جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

هالوین !

از زمان جنگ جهانی دوم تا بامروز ، دود نیم سوز کهنه سرزمین

جزیره شیطان ، در خیلی از کشور ها وملت ها فروکش نکرده است

وامروز با فرستاد ن تعدا د زیادی سربازان اجیر شده بامید پیروزی و

بهره بردن از سر زمینهای فلاکت زده وبرگرداندن جنازه های آنان

در دل خیلی از مردم کینه بجای گذاشته است .

مافرزندان ( دائئ جان ناپلئون) وبازماندگان کوروش کبیر درعین

حالیکه پشت به آنها کرده ایم در اعماق دل آرزو داریم که ای کاش

دوباره  آش تازه ای برایمان دردیگ آماده نداشته باشند.

از کمک ومهربانی آنها نمیخواهیم بهره مند شویم آنها که تاج را به

زیر پا انداختند وبجایش عمامه گذاشتند ایکاش روزی دست از سرما

وملتهای زیر یوغ خود بردارند ومارا رها کنند تا بلکه خود بخود آئیم

دیگر چیزی در آن سر زمین باقی نمانده است حتی درختان جنگلها را

نیز به تاراج بردند وبجایش برایمان درخت مصنوعی میکارند آنهم

به دست مردان خودمان در ازای خرید یک خانه ومقداری آشغال کهنه

در حراجیها ی سرگذر که خاک را توبره کرده تحویل میدهند.

ما در سرزمین خودمان انسانهای فرهیخه ای داریم که میتوانند دوباره

( وطن را بسازند ) ! .

ایکاش  مردمان را بخود فروشی وادار نساخته تا درازای هیچ همه

هستی خودرا در راه یک آرمان ناشناخته تحویل دهند .

هالوین بر شما مبارک باد !!!!!!!!

.......ثریا. اسپانیا. جمعه

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

بشر فرو میریزد

نوشتن بر یک صفحه ورها کردن اندیشه ها وسپردن آنها به دست باد

کار چندان دلپسندی نست ، هرچند خاطرات خوش ویا ساعات نا امیدی

ورنجها را بیدار ساخت ، اما کمی مرا تسکن داد ، خواندن بعضی از

نوشته هایم ویاد آوری دوران دردناک وکشمکش ورنج وتنهایی وستیز

با سرنوشت مانند یک رودخانه گلهای چسپیده به دیوار را میشوید وبا

خود میبرد .

یک ساختمان قدیمی ( پنجاه ساله) هفته گذشته در جزیره مایورک فرو

ریخت چندین نفر مرده وعده ای زخمی وبی خانمان شده اند وهستی ها

بباد رفت ومن به ساختمان بشریت فکر کردم به اندام وساختار او که تا

چه حد سست بنیاد وبی پایه وبی ستون است وتنها از روی عادت

بر جای خود ایستاده است حال بشریت هم کم کم فرو میریزد واز بین

میرود ، اسباب بازیهای قدیمی اورا خسته کرده است چندی به میان

پاهای خود واجزاء آن سر گرم  آنهم به صورت جلف وچندش آوری

وسپس این یکی هم اورا خسته میکند .

از ایمان خسته ، از دروغ خسته ، از ساختمان بیقواره وشهر ها خسته

ودر آخر از خودش نیز خسته خواهد شد ودیگر هیچ دروازه ای نیست

تا بازشده واورا به آغوش خود بپذیرد .

بشر قربانی خودش شده ، قریانی سگهای نگهبانی که تربیت کرده است

زندانهای مخوف ، جایگاه اعترافگیری ، وبیدادگاهای قانونی  همه دامن

اورا خواهد گرفت وما؟ ومن ؟ ....وتو ؟ واو ؟......

حاصل یک سر زمین اهانت دیده ویک ملت لگدمال شده زیر پای سم

غریزه های حیوانی مشتی آدمهای خود خواه که سینه هارا هدف قرار

داده اند ، دشمنی ، اسارت وننگ وبدبختی را چون زخمی عمیق بر

پیشانی این ملت گذاشته اند ، هنوز نمیدانیم که میدان نبرد ما از کدام

سو میگذرد ودر کجا باید آنرا دنبال کرد ؟ .

جنون چنگ همه  وهمه جارا فرا گرفته است ودرا ین سوی دنیا

نرینه های ساحل آ بی وسرزمین های لاتین پس از سالها اسارت

تازه بیاد آنچه که درلابلای پاهایشان پنهان است ، افتاده اند .

.......ثریا .اسپانیا .چهارشنبه

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

وداع

آخرین فریا د، آخرین تحقیر از دهانی که ،

تنها یک مقلد بود

چشمانش بی گفتگو بی رمق

هر گوشه ای را جستجو میکرد

الماس آسمانم دلم به همراه ستارگان روشن آن

خاموش شد

در قلبم را بروه اوهم بستم

.............

گریزانم از شب ، شب تاریک شما

به تنهایی تیری در ترکش دار م

برای یک نبرد  ویک فردای نوین

بر شما مبارک باد آن جامه زرین

شمارا بخشیدم

دلمرا دردست گرفتم وبه میهمانی گلها رفتم

دلی که لبریز از درد بود

رفتم تا ننوشم جام زهر چرکین شمار ا

به صبح سلامی دیگر گفتم

به پهنای آسمان پرستاره خانه ام

به آفتاب مهربان ویاران پاک بین

که تنشان بی عیب وجانشان پاک است

نه ترسی دردلم هست  ، نه خوفی

دیگر به همراه کرکسان بال نمیگشایم

تنها یکبار ، فقط یکبار بگو که :

هر چه گفتی ، هرچه کردی ،

یک دروغ بود ، دروغ ، دروغ

..........ثریا .اسپانیا ،

فرناندو کامپوس

انسیم آسا از این صحرا گذشتیم

سبک رفتار وبی پروا ، گذشتیم

چو ناف آهوان صد پاره ی جان

بیفکندیم   واز هر جا ، گذشتیم

................. رشید یاسمی

امروز در این سر زمین جنازه مردی را تشییح میکنند که

مردانه وا ستوار جلوی ارتش وحکومت نظامی را گرفت

وتاج وتخت پادشاه اسپانیا را محکم نگاه داشت وتا آخرین

لحظه عمر نود ویکساله اش باو وخانواده سلطنتی وفادار

بود .

امروز ، از هر طبقه ، وهر حزب وهر قومی برای تشییح

جنازه از میروند وبه خانواده اش دلداری میدهند .

از پادشاه خوان کارلوس وهمسرش تا دختر او که شبانه از

واشنگتن خودش را باینجا رسانید ، رهبروپدر حزب کمونیست

رئیس صنف کارگری ، و فرماندهان ارتش وگارد سیویل ،

همه اورا تا خانه ابدیش مشایعت خواهند نمود .

خوزه فرناندو کمپوس ، رییس دفتر ودست راست شاه وحمایتگر

خانواده سلطنتی وکسی که به هنگام حمله گارد سیویل مستقیم

جلوی آنها ایستاد وسپس شیوه سلطنت را به رفرندام گذاشت

واز همه پرسی توانست تاج وتخت اسپانیا را حفظ کند .

برای من این همه اتحاد وهماهنگی ویگانگی برای حفظ یک

سرزمین قابل تصور نیست در این مواقع برای نشان دادن

اتحاد خود همه باهم یکی میشوند ودشمنی هارا کنار میگذارند

انها تنها برای سر زمینشان زنده اند ومیجگند وتا امروز انرا

حفظ کرده ودست مومنین کلیسا را نیز کوتاه در عین حال با

احترام وگذاشتن حرمت به دین خود ، حفظ اراضی وخاک

خود  رامقدم بر هر چیز میشمارند .بیخود نیست که همه میخوانند

زنده باد اسپانیا ، ویوا اسپانیا . وویوا ال ری _ زنده باد شاه -

ثریا .اسپانیا . سه شنبه

 

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

پرشین روم ، پایان

نبض زمان تندشد ،و..دیوارها فرو ریختند

پردها بالا رفتند ، نمایشی بود هیچ ، درهیچ

همه درحیرت وتردید

سپاه دوزخی آماده همه چیز بود غیر یک ....

( شمیم آزادی ) !

خون در رگها جوشید

قلبها پاره شدند و.......

گنبد رنگین کمان عشق به تاریکی فروشد

نسل خوش باورمن ، دربن بست واندیشه های پراکنده

درانتظار مرگ

من تماشگر بازوان دربند و.........

درحسرت پیوند وگره زدن عشق و...

کوبیدن مناره ها

.............

پرشین روم ونوشته های ( دوست ) را همین جا درز

میگیرم ، لزومی ندارد دیگر چیزی بان اضافه کنم ویا

آنهارا ادامه بدهم چه بسا امروز آنهائیکه بهر علتی از

میان خودیها بیرون هستند در کنجی برای خودشان یک

پرشین روم ساخته وبیاد تمدن برباد رفته شان اشک

میریزند .

عده ای به رفتگان پیوستند ، عده ای به انقلاب سلام گفتند

وبه آن شهرت عالمگیر که آرزویشان بود رسیدند !!

عده ای فرار کر دند ودر بیرون گود نشستند وطن وطن

کردند .

امروز مشتی اقلیتهای پارسی زبان در سراسر دنیا پراکنده اند

ودیگر وطن متعلق به آنها نیست ونخواهد بود.

همه چیز دگر گون است حتی زبان روزانه تغییر پیدا کرد وزبان

اجنبی جانشین زبان شیرین پارسی گردید که بزرگان قوم افتخار

میکنند به ن زبان سخن بگویند !!! وزبان پارسی تنها یک لهجه

باقی ماند .

نسل سوم در حال شکل گرفتن است وتاریخ اجداد او به زیر آب

فرو رفته وبشکل همان تمدنهای دیگر که نابود شدند از میان

میرود . ......  گویی بشر همیشه میل دارد به عقب برگردد تا

به جلو .   

من هیچگاه به آرزویم نرسیدم ونتوانستم آنهائی را که دوست داشتم

بخانه خود دعوت کنم .

فریدون با ریشه اش بخاک رفت ، نادر درغربت جان داد وهوشنگ ؟

نمیدانم کجاست .پایان  این سخن .

..........ثریا .اسپانیا . با سپاس از یگانه دوست مهربانم .

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

پرشین روم 3

سیگار بصورت یک لوله خاکستر درمیان انگشتانش دود میکرد ،

چشمانش لبریز اشک بودند وبا انگشت خود مرتب به روی دندانهایش

میکوبید ، از خودم میپرسیدم چه چیزی اورا رنج میدهد ؟ درحال

حاضر همه چیز دارد وهرچه را که آرزو کند برایش مهیا میکنند !

از همه مهمتر درکنار دست یک مدیر کل راست راه میرود همه به

آنها احترام میگذارند با دواتومبیل حرکت میکنند ، به هرکلوب یا

رستوران معروفی که میل داشته باشند میروند وغذا میخورند خانه

بزرگ با مستخدم ، ویلاهای شمال ، وباغ بزرگی درغرب تهران !!

دوره های دوستانه ! قمار وبرنامه های هفتگی ودوره های فامیلی

بچه هایش به مدارس خوب میروند وچیزی کم وکسر ندارد ، چه

چیزی اورا رنج میدهد ؟ آیا همه اینها باعث عذاب روح اوست ؟

سکوت ما ادامه داشت ، بلند شد و دوعدد آبجو از یخچال بیرون

کشید با دولیوان لبه طلایی طرح قدیمی جلویم گذاشت با مقداری

مخلفات ، جرعه ای آبجو سر کشید وسپس به گفتگو پرداخت :

.............

او ، همسرم ، هرشب دیر از اداره برمیگردد ،وگاهی تا صح بخانه

نمیاید ، هنگامیکه از راه میرسد کتش را در راهرو آویزان میکند

وبا چهره ی گرفته وکدر وچشمانی که به سختی باز میشوند خودش

را به اطاق خواب میرساند ، من در آن روزها خیال میکردم او همچنان

به عصای زندگی تکیه داده  وبه قدرت ومقام ر سیده ومن در پشت سر

او ایستاده ام ، درکنارش راه میرفتم وکشتی خودرا در دریاها میراندم

وآبها را بهم پیوند میدادم ونمیدانستم که راههای دریایی کمتر بهم راه

داشته وپیوسته اند مگر دراثر یک زلزله وجنبش زمین، آری ما محترم

هستیم  همه بما احترام میگذارند وسلام میکنند اما در واقع او مرا با این

زیر زمین سرگرم ساخت وخود به تماشا ودروی گندمزارش رفت غافل

از آنکه دیری نمیپاید که دست او رو میشود ، داستهای عشقی وسر در

دامن هر زن خود فروشی دیگر بر کسی پوشیده نماند ، حال میخواهم

فرار کنم ، بجایی بروم که نه کسی زبان مرا بفهمد ونه من زبان آنها را

میخواهم به یک جزیره دودست بروم ودر کنار جوجه هایم سلامت

زندگی کنیم ، دیگر جایی برای من وزیستن دراین زندان خاکستری

نیست .  برگردیم به داستان خود .

جناب شاعر وترانه سرای معروف دعوت مرا با میل ورغبت پذیرفتند

وفرمودند اگر اجازه دهید ما ! با یکی از دوستان وخانمش که شما حتما

از دیدن ایشان خوشوقت میشوید به خدمت برسیم ،

شب موعود فرارسید نفسم به شماره افتاده بود میبایست با کسانی روبرو

شوم که هیچگاه آنها را ندیده ام ونمیشناسم تنها آوازه شهرت آنها مرا

باآنها پیوند داده بود ، میهمانان از راه رسیدند جناب شاعر به همراه بانو

که مرا بیادکنتس های ایتالیایی میانداخت با قد بلند ، گیسوان انبوه بور

که همه درپشت سرش جمع شده با لباسی ساده مشکی بدون آسین وپای

بدون جوراب با کفش پاشنه بلند ، ودر پشت سر آنها نوازنده معروف

ویلون به همراه همسرش که بسیار ساده لباس پوشیده بود .

آنها را به اطاق پذیرایی راهنمایی کر دم ودلم میجوشید که هم اکنون

برخوردهمسرم با آنها چگونه خواهد بود خوشبختانه یکی از نورچشمی

وخواهرزداده همسرم با آنها بود وترس من کمی تخفیف یافت .

همسرم از در وارد شد وبا خوشحالی در حالیکه تلو تلو میخورد بسوی

یک یک آنها رفت ودست داد وبوسه ها رد وبدل شد ومن نفس راحتی

کشیدم .

از دیدن آنجناب شاعر با آن شال بنفش برکمرشان وآن موهای انبوه

فرفری در کنار آن زنی که معلوم بود روزی در جوانی آیتی از زیبایی

بوده است وآن مرد محترم که اورا مهندس صدا میزدند کمی دستپاچه

شده بودم ، شام را سر میز آوردم ویک صفحه موسیقی را که تازه

خریده بودم روی گرام گذاشتم ناگهان همه برگشتند وبا تعجب پرسیدند

که ، این صفحه را از کجا آورده ای ؟

گفتم از فلان صفحه فروشی معروف خریده ام وتصادفا آهنگ آنرا شما

جناب مهندس ساخته اید ،

ایشان گفتند بلی ، به همین دلیل میخواهم بدانم چگونه این صفحه پرشده

این یک دزدی است نمیشود باین سادگی از رادیو آثار مارا بی اجازه ما

ضبط کرده وبفروش برسانند . موزیک را خاموش کردم وبه گفتگوی

آنها گوش میدادم جناب شاعر میخواستند از طریق دوستان ذینفوذ خود

قانونی را به تصویب برسانند که دیگر کسی حق دزدی آهنگ وترانه ها

را نداشته باشد ، وآن شب این قانون در منزل ما شکل گرفت .

........... ادامه دارد