در پشت غبار آن پیدا کنم .

با آنکه سنم بالا ست اما قلبم هیچ چروکی برنداشته اشت با همه رنجی

که برده ام این عضله محکم لبریز از شادیها وعشق های فراوان است

هنوز میطپد تاسفی از هیچ چیز ندارم نه هرآنچه را که از دست داده ام

ونه آنچه را که میبایست نگاه میداشتم  روح فریبکاران درکمین افسوس

خوردن من نشسته اند  ، بیهوده است ، همه چیز را پذیرفتم وهمه را

به جان خریدم ودر روحم هیچ مایه وحشی طلبی ویا درنده خویی  -

وجود ندارد . پایان قصه

........... ثریا .اسپانیا .سه شنبه ...... با تب شدید!

 

هیچ نظری موجود نیست: