چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۸

پیوند تازه !

از در آمد خوشحال وشاداب ، کلی جوان شده بود پوستش را گویی

رو ی بدنش هزار بار کشیده اند، سرحال وخوشبخت .

پرسیدم هان چی شده ، بلیط لاتاری تو برده ؟ گفت ، نه ، بیشتر

گفتم از میلیونها پول دراین دنیا چی بهتر وبیشتر  است ؟

گفت ، عشق ، من عروسی کردم ،

دهانم باز ماند ، دراین سن وسال کدام بخت برگشته ای آمده

وبا اوعروسی کرده است ؟ حلقه سفیدی در انگشت چپ او

میدرخشید وصورتش از درخشش حقله بیشتر ، گفتم کدام مرد

خوشبخت امروز درمقام همسری تو جای گرفته ؟

گفت :

او در خاک مقدس به دنیا آمده است !!! گفتم یهودی است

گفت ، نه او میسیونر مسیحی است اما آنجا به دنیا آمده

وبه چند زبان مختلف آشنااست وهر روز به جایی سفر میکند

گفتم چند ساله است ؟

گفتم بیشترا ز سن خدا ، اما گویا چهل سال دارد !!!!

خندیدم ، گفت چرا میخندی ؟ دراین دنیای وانفسا وکثیف

که هروز جنون آدمکشی بیشتر وآتش از آسما ن میبارد

وخون درکوچه ها جار یست وحیواناتی بر مردم حاکمند

که کمترا ز شغال وگرگهای درنده بیابان نیستند ، چرا من

نباید با مردی زندگی کنم که دوستش دارم ؟ هان ؟

چیزی نکفتم ، تنها کمی به خوشبختی وبیخبری او رشک بردم

.................

آن طلوع آفتاب روشنی که روزی بر فراز سرما بود

درخشش بیشتری گرفت

اندیشه ها وسعت یافتند، فریادهای خاموش ، دوباره

از سینه ها برخاستند ، کسی چه میداند ؟

این روشنی چگونه پایدار میماند

من نترسیدم ، از هیچ نترسیدم

هیچ دستی نتوانست خورشید را ازمن بدزدد

قلم ها دوباره  با کاغذهای رنگین

هم آغوش شندندو سخن از پیرزویها گفتند

همه از گل لاله ای که درآفتاب سوزان

پرپر شد همصدا سخن راندند

همه دلها یکی شد ، همانند یک دریاچه

با زلال آب روشن وماهیان قرمز

همه آواز خواندند

وهمه به هم آغوشی وپیوند زمین وسبزه

تبریک گفتند

.........

من پنهانی ترین قسمت سینه ام ر ا

با گلاب شستشو دادم

وبه پیوند انسانها دلبستم که از میان

چنبر مارها وافعی ها ، از میان شهوت

زمان واز میان آن برکه آب راکد

به حرکت ار آمدند وبر تاریکی ها

پیروز گشتند

................

ثریا/اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: