جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸

که عشق اول فتاد دردلها

خوب ! عزیزم ،

از تو سپاسگذارم که شریک همیشگی کارهای  بی تجربه وگاهی بقول

خودم تهور آمیز من بودی ! حال میل دارم فصل جدیدی را آغاز کنم

وشکل گرفتن این تجربه جدید رویهمرفته  نامعلوم وچه بسا وحشت آور

باشد  یک قطره تازه ا ی را که درحال شکل گرفتن است بی نام وبی

نشان .

دراین بعد ازظهر داغ دراین خیابان پر سر وصدا خیال نکنم که به همه

آرزوهایم رسیده باشم  اشک ریختین من درکنار باغچه ام تنها گلها را

میسوزاند ، خشمی ندارم که آنرا خالی کنم اطاقم بوی بی کسی وبوی

تنهایی را میدهد ومن درجاده های غریب غربت سر گردان ایستاده ام

به زنان فربه  وپر خور این شهر که شالی بر شانه یا برکمرشان بسته

به سینه های بادکرده وبرآمده ولخت  وگلهای سرخ وآبی وزرد رادر

میاتن موهای انبوهشان فرو برده اند ، منیگرم  وفکر میکنم که آن علاقه

قدیمی وشدید دوران کودکی وجوانیم  در این سرزمین بخاک سپرده

شد ، سالهای عمرم آرام وچه بسا ثمر بخش بوده باشد ، درختانی که

کاشته ام میوه داده اند ، پسران ودخترانم همانند میوه های رسیده در

زیر تور آبی آسمان زندگی خود نشسته اند آنها با قدمهای بلند تراز من

راه رفتند  وجلو افتادند .

اینجا درحال حاضر در یک خانه بیحوصله  ، اسیرم  درجشن میلاد

مسیح به تبعیت از این قوم یک شاخه کاج مصنوعی را دربالای

بخاری آویزان میکنم  وهرسال می ایستم درمقابل سال نو وپرده ها

را بالا میزنم وگلهای سفید را جمع میکنم  تا دوباره درماه مارس بر

بالای بخاری به همراه چند شمع بچینم وآخرین هراس ووحشت خود

را در زیر لب زمرمزمه کنم .

همین الان قیچی باغبانی  دردستم وکنار باغچه ایستاده ام  واز خودم

میپرسم  که سایه بدبختی ما از کجا شروع شد ؟ وحال کدام ساقه را

ببرم ؟ .

از پیکرم خسته ام  واز زندگی  وراههای بی امید آن  همیشه مادر بودن

ومانند یک سگ پاسیان  کودکان خودم را پاسداری کنم ، واز چشمانی

که بر ایوان خانه ام همواره درچرخش هستند بیزار وخسته ام.

حال به کتابهای قدیمی روی آورده ام ومیخواهم دوباره زندگی ام را در

میان اوراق کهنه آنها پیداکنم ...........

..........ثریا .اسپانیا

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸

غم نامه

در آن باغ بزرگی که پرندگان برای نفس کشیدن وپراکنده شدن درهوای

آزاد ، به هنگام سحر بر بلندای بامها ودرختان تنومند ، آواز سر دادند

امروز گروه گروه  درچنگال  تیز وتند مردان قوی پنجه وناشناس ،

کشته میشوند  گاه باهم دسته جمعی ، گاه یکی یکی .

هنوز چشمانشان به آسمان آبی خو نگرفته بود  که بسته شدند آنها ،

آن مردان مانند گربه های سیاه آهسته آهسته  به میان بوته های گل

خزیدند وپرندگان را شکار واسیر کردند ، با یک پرش  ویا بر فراز

درختان وتپه ها خاکستر داغ پاشیدندتا پرندگان ترسیده وفراری شوند

آن جوجه ها تازه سراز خواب برداشته درهوای آقتابی وصاف با

حسرت  با یکدیگر آواز میخواندند گاهی پرواز میکردند ویا درهمان

بالا بهم نوک میسائیدند گریختن آنها زیبا بود وپریدنشان دوست داشتنی

زمانی سرهایشان را بان سو وآن سو میچرخاندند وناگهان متوجه یک

شیئی ناشناس ، یک شئی سخت ومخصوص شدند ، عده ای آهسته

آهسته به لانه های خود که در زیر زمین ومیان بوته های جنگلی پنهان

بود خزیدند وبه شکوه گلها کوش فرا دادند واز دور به تماشای چهرهای

ارغوانی وسرهای کوچکی که درمیان باغچه ها افتاده بود مینگریستند

در میان دالانهای سر پوشیده وتاریک سایه های ناشناسی به سوی  -

ساقه های تازه رشد کرده میرفتند  آنهارا میبریدند ودرکشاله رانشان

فرو میبردند ، آن گلبرگهای لطیف ونازک  از لهیب آتش میسوختند

وگاهی رقصی زیبا مانند یک شکوفه تازه رسیده بر سر پر چین ها

انجام میدادند ودیگران به تماشای خونی می ایستادند که از گلبرگهای

غجچه های ناشکفته فرو میریخت .

درب باغ بسته بود حتی خورشید به سختی میتوانست  اشعه خودرا

از منفذهای درب آن به درون بفرستتد پرندگان از دوردستها به خورشید

خیره میشدند .چشمانشان مهره های زرینی بود که به آدمها خیره میشد

............. ثریا .اسپانیا . پنجشنبه

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸

ستاره ، آی ستاره

شبی از دوردستها مرا خواندی ، از میان ستا رگا ن

نام مرا برزبان راندی

آن شب آسمان پراز ستاره بود

تو مرا بنام یک ستاره روشن ، اما تنها ، خواندی

درخواب بودم ، به صدای دوردست تو جوابی ندادم

صدایت پر طنین شد

دستهایت را بر پشتم نهادی

همه پیکرم ستاره شد ، بانوازش دستهای تو

سینه ام از شوق میلرزید

خواب بودم ، نه ، بیدار بودم

درمیان بازوان تو وحرارت بی پایان آن

صدایی برخاست

آسمان فریاد کشید ، کوهها غریدند

وهمه جارا تاریکی فرا گرفت

تو تاجی از ستاره برسرم نهادی

دستهایم پراز ستاره بودند

تو به آسمان رفتی

ترا صداکردند

کوهها ، دشتها وآسمان ورودخانه

دیوار بلندی مرا از تو جدا کرد

چشم گشودم ، ستاره ها به آسمان پریدند

تاج سرم گم شد

ماندم غمزده ، بی پیام ، بانتظار سحر

ویک .... معجزه دیگر

...........ثریا ، اسپانیا . پنجشنبه سیزدهم  اوت

 

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

ما ودیگران ،

در روزگاران پیش دوستی ارمنی داشتم _( هنوز هم دارم وزنده باشند ) .

روزی از او پرسیدم چرا ارمنستان را به دست شوروی ها دادید ؟

گفت :

برای آنکه هیچکس حاضر نبود کوتاه بیا ید ، همه میخواستند رهبر باشند

وعقیده شان را به زور به دیگری تحمیل کنند ، دوسال هم بما فرصت

دادند ودیدند که چیزی نشدیم ارمنستان را دوباره گرفتند .

پرسیدم اگر روزی سر زمین شما آزاد شود به آنجا برخواهید گشت ؟

گفت :

هیچگاه ، هیچگاه ؛ اولا که ما را راه نخواهند داد ودوم ما مردم خود

را خوب میشناسیم .

امروز این خانواده مهربان درگلندل زندگی میکنند وهنگامی که

با هم حرف میزنیم فریادشان بلند است که :

باز میان مشتی ارمنی افتاده ایم ومن با چه غروری با خودمیگفتم :

ما ایرانیان هیچگاه چنین نخواهیم بود اما...... متاسفم که بگویم

دست کمی از آنها نداریم وهیچکس با هیچ قیمتی حاضرنیست حتا

جواب سئوال ترا بدهد ، همه اندیشمند ، دانشمند، فرهیخه وچه ...

چه ....چه باشند ودیگری  راقبول ندارند که حتی میتوان به

سئوال یک کودک نیز پاسخ گفت ویا دیوانه ا ی را سر براه کرد

خداوند یار یاور همه ایرانیان باشد ، از ما گذشت .

هرچه گشتیم دراین شهر نبود اهل دلی  ،   وتا روزهای بعد......

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

جشن تولد

شبی را دریک میهمانی خانوادگی گذراندم تولد من ونوه  م دریک روز است واین شاید زیباترین هدیه ای است که طبیعت بمن داده ومن سپاسگذارم  ومیدانم تاروزی که اوهست یاد من هم هست _ کمی خودخواهی _  !.

غذاهای متنوع ، بطریهای نوشابه  گوشتهای باربکیو و بطریهای شراب وهوای داغ ، اما من درخواب راه میروم  وخیال میکنم که معلق میا ن زمین وآسمان ایستاده ام  ودستم به هیج جا بند نیست مجبورم که خودم را به مسخرگی  بزنم  ویا شروع به گریه بکنم  گاهی زیر لب زمزمه میکنم با نوشته هایم ، اشعارم وخوش بینی هایم  وغذایی که درون بشقابم ریخته شده اما دست نخورده مانده است ، نمیتوانم خودم را فریب بدهم تنها میتوانم از میان این جمع به جایی دیگر خودم را پرتاب کنم ودوباره دکمه را فشار بدهم تا ببینم دنیا در چه وضعیتی قرار دارد ومردمی که با آنها یکی شدم ، کمکی نمیتوانم بکنم اما میدانم ظالمانه تر از شکنجه دردنیا چیزی نیست  ، شکست وخورد کردن روح جسم آدمی وبه حقارت کشیدن اوبه دست مشتی ناشناس ، نه ، اینها مرا رها نمیکنند باید جایی خودم را رها کنم  زمانی فرا میرسد که همه دیوارها نازک میشوند ودیوارهای ذهن منهم نازک شده اند همه چیز جذب میشود نمیتوانم خودم را درجایی پنهان کنم  وبه خیل عظیم سواران  ظالم  وجنایت وقساوت بی تفاوت باشم ، سکوت ذره ذره  به ذهنم میچکد  خامو ش نشسته ام چشمانم لبریزاز اشک است دست به هرچه میرنم  میبینم آنرا دوست دارم حتی شیشه سرکه را اما حالا از خیلی چیزها وکسانیکه دوست میداشتم  دورافتاده ام  دیگر حتی از جوانی وزیبای خودم جدا شده ام  تنها به نیروی تخلیم  تکیه کرده ام ، منظره های خیالی  ، آنهارا سعی میکنم در ذهنم محکم نگاه دارم  میدانم تصورات من مانند همه نیست  درمن همه چیز پاک ، وصاف ودست نخورده است ، مانند آـب زلال  ، من حتی از زیبائیهای  ناهنجار  ولباسهای بد شکل بیزارم  آنها دل مرا بهم میزنند حال اگر  روزی قرار باشد همه مردان وزنان دریک شکل ویک اونیفورم مشخص ومتحدالشکل  دربیایند آنروز من حتما خواهم مرد.

باید با موج همراه شد وحرکت کرد  من تنها نیستم همیشه اشخاصی در ذهنم ودرونم حرکت میکنند  ومرا یاری میدهند من نمیتوانم مانند بقیه به دنبال طبالان راه بیفتم  وسپس مانند سگی که بو میکشد کنار درخت یا ستونی یا دیواری بایستم  ویا مانند یک سگ ماده به دنبال نری بدوم  مسیر من معلوم است ، حرکت من صاف وغیر قابل تغییر  در یک خط مستقیم  مانند یک رودخانه حرکت میکنم.

آدمهای زیادی از کناره دیوارها جدا شدند  وراهشان را کج کردند وهرکدام بسویی رفتند  اما من مانند یک ستون صاف مستقیم ایستادم ومانند تیر به هدفم خوردم مهم نبود که هدف من یک صندلی یا یاک نیمکت شکسته روی یک ایوان متروک باشد  یا یک پرنده بر بالای یک شاخه درختی خشک شده باشد .

زندگیم را لمس کردم  وبا لمس آن احساسم بمن میگفت در کجا باید توقف کنم و..........

............. از یادداشتهای روزانه

ثریا اسپانا

17/8/2009

 

 

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

شب بی انتظار

ساعت پنج صبح است ، از صدای ویراژ دادن موتور سیکلتها

بیدارشدم ! دراینجا  شبهای تابستان کمتر میشود خوابیید

به باغچه کوچکم نگاه میکنم در هوای خنک صبگاهی  نفس میکشم

از بالا ی بالکن نگاه به خیابان میندازم موتور رفته وماشین

پلیس درحال گشت است ، دیگر برای خوابیدن دیر شده است، در

باغچه کوچکم که به پهنای همه بالکن است چند بوته گلی که برای

آن جوانان وطنم کاشته ام نگاه میکنم آنها گل تازه ای داده اند نسیم

خنک به همراه نور روشن صبح بر آنهامیتابد  وشکوفندگی همه باغچه

را فرا گرفته است چشمانم را میبندم  واز فراز این ساختمانهای رنگ

شده زرد وآبی ونارنجی  بسوی دیگری میروم ، به جائیکه برایم مبهم

اما اشنا حواسم باز شده  ونسیمی که بر گلها میوزد  پیام آنهارا به

هم میرساند چند اتومبیل در رفت وآمد هستند من گوشم بصدای دور

دست است ، صداهایی که میروند وبرمیگردند خنده مستا ن

وآواز های کوچه باغی  خوش گذرانها در یک کوچه ویا خیابان و

در میان سیل رنگهایی که به هم میریزند ، حال دراین روشنائی صبح

که همه جار ا محصور ساخته من بامید چه رنگی نشسته ام ؟

چشمانم را میبندم ونمیدانم چرا به هند می اندیشم به جایی که شاید نیمی

از خویشانم درآنجا سکنی کردند خانه های کنگره دار کوره راههای

پر پیچ وخم وکلبه های لکنتی ساختمانهاییکه گویی مقوایی وموقتی

ساخته شده اند حالت شکنده وتباهی دارند  دوآدم مفلوک  ارابه ای را

میکشنددر یک جاده آفتاب  زده عده بیشماری لنگ برکمر ویا ساری

برتن با شور سخن میگویند هیچ کاری انجام نمیدهند گویی زمان آنها

پایان یافته است بوی بد تنباکوی جویده شده از دهان بی دندان یک

پیر مرد که به جوی بی آبی ریخته میشود واو همچنان گرم تماشاست

باز میگردم بیاد او میافتم که چقدر این سر زمین را دوست میداشت

بر میگردم به کوچه های پر درخت وسر سبز خودمان کوچه هایی که

اعتماد وآسایش درانها موج میزد  ومن هیچگاه به دورترین نقطه جهان

که اینجا باشد فکر نمیکردم سایه کمرنگی درافق پدید میاید یک دنیای

پلاسیده که دارد خودرا به زور جمع وجور میکند  وباز من درهمان

کوچه ها سرگردانم درمیان باغها  وباغچه ها  کوچه های خاکی

اینها همه جزیی از  سر زمین پرشکوه من میباشند  جنگلهای بزرگ 

وآن کوه سر فلک کشیده چادرنماز مادرم که لابلای درختها  تنها

مانده وگویی به انتظاربازگشت اوست

حال اینجا بر یک تخته سنگ ایستاد ه واگر به پائین نگاه کنم سرم گیج

میرود عشق ، نفرت ، گریز ، شرم ، همه چیز درمن یکجا جمع شده

اما همه را پنهان کرده ام وتنها درسکوت باین می اندیشم

مذهب ودین چیز بسیار زشتی است انسانهارا ازهم دورمیکند جدا

میسازد من نتوانستم درمیان مشتی زنان ومردان پیروایمانی که خود

نمیشناختند زندگی کنم  واز منظومه خودم نیز خارج شده بودم ومانند

یک ستاره سرگردان در افق میگردم وهنوز درانتظار  آن سفره  سفیدی

هستم که با بشقابی سبزی ویک کاسه ماست ویک بشقا ب خرما ونان

خانگی دستپخت آنرا زینت داده است

ثریا .اسپانیا. شنبه 15.8