دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۸

من با بطالت پدرم ، هرگز بیعت نمیکنم

در زمانهای گذشته ، دریک بازار قدیمی ، دستفروشی بساط

خودرا پهن میکرد وهرچه آشغال خریداری شده از خانه ها و

مردم بود روی یک نمد کهنه میچید وبرای فروش درانتظا رمشتری مینشست ،

هر چند گاهی » آژان « محل میامد وبساط اورا بهم میریخت

ویک تکه از چیزهایی راکه او خریده بود برمیداشت ومیبرد و

میدادبه دست صاحبش که ادعا میکرد دزدیده شده ، بیچاره دستفروش

بساطش را جمع کرد وگفت :

من نمیدانم چرا هرکسی دراین شهر چیزی گم میکند ، اول میایند سراغ

بساط من ؟ وعجب آنکه آنرا درهمین بساط من پیدا میکند؟ !! .

حال امروزسر  زمین بریتانیای کبیر حکم همان دستفروش را پیداکرده

هرجا خبری میشود انگشت ابهام بسوی انگلستان هدف میرود وخوب

کمی هم نباید از انصاف دورشد که بقول دوستی زیر عبای هر آخوندی

نوشته شده ( مید این اینگلند ) حال یکی از آنها زیر عبایش نوشته شده

( مید این راشا ) .

سر زمین پهناور ما همیشه بین سه قدرت بزرگ جهانی تقسیم شده و

هرباز یکی از آنها ( سهم بزرگ  خودرا بر میدارد ) ودراین میان

سهم ملت ایران ، زندان ، شکنجه ، کشته شدن وخون دادن است .

امروز بادیدن هواپییمای سرگردان مانوئل زولا که اجازه فرود به

فرودگاه سرزمینش را نیافت وپس از مدتی سرگردانی به جای اولش

بر گشت بیاد هوا پیمای سرگردان شاه ایران افتادم وسپس بیاد مرحوم

شاپور بختیار که اجازه داد هواپیمای حامل ا.... خمینی داخل شده وبر

زمین بنشیند وانحلال ساوواک و ایجادسازمانی مخوف تر ووحشتناکتر

ساواما واداره امنیت واطلاعات،  دراین میان از طرفداران سر سخت

جناب ختیار پوزش میخواهم اما خیانت ایشان به ملت ایران غیر قابل

بخشش است .

امروز بقول روزنامه نگار وتحلیل گر انگلیسی این جنبش مردم همان

شکل جنبش سالهای هزارو نهصد وپنج رادارد که ملت شوری بر ضد

تزار شورید ودوازده سا ل بعد انقلاب بلشویکی برای همیشه به سلطنت

تزارها پایان داد .

دومرد را درتاریخ دنیا میشناسم که برای سرزمین خود جنگیدند اما

سر انجام مقهور همان قدرت ( دستفروش ) شدند ، یکی ناپلئون و

دیگری رضا شاه کبیر ، که هردو درتبعید جان دادندوهیچکس هم

نه برای آنها قدر وقیمتی قائل شد ونه به زحمات آن دوبرای وسعت و

درخشش کشورهایشان ارجی نهاد ، ملت بدبخت ایران همیشه باید

گرسنه بماند تا بتوان اوراخرید واز او مهره وبرده ساخت وعرب

را باید سیر نگاه داشت تا سرش را به خیمه وشتر وحرمسرایش

گرم کرده وبه موقع دست به سینه بایستد .

واین است زلال وبقای ملتها . ملت ایران تنها ریشه جانش همان

رشته باریک نفت است که آنرا به زور از حلقومش بیون میکشند

وبجایش باو ابزار مدرن آدمکشی میدهند وروزی که این رشته خشک

شودمعلوم نیست چه برسر این سر زمین پهناور خواهد آمد ؟ ! .

...........

برخیز ، خوب من ، برخیز

اینک من آن عمارت از پای ویرانم

برخیز ، خوب من ، برخیز

باید سرود خواند، شهری خفته را بانگ توبیدار خواهد کرد

برخیز خوب من، برخیز

درکوچه های شهر شبانه ؛ سرود باید خواند ، برخیز

» حمید مصدق «

 

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۸

پردها ، فرو افتادند

پرده افتاد ، صحنه خاموش

وآن نمایش که همچون فریبنده خوابی شگفت ،

دل از همه برد پایان گرفت

ه .الف .سایه

.................

آنروز بعد ا زظهر گرم که در میان  باغچه ( آن مرد ) نشسته بودی  وبا

گریه عکسها میسوزاندی آیا میدانستی که روزی اندیشه های او بر هم

جا حاکم میشود  وبخصوص پیش بینی او در مورد سر زمینمان درست

از آب درخواهد آمد ؟ .

او که برای آزادی وطنش جان داد ومیخواست مشروطیت را جانشین

مشروعیت کند ، دیگر نه دردربار خان قاجار جای داشت ونه در دربار

دیگری هیچکس اجازه نداشت نامی از او ببرد  وپس از انقلاب

جمهوری  برای دلخوشی تو  وسایر اقوام چند کوچه وخیابان را

بنام او کردند  وسپس آهسته آهسته آن خیابان وکوچه ها بنام شهیدان

گمنام شد ودیگر تو نبودی تا این شکست تازه را ببینی .

چقدر به خون پاک خودت افتخار میکردی !؟ درحالیکه همانهایی که از

خون پاک تو بودند مرا وترا درازای چند درجه بی ارزش فروختند  و

امروز بجای آن خانه ( سازمانی )  دارای چند خانه واتومبیل شخصی

وپسران کم عقلشان چند درجه ومدال ( بدلی ) روی لباسهای خاکی

خود نصب کرده اند .

روزیکه به دستور ولیعهد محمد علیشاه سر او ودوتن از یارانش را

زیر درخت توت بریدند وسرهای بریده را از  کاه پر کرده درون یک

سینی طلاارمغان برای شاه بردند از همان روز مفهوم آزادی از سرزمین

ما رخت بر بست تا جائیکه مادر او آه میکشید بر پستانهایش مشت

میکوبید  ومیخواست آنهارا به تنور بچسپاند که چرا چنین فرزند

بی ایمان ولامذهب و بی لیاقت وکافری را شیرداده وبرادرانش از

برادری او سر باز زدند ودرعوض مال وثروت اورا بعنوان غنیمت

بردندطبیعی است که خبر بتو هم رسید  وقرار شد همه عکسهای

( فامیلی) را بسوزانی  و.... سوزاندی وروزیکه من در یکی از

خیابانها چشمم به پشت ویترین یک عکاسی افتاد که عکس تمام قد او

را در قابی نهاده بودند  فورا بخانه برگشتم واز تو پرسیدم :

پس چرا این عکسها برای آن عکاسخانه خطری ندارند ؟

وتو درجوابم گفتی :

او فروشنده است  ، امروز میفهمم که فروشندگی یعنی چه  وباید همیشه

فروشنده بود ، نه خریدار  وباید از جان گذشت ، نه از مال ، چرا که

مال ارزشش بیشتر از جان است .

امروز او واندیشه هایش برای دنیای ما خطرناک است وبه آهستگی

درباره اش مینویسند ، اندیشه ها همیشه خطرناکند ، باید کور ، کر ولال

بودخوشبختانه من به آخر خط رسیده ام اما نمیدانم چراتاریخ سرزمینم

هیچگاه از مغزم دور نمیشود .

آزادی قیمیت گرانی دارد وگاهی هم هیچگاه نمیشودآنرا به دست آورد

بشر اسیر به دنیا میاید باهمان بند نافی که اورا به مادر متصل میکند ،

واین بند در سراسر عمرش اورا به جاهایی وصل کرده وبه اسارت

میپیوندد واین اسارت مانند یوغی بر گردنش همیشه سوار است .

من خیلی سعی کردم که خودرا از این اسارتها نجات بخشم اما بند

دیگری سر راهم بود ومن مانند یک مگس درون تارهای عنکبوتی

در دنیایی که نمیدانستم چگونه پیش میرود از این خانه به آن خانه میرفتم

وباز بر میگشتم به همان جای اولی که بودم  .

توهم خیلی سعی کردی  که خودت را از اسارت نجات دهی ، اما دچار

حقارت ها شدی  واین حقارتها مانند یک آبشار عظیمی به همه جا پاشید

قطره های آن هنوز روی بدن من باقی است مانند یک زخم مهلک ،

وگاهی شدیدا مرا به دردمیاورد ، خوشحالم که دیگر نیستی تا ببینی

افتخارات تا چه حد تنزل کرده اند وبه بهای ناچیزی میشود آنهارا خرید

دیگر لازم نیست مانند  »او «شهر  به شهر قاره به قاره رفت تا فریاد

خود را بگوش کر سرنوشت برساندوبرای آزادی وطنش ازجان مایه

بگذارد ، او خیلی ساده دلانه میاندیشید وحال اندیشه هایش یک کتاب

شده اند .

و....... اگر امروز زنده بود شاید او نیز مانند من یک

سر خورده از  همه چیز وهمه جا ، تنها به تماشا مینشت  ومانند من

فکر میکرد ، عقیده تو چیست ؟ مادرجانم.

..................

ارمغانی برای مادرم که همیشه به اصالتش مینازید ، بجای شمع وفاتحه !

 

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸

لانه جغد

سرود آتش وخون ، به خاموشی گرائید

وشعله های جهنم بیداد سرود پیروز ی سرداد

رستاخیزی که تشنه آزادی بود

سرودش پایان گرفت

اینک من ودلی افسرده وخانه ای ویران

در سوگ غنچه های نشکفته وخون آبهای جاری

دارم سرود خشم میخوانم

بیهوده

زور پیروز است ،

شوق دلاوران به ناکامی انجامید

وجغد آشیان کرده با نغمه های شوم خود

دوانگشتش را بمن نشان داد

اشک هایم بر روی خاک غربت

وسرود ناتمامم بر لبهایم خشکید

شادیها تمام شدند ......

حال برگردیم به صفحه اول این کتاب

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

بهانه

پسرم ، بهانه مگیر ، تو سراغ خانه مگیر،

آشیانه رفته بباد ، پسر م بهانه مگیر ،

پسرم بهانه مگیر ، بهانه مگیر

» از یک ترانه قدیمی «

............

نه ! این هجوم دیگر ایستادنی نیست

آتشی که افروخته اند ، تا آستانه خیمه ها

چنان شعله خواهد کشید که همه را خواهد سوزاند

یک آتش خاموش که شعله کشد ،سوزان تر ازآتش جهنم

وبه سختی فولاد خنجر نامردان است

من میگریم ، به پهنای رود بزرگ

من درنگرانی این شعله بر افروخته

بانتظار نوازش دستهای تو هستم

وسایه های نامرئئ ، که درپشت سرم پنهانند

ایکاش دستهای مهربانت آماده پذیرش مهربانی من

بودند.

..........................................................

سه شنبه ساعت پنج صبح

تقدیم به اسیران ودربند ماندگان و...... پایان این غمنامه

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۸

سبز پوشان ، به چه میاندیشند ؟

خطبه خوانان در صف طویل

بیهوده از غربت صحرا میگویند

هزان دجله خون زیرپا یشان وهزاران ارک وگنبد را

با هلال ماه تزئین داده اند

تاریخ ما برخشت خام نیست

بر بیستون نقش بسته است

زجره ها مینالند واز وحشت شبانه

قفل زنجیر های اسارت را محکم ترمیکنند

این درد ، درد تو نیست ،

درماست ، دردمن است

فریاد تو تنها نیست ، فریاد من است

بپا خیز

( شاه نامه ات درهم شکسته ) بپا خیز

زنجیرهای جهل را پاره کن واز نوغزلی تازه سرکن

تاوان آن مصیبت بزرگ  را تومیدهی

باید با غارتگران باکره ها جنگید

بگذار گل از خواب نازش برخیزد

وترانه ای پر شور درهوا پراکنده سازد

بپاخیز ، آهای صنوبر جوان

ای دختران گیسو افشان

تکه تکه آرزوهایتان را جمع کرده ویکی سازید

طوفان فرا رسیده

نگذارید مورچه های آدمخوار  روی زمین شما ،

مشغول برهم زدن آرامش پرشکوه شما

شوند

تابستانی طولانی خواهید داشت

وبرای بهاران دیگر

اندوخته هایتانرا نگاه دارید

ناقوسها برای شما به صدا درآمده اند

وخبراز قلبهای پر طپش شما میدهند

............... دوشنبه

یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۸

سبز قبا

بند کمرت گشتم ، ای سبز قبای من

پا بسته به گردتو ، همچو کمرت این دل

مولاناجلالدین رومی

 

...........

آن سایه که درخشش انرا بهار آفریده بود

وین سایه سیاه که زائیده جهل است

یک روز صبح ، در هوای قیر اندود

ناگهان بهم خوردند

یکی درخون خفته ونور آفرید

یکی آماد ه نهیب ، به آن پیکر خاموش

ابری به پهنای همه آسمان

بر زمین فرود آمد

وسیل اشگ جاری شد

پنجره ای پنهان  به روی دلها گشوده شد

که .... نامش عشق بود

غمی جانکاه مرا در برگرفت

فریاد زدم ، آه ( ای روح مقدس عیسی مریم )

مرا دریا ب، دریاب

من ، این میهمان ناخوانده

آهنگ سفر داشتم

حال میدانم که برگشتنی نخواهد بود

ودراین شهر بیگانه ، زیر شعله سوزانی که از

آن سوی مرزها  میاید

من نیز خواهم سوخت ، حال

دراین ایستگاه خالی ( مهاجرت ) ایستاده ام

وبه مسافران سرخوش ، درود میگویم

..............

یک روز جمعه