خوب ! عزیزم ،
از تو سپاسگذارم که شریک همیشگی کارهای بی تجربه وگاهی بقول
خودم تهور آمیز من بودی ! حال میل دارم فصل جدیدی را آغاز کنم
وشکل گرفتن این تجربه جدید رویهمرفته نامعلوم وچه بسا وحشت آور
باشد یک قطره تازه ا ی را که درحال شکل گرفتن است بی نام وبی
نشان .
دراین بعد ازظهر داغ دراین خیابان پر سر وصدا خیال نکنم که به همه
آرزوهایم رسیده باشم اشک ریختین من درکنار باغچه ام تنها گلها را
میسوزاند ، خشمی ندارم که آنرا خالی کنم اطاقم بوی بی کسی وبوی
تنهایی را میدهد ومن درجاده های غریب غربت سر گردان ایستاده ام
به زنان فربه وپر خور این شهر که شالی بر شانه یا برکمرشان بسته
به سینه های بادکرده وبرآمده ولخت وگلهای سرخ وآبی وزرد رادر
میاتن موهای انبوهشان فرو برده اند ، منیگرم وفکر میکنم که آن علاقه
قدیمی وشدید دوران کودکی وجوانیم در این سرزمین بخاک سپرده
شد ، سالهای عمرم آرام وچه بسا ثمر بخش بوده باشد ، درختانی که
کاشته ام میوه داده اند ، پسران ودخترانم همانند میوه های رسیده در
زیر تور آبی آسمان زندگی خود نشسته اند آنها با قدمهای بلند تراز من
راه رفتند وجلو افتادند .
اینجا درحال حاضر در یک خانه بیحوصله ، اسیرم درجشن میلاد
مسیح به تبعیت از این قوم یک شاخه کاج مصنوعی را دربالای
بخاری آویزان میکنم وهرسال می ایستم درمقابل سال نو وپرده ها
را بالا میزنم وگلهای سفید را جمع میکنم تا دوباره درماه مارس بر
بالای بخاری به همراه چند شمع بچینم وآخرین هراس ووحشت خود
را در زیر لب زمرمزمه کنم .
همین الان قیچی باغبانی دردستم وکنار باغچه ایستاده ام واز خودم
میپرسم که سایه بدبختی ما از کجا شروع شد ؟ وحال کدام ساقه را
ببرم ؟ .
از پیکرم خسته ام واز زندگی وراههای بی امید آن همیشه مادر بودن
ومانند یک سگ پاسیان کودکان خودم را پاسداری کنم ، واز چشمانی
که بر ایوان خانه ام همواره درچرخش هستند بیزار وخسته ام.
حال به کتابهای قدیمی روی آورده ام ومیخواهم دوباره زندگی ام را در
میان اوراق کهنه آنها پیداکنم ...........
..........ثریا .اسپانیا