دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

رویای شبانه

شب گذشته اورا بخواب دیدم ، همان سگ محافظی که طی چند سال

مرا محافظت میکرد واطرافم را میپائید که مبادا گزندی بمن برسد ،

آن زمان از یک تجربه تلخ وناگوار بیرون آمده وحامل چیزی بودم که

میتوانست مرا به زندگی وآینده نامعلومم پیوند د هد و ...» او « دراین

میان چه نقشی داشت ؟ یک عاشق ؟ یک پدر  یا یک سگ محافظ  -

با قدرت وپرتوان با هیکل بزرگ وپیکری سلامت ، من مانند یک قفس

پرندگان لبریز از همهمه های تب آلود ، عشقی راکه پشت سرگذاشته

بودم دیگر در دورتر ها قرار داشت خودم دریک حالت بی تفاوتی

نسبت به همه کس  وهمه چیز ، » او « مرا راه میبردبمن دلداری میداد

دراین خیال نبودم که دوباره خودم را به زنجیر ببندم او نیز پاهایش در

یک زنجیرکلفت قفل بود، زنجیری که به زودی تبدیل به یک تفته آتش

شد وشعله کشید خودش را سوزاند وزخمی هم بر پاشنه پای من گذارد

من به همراه دسته دیگر پرندگان آواز خوان به آینده سفر میکرد م وآن

باری را که زیر سینه ام داشتم محکم نگاهداری کرده بانتظار ورودش

روزشماری میکردم وسرانجا م آمد ، حال این سگ محافظ مسئولیتش

بیشتر شده بود ومن آزاد تر میتوانستم بال بگیرم وبر آسمانها پرواز کنم

به او بی اعتنا بودم وکمتر ببازیش میگرفتم.

او درد میکشید ومیدانست که نمیتواند همپای من راه برود وکار از  -

دستش ساخته نبود من میبایست به دنبال سرنوشتم میرفتم تا اورا بیابم

ومهارش کنم چه راه پرزحمتی  وچه سخت بود ، اندوه های ریز نقشی

در سینه ام تکان میخوردند وبا کودکی که درمیان بازوان داشتم درخیال

تصرف همه دنیا بودم ! .

تا روزیکه سرنوشت در را کوبید وآن نیروی مرموز دوباره بسراغم

آمد با یک عدم تناسب ، طبیعت آنرا به رایگان بمن بخشید !! لزومی

نداشت وقتم را صرف کنم دوست داشتن ، آری اورا دوست میداشتم

همین کافی بود ، او مرا میخواست ، همین کافی بود ومن خوشبخت  و

کامروا بودم ، بنا براین از سگ محافظم دورشدم واو با اندوه از من

جدا شد.

امروز میاندیشم که دیگر مانند اورا پیدا نخواهم کرد  ، قوی بود ،

آدمهای سر شناس بیشماری را میشناخت وقادر به هرکاری بود ،

ثروتمند بود ، اینها برای من چیزی نبودند ، بی اعتنا به آنچه طبیعت

سر راهم قرار داده بود اکتفا کردم ، بفکر درگیری اندیشه های لرزان

عاطفی او نبودم نیروی من جهش بسوی دیگری د اشت وروحم ازهمه

سوداهای سود وزیان زندگی بیخبر ، آب زلال چشمه میجوشید من در

مقابل یک عشق حقیقی با نیروی شگفت انگیزش برخورد کرده بودم ،

بی خبراز سلطه بی چون وچرای او بر همه زندگی ورویاهایم .

او همسر من بود وآنچنان درگیر اعمال سخت وبافتن زنجیراسارت

بود که از دست یافتن به قلب یک زن ویک مادر بیخبر شد.

رویاها تمام شدند وسگ محافظم گم شد همه چیز از جلوی چشمانم

می دوید وپرواز میکردهوارا میشکافت ، نفسم تنگ بود وقفسم گشاد

برای خواستن وتوانستن حد ومرزی دربین نبود تنها میبایست زیر یک

خواستن بی چون وچرا با تمام وجودم میرفتم دیگر نمیتوانستم نفس

بکشم تنها ارقام بودند که جلوی چشمانم بالا وپائین میشدند ، شور

شاعرانه خاموش شدبادبان کشتی ام بشسته شد وقهرمانیها تمام شدند

میبایست تونل را تا آخر طی کنم خیلی به دنبال محافظم گشتم اما او

گم شده بود ،از او بی خبر بودم تا اینکه فهمیدم دنیارا برای دنیاخواران

بجای گذاشته وبه ابدیت پیوسته است .

شب گذشته بخوابم آمد با هما ن پالتوی کشمیر وکلاه شاپو وشال گردن

ابریشمی ودستکش های چرمی گرانقیمتش با همان قد بلند وهمان لبخند

گویی هیچ چیز تغیر نکرده است .

پیکرم سنگینی میکرد دستنهایم بکاری مشغول بودند او ایستاده ومرا

مینگریست ، رویا چندان دوام نیافت ، بیدار شدم ، تب داشتم .

.....................................................ثریا

به یاد : خ .ز. ودرودی به روان پاک او

 

هیچ نظری موجود نیست: