سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸

هوای بدی است !

زمانی فرا میرسد که ، مرگ یک موهبت است

در یک زوایه رنگین ونمناک ، پیکر لرزانی که از مناره ی

سرنگون است ، به کوه پیروزی مینگرد

ومن ....حوصله ام مانند غباری از گوشه ای

به گوشه دیگر میخزد

وبا چه صبوری میپوسم

در پهنای دشت بیکسی وسرزمینی که به پهنای بهشت است

همه جا ابی است ، به غیرا زدنیای من

پرنده ها درجنگل یکی یکی راهی دیار نیستی میشوند

از دوستی پرسیدم :

هوای آنجا سنگین است ؟

آهسته جوابم را دادکه ، نه ، همه جا ساکت است

او نمیدانست که صنوبران جوان ، چگونه با تبر بیعدالتی

بر خاک میفتند

او داشت  به سجاده اش مینگریست ونگران بود که مبادا

چادر سپیدش لکه دارشود!!!!

هوای بدی است

من نگران ماری هستم که جلوی پنجره ام چنبر زده

و به آخرین جرعه جامم چه شاعرانه مینگرم .

........ ثریا /ا سپانیا

 

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸

خانه گمشده

اینجا زیباترین قسمت این سرزمین است  وهمه مردم اطراف کشورهای

غرب اروپا برای استفاده از آفتاب زیبا ودرخشان ، آسمان آبی و دریای

مواج مدیترانه وکوهنوردی در اطر اف این شهر وبرای تمدید قوای خود

از شهرهای دلگیر وآسمان خاکستر ی خود فرار میکنند وباینجا پناه

میاورند سر زمینی لبریز از تاریخ پر بار وبناهایی که قدمت آنها

به دوهزار بلکه چهار هزار سال میرسد وبا چه افتخاری از آنها

پاسداری میکنند ، سر زمینی که هجوم اعراب با هشتصد سال

حکومت ، نتوانست آنهارا از ایمان ووطن پرستی

خود دور سازد ، اینجا بهشت است ، هرشب میتوان چهره

ماه را د رآسمان آبی دید ، میتوان چراغهای رنگین دهکده ها را

دید ، میتوان کلیسا هارا درکنار مناره ها دید ، میتوان خندید ،

میتوان رقصید واواز خواند کاری که شغل هرروزه این مردم است

مذهب را با رقص وآواز آمیختند وچیزی بسیار مطبوعی از آن

ساختند ، ملتی که با فخر بخود واجدادش وتاریخش گویی یک

طاووس مست میخرامد ، اگر مهربان باشی ، مهربانند واگر تلخ

باشی از تو روی برمیگردانند ، شراب مینوشند ، میرقصند وهر

یکشنبه در نماز اعشا ربانی خود شرکت دارند وبا خضوع قلب

در نماز مینشینند ، زنهایشان برای بدست آوردن حقوقشان بسیار

جنگیدند ، امروز زنان حاکمند ، بیشتر کارها در دست زنان

است ، زنان در راس شهرداری ها ، معاونت ووزارت وسفیر

وحتی وزیر دفاع جای دارند ! زندگی دراینجا مانند یک رودخانه

آرام میگذرد ، صرف نظرا زشبهای تابستان ، مردم بشدت کار

میکنند ، اما خوشحالند ، خوشحال ، سر زنده ، واز همه امکانات

که دولت دراختیارشان میگذارد بخوبی بهره میبرند ، واما ، اما

اینجا سر زمین من نیست ، آسمان آنها متعلق بمن نیست ، حتی

گاهی گمان میکنم که ماه هم رویش بسوی دیگری است ، زمین

متعلق بمن نیست ، خانه من نیست ، وگفته ها وسخنان من برای

آنها مفهومی ندارد ، گاهی از سر دلسوزی مرا دلداری میدهند

این بهشت خداوند برای من آواره هیچ لذتی ندارد ، هیچ ، هیچ

من به دنبال خانه گم شده ام هستم ، خانه ایکه از دست دادم و

دیگر هیچگاه نخواهم توانست آنرا به دست بیاورم ، هیچگاه .

آه که امروز چه دلتنگم ، دلتنگ .

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۸

معمای گوگوش بودن

چه نیروی مرموزی تا به امروز اورا سر پا نگاه داشته است ؟

همه مردان زندگیش ، از پدر تا همسرانش ، از محبوبیت واستعداد

او استفاده کردند واو را وسیله معاش قرار دادند ، امروز دوباره

برخاسته باقامتی رساتر وانرزی بیشتری ، و قوه مرموز دیگری

در پشت سرش ایستاده که اورا به گریه وا میدارد .

درگذشته در قلب بسیاری ار زنان ومردان آن زمان  کمی احساسات

توام با دلسوز ی بود برای دختربچه ای که میبایست در آن ساعت

شب دررختخوابش ودرکنار خانواده خود بخواب باشد، حال دریک

کاباره دورافتاده روی دستهای پدرش جابجا میشد ویا درپاچه شلوار

گشاد او پنهان گشته وسپس بیرون میپرید  ، کلاه مخملی روی سرش

میگذاشت وکوچه باغی میخواند :

من از عقرب نمی ترسم اما از موش میترسم ، رطیل لامروت از پس

دیوار میاید وها ها ها وچه چه میزد ، ومردم را به شورو شوق وا میداشت

آن نایت کلاب از برکت وجود او ، برکت فراوانی یافت .

از آن پس همه کاباره داران وپااندازان اقتصادی  برای بردن او روی

صحنه به رقابت برمیخاستند ، نه صدای رسایی داشت ، نه قامت

کشیده وبلندی  اما زیبا بود ، جذاب بود ، وصورت محجوب او که

با احساس تمام شعر و ترانه را کلام به کلام به قلب وروح شنونده

میرساند ، شاعران از برکت وجود او پای به جاده شهرت گذاشتند .

خیلی ها آمدند ، خواندند وسرو صدای وگردخاکی بر  پاکردند وحتی پا

به صحنه ای گذاشتن که او روزی در آنجا میرقصید و میخواند ، اما

همانند یک حباب روی آب تر کیدند واز یادها گریختند ، اما او ماند

وماندگار شد وتبدیل به تندیس جاندار ویک اسطوره وقسمتی از تاریخ

سرزمین ما شد .

امروز روی کدام شانه ها حمل میشود ؟ وچگونه سه نسل را باخود

میکشد ؟ او ، این پدیده زمان ما با چه دستی بالا وپا یین میشود ؟

امروز چه نقشی در سرنوشت خود ودیگران بازی میکند ؟چگونه

میشود که همه پارسی زبانان از  قندهار گرفته تا دوشنبه  از دور 

افتاه ترین دهکده های ایران تا قلب بزرگترین شهرهای دنیا صدای

اورا بعنوان یک آوای پرشور بشنوند و......هزان معما وسئوال

وباید نوشت که او یک معمای غیر قابل حل است ،

در روزگار گذشته یک شاعر _ خلقی _ در باره اش سرود :

» علیا مخدره خانم آتشین ، شاه ماهی گرداب گوالکویر

قانقاریا ی رحم دار د ، پس عالیجناب خدایار ....... وغیره »

( اشعار بیژن خلیلی ، شب شعر انستیوتو گوته )

امروز همان شاعر خلق با کمر خمیده میشنیند وبه پای شاه ماهی

گریه میکند.

امروز هم در مقابل گروهی بی مایه ایستاده  باز هم استوار  ومحکم

بازهم ( شهبانو وار ) با همان چشمان غمگین آن لبان نمکین وآن

صورتی که هیچگاه از بچگی خارج نمیشود وگویی با گذشت زمان

میانه ای ندارد ...... باقی بمان گوگوش

همچنان رودخانه ای افسرده آز سرما ی زمستان

بر شده تا دل افلاک ، فریاد برمیدارد

( من همان ایرانم )

ابرها ، ابرهای سیاه آسمان

از چه روز نمیبارید ؟

این صدای ناله که ازغرش رعد قوی تر است

ابرهای سیاه را پراکنده میکند

وروزی اوست که :

آستین هارا بالا میزند  ودر افق تیره سر زمین ما

هزاران فانوس روشن خواهد ساخت

پرنده ما ، درجنگل گم نخواهد شد

چشمان او هیچگاه دریک بهت نانجیبی

فرو نرفتند پرنده زخم خورده ما

با کوله باری از غصه ها

اما برایمان آواز ی میخواند ، به رنگ آبی ، نارنجی

به رنگ لیموهای شیراز  و به رنگ گل ارغوان

.....................................................

ثریا . اسپانیا .

 

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

من وملا

 در میان گریه ها ورنج ها ، گاهی میشود خندید ، بمناسب تولد جناب

اجل حضرت قائم الدوام _ سید ملا نصرالدین _ این هفته را اختصاص

به اراجیف میدهیم .

..............

روزی روزگاری ، یک دهاتی از یکی از کوچه های بیرجند خراسان

میگذشت ، سینه به سینه » امیر ......« خان بزرگ برخورد وسلام

گفت ، وامیر جواب اورا داد ، مردک بخانه آمد وبه زنش گفت :

بالشی بزرگ پشت سرمن بگذار ، زن اطاعت کرد ویگ متکای

بزرگ پشت سر او گذارد  ، دهاتی تکیه به متکا داد وگفت :

یکی دیگرهم بگذار ، زن اطاعت کرد خلاصه هرچه بالش درخانه بود

زن بیچاره پشت سر شوهرش نهاد وسپس با تعجب از شوهرش

پرسید :

مگر چه شده که تو امروز اینهمه به بالش احتیاج داری که تکیه بدهی

مردک با غروز تمام گفت :

آخه امروز  با خان تکلم کردوم .

................. .......................................

آنجا ، در آن دیار ، همه واژه ها

خونین است ، همه واژه ها در زیرابری سیاه

وچاله ای سرخ شکنجه مدفون شده اند

منشور آزادی ، منشور سبز، در ورطه سیاه

خشونتها زیر چنگال گرگان

پاره پاره میشوند

آنها لباسی از زنجیر سیاه برقامت بربریت تاریخ

دوختند

وخیل بی حساب جنون گسترده درندگان

شعار کاذب آزادی را

در مناره ها فریاد کردند

دراینسوی دیار ، درامتداد قفسهای ردیف شده

گروه گروه محکومان به اعمال شاقه وبردگان مدرن

در زیر یوغ »  آزادی  « تا بالاترین قلعه تمدن !

در لزج خون جسدها و شکست خوردگان

آ]سته آهسته میگیرند ، ونمیدانند چگونه میتوانند

بر جسد خود بگریند .

....... ثریا .اسپانیا /شنبه

جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸

عبادت بجز مخدمت به .......؟ نیست

یک آشنای قدیمی دارم که کارها وگفتارش خیلی بامزه است ،

او هر سال که به ایران میرود تا حقوق بازنشستگی ا ش را بگیرد یک

چند سالی را از سن واقعیش کم میکند وخوش وخرم برمیگردد !

چند سالی از من بزرگتر بود وبا این وضع فکر کنم تا چند سال دیگر

با این روشی که پیش گرفته همسن دختر بزرگ من خواهد شد ؟ .

فعلا درحال حاضر دوازده سال از من کوچکتر شده وبه تازگی

با یک مرد روحانی ازدواج کرده است ، برایم تعریف میکرد:

»هنگا میگه با حضور سه شاهد با یک حلقه نقره ای به عقد او

در آمدم خیلی خوشحال وسربلند وذوق زده شدم ، اما چشمم که

به قرار داد ازدواج افتاد مردم وزنده شدم «

پرسیدم مگر چه بود ؟ گفت :

اولا هر دقیقه وهرثانیه ودرهر حالی که آقا مرا طلب کنند باید

در خدمت حا ضر باشم ، اجازه ندارم منهم لذت ببرم وتنها

ایشان مرا تمیز وطاهر میسازند ، شب اول عروسی نزدیک

یازده بار ایشان مرا مطهر فرمودند ،  یک شب کلاه سرشان

بود با همان لباس سفید بلند که آنرا بالا میزدند و........

روز دیگر داشتم خانه را تمیز میکردم ، با دستکش پلاستیکی

ویک سطل آب زمین را میشستم ایشان از در وارد شدند ومرا

باهما ن دستکش وجارو غیره دراز به دراز روی زمین خواباندند

مشغول کر دادن بنده شدند ، منهم لبهایم را گاز گرفته ونمیتوانستم

حرفی بزنم بعد هم فرمود ند :

پس از تمیز ی به حمام میروید ، دوش میگیرید وکمی گلاب بخود

میزنید ودر رختخواب بانتظار مینشنید تا من پس از ذکر ودعا به

خدمت شما بیایم !!!.

من بیچاره از روزیکه مجبور شدم رختخوابم را روی زمین پهن کنم

دارم از کمر درد میمیرم  وبه غیرا زگلاب هیچ عطری را اجازه

ندارم مصرف کنم وزمانیکه میخواهم -حرفی بزنم فورا قصه حضرت

فاطمه وفرمایشات حضرت محمدرا درقبال حضر ت علی برایم نقل

میکنند ، بنا براین من خفه میشوم ، درحمام می استند ومرا نظاره

میکنند که مبادا من بخودم دستی _ نامشروع_ بزنم !!!

ایشان زیاد سفر میکنند اما من باید درخانه بطور دائم بمانم وحدیث

کسارا حفظ کنم ،

حال باتفاق به خارج آمدیم واین برنامه دراینجا شکل بدتری را بخود

گرفته ، گمان کنم دیدن زنان عریان وبرنامه های تلویزیون حال ایشان

را هر دقیقه دگر گون میکند ، تنها جاییکه من در مصونیت قراردارم

آشپزخانه است که از نظر ایشان محل طبخ غذا وبرکت الهی است .

دیگر از خستگی وبیخوابی رمق ندارم هفته اول عر وسی نه شب

وهشت روز ما از اطاق بیرون نیامدیم مگر برای رفتن به دستشویی

نه فرصت آب خوردن د اشتم نه غذا ونه دوش گرفتن بعد هم هیچ نباید

حرفی بزنم که ( بوی سکس) بدهد اینکارها از نظر ایشان یک عبادت

است .

گاهی هم منتی سر من میگذارند که :

خداوند چقدر ترا دوست داشت که مرا فرستاد تا جسم وروح ترا از

پلیدی ها پاک کنم وترا طاهر سازم ، ولکن زن جوان وزیباتراز تو زیاد

بود .

باو تبریک گفتم وبرایش آرزوی سعادت و( قدرت ) زیادتری را کردم .

 

چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۸

پیوند تازه !

از در آمد خوشحال وشاداب ، کلی جوان شده بود پوستش را گویی

رو ی بدنش هزار بار کشیده اند، سرحال وخوشبخت .

پرسیدم هان چی شده ، بلیط لاتاری تو برده ؟ گفت ، نه ، بیشتر

گفتم از میلیونها پول دراین دنیا چی بهتر وبیشتر  است ؟

گفت ، عشق ، من عروسی کردم ،

دهانم باز ماند ، دراین سن وسال کدام بخت برگشته ای آمده

وبا اوعروسی کرده است ؟ حلقه سفیدی در انگشت چپ او

میدرخشید وصورتش از درخشش حقله بیشتر ، گفتم کدام مرد

خوشبخت امروز درمقام همسری تو جای گرفته ؟

گفت :

او در خاک مقدس به دنیا آمده است !!! گفتم یهودی است

گفت ، نه او میسیونر مسیحی است اما آنجا به دنیا آمده

وبه چند زبان مختلف آشنااست وهر روز به جایی سفر میکند

گفتم چند ساله است ؟

گفتم بیشترا ز سن خدا ، اما گویا چهل سال دارد !!!!

خندیدم ، گفت چرا میخندی ؟ دراین دنیای وانفسا وکثیف

که هروز جنون آدمکشی بیشتر وآتش از آسما ن میبارد

وخون درکوچه ها جار یست وحیواناتی بر مردم حاکمند

که کمترا ز شغال وگرگهای درنده بیابان نیستند ، چرا من

نباید با مردی زندگی کنم که دوستش دارم ؟ هان ؟

چیزی نکفتم ، تنها کمی به خوشبختی وبیخبری او رشک بردم

.................

آن طلوع آفتاب روشنی که روزی بر فراز سرما بود

درخشش بیشتری گرفت

اندیشه ها وسعت یافتند، فریادهای خاموش ، دوباره

از سینه ها برخاستند ، کسی چه میداند ؟

این روشنی چگونه پایدار میماند

من نترسیدم ، از هیچ نترسیدم

هیچ دستی نتوانست خورشید را ازمن بدزدد

قلم ها دوباره  با کاغذهای رنگین

هم آغوش شندندو سخن از پیرزویها گفتند

همه از گل لاله ای که درآفتاب سوزان

پرپر شد همصدا سخن راندند

همه دلها یکی شد ، همانند یک دریاچه

با زلال آب روشن وماهیان قرمز

همه آواز خواندند

وهمه به هم آغوشی وپیوند زمین وسبزه

تبریک گفتند

.........

من پنهانی ترین قسمت سینه ام ر ا

با گلاب شستشو دادم

وبه پیوند انسانها دلبستم که از میان

چنبر مارها وافعی ها ، از میان شهوت

زمان واز میان آن برکه آب راکد

به حرکت ار آمدند وبر تاریکی ها

پیروز گشتند

................

ثریا/اسپانیا