مادرم میگفت ، بعد از آنکه همه چیز را از دست داده ایم دیگر چیزی
نیست که درقفسه ها بچینیم ، باو گفتم :
باز هم میتوان چیزهای بهتری را به دست آوردودر یک ویترین زیبا
مرتب چید ؛
بازهم میشود تکه هاییرا جمع کرد ومردم را تماشای آنها دعوت
نمود به همراه یک میز بزرگ مملوا زغذاهای متنوع ،
واو خندید . امروز من تکه هایی را از گذشته واشیاء زیبایی راجمع
کرده چیزهای گرانبهاییکه با من همراه بودند ، آنهارا در یک جعبه
با پنجره شیشه ای جای داده ام گاهی که از کنار آنها رد میشوم صدای
هریک را میشنوم که خاطره ها را برایم میگویند ، یکی تلخ ویکی هم
بی مزه نگاهی به دیوار سپید گچی میاندازم جای آن دراین چهاردیواری
نیست چشمهایم را میبندم اورا میبنینم که مانند یک ساقه لاغر یک
بوته خشک به جلو میباید باهمان پیراهن چهارخانه وشلوار بی رنگ
کرم ، بوی زمین با اوهمراه است آه ...باید فراموش کنم همه غصه
هایم را دریک دستمال بپیچم وبه صورت یک گوله درون سطل زباله
پرتاب کنم ، پشت میز مینشینم ومینویسم اما ازکجا شروع کنم ؟
صد ها دفترچه را سیاه کرده ام هزاران داستان را سرهم نوشته ام
تعدا د بیشماری دفترچه یادداشت را باجمله هایی از بزرگان درآنها
پرکرده ام تا زمانیکه آن داستان واقعی را مینویسم آنهارا بکار ببرم
یعنی اینکه آن داستان باین جمله ها ربط پیداکند ! اما تاکنون بغیراز
داستان خودم نتوانسته ام قصه دیگری را سرهم کنم وآیا اصولا
داستان دیگر هست که من روحم را خسته کرده وآنرا بنویسم ؟.....
نه ، درغربت هیچ داستانی واقعی نیست همه تخیلی ودورازاصالت
میباشند .
..........ثریا /اسپانیا / یکشنبه