پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۸

پردها ، فرو افتادند

پرده افتاد ، صحنه خاموش

وآن نمایش که همچون فریبنده خوابی شگفت ،

دل از همه برد پایان گرفت

ه .الف .سایه

.................

آنروز بعد ا زظهر گرم که در میان  باغچه ( آن مرد ) نشسته بودی  وبا

گریه عکسها میسوزاندی آیا میدانستی که روزی اندیشه های او بر هم

جا حاکم میشود  وبخصوص پیش بینی او در مورد سر زمینمان درست

از آب درخواهد آمد ؟ .

او که برای آزادی وطنش جان داد ومیخواست مشروطیت را جانشین

مشروعیت کند ، دیگر نه دردربار خان قاجار جای داشت ونه در دربار

دیگری هیچکس اجازه نداشت نامی از او ببرد  وپس از انقلاب

جمهوری  برای دلخوشی تو  وسایر اقوام چند کوچه وخیابان را

بنام او کردند  وسپس آهسته آهسته آن خیابان وکوچه ها بنام شهیدان

گمنام شد ودیگر تو نبودی تا این شکست تازه را ببینی .

چقدر به خون پاک خودت افتخار میکردی !؟ درحالیکه همانهایی که از

خون پاک تو بودند مرا وترا درازای چند درجه بی ارزش فروختند  و

امروز بجای آن خانه ( سازمانی )  دارای چند خانه واتومبیل شخصی

وپسران کم عقلشان چند درجه ومدال ( بدلی ) روی لباسهای خاکی

خود نصب کرده اند .

روزیکه به دستور ولیعهد محمد علیشاه سر او ودوتن از یارانش را

زیر درخت توت بریدند وسرهای بریده را از  کاه پر کرده درون یک

سینی طلاارمغان برای شاه بردند از همان روز مفهوم آزادی از سرزمین

ما رخت بر بست تا جائیکه مادر او آه میکشید بر پستانهایش مشت

میکوبید  ومیخواست آنهارا به تنور بچسپاند که چرا چنین فرزند

بی ایمان ولامذهب و بی لیاقت وکافری را شیرداده وبرادرانش از

برادری او سر باز زدند ودرعوض مال وثروت اورا بعنوان غنیمت

بردندطبیعی است که خبر بتو هم رسید  وقرار شد همه عکسهای

( فامیلی) را بسوزانی  و.... سوزاندی وروزیکه من در یکی از

خیابانها چشمم به پشت ویترین یک عکاسی افتاد که عکس تمام قد او

را در قابی نهاده بودند  فورا بخانه برگشتم واز تو پرسیدم :

پس چرا این عکسها برای آن عکاسخانه خطری ندارند ؟

وتو درجوابم گفتی :

او فروشنده است  ، امروز میفهمم که فروشندگی یعنی چه  وباید همیشه

فروشنده بود ، نه خریدار  وباید از جان گذشت ، نه از مال ، چرا که

مال ارزشش بیشتر از جان است .

امروز او واندیشه هایش برای دنیای ما خطرناک است وبه آهستگی

درباره اش مینویسند ، اندیشه ها همیشه خطرناکند ، باید کور ، کر ولال

بودخوشبختانه من به آخر خط رسیده ام اما نمیدانم چراتاریخ سرزمینم

هیچگاه از مغزم دور نمیشود .

آزادی قیمیت گرانی دارد وگاهی هم هیچگاه نمیشودآنرا به دست آورد

بشر اسیر به دنیا میاید باهمان بند نافی که اورا به مادر متصل میکند ،

واین بند در سراسر عمرش اورا به جاهایی وصل کرده وبه اسارت

میپیوندد واین اسارت مانند یوغی بر گردنش همیشه سوار است .

من خیلی سعی کردم که خودرا از این اسارتها نجات بخشم اما بند

دیگری سر راهم بود ومن مانند یک مگس درون تارهای عنکبوتی

در دنیایی که نمیدانستم چگونه پیش میرود از این خانه به آن خانه میرفتم

وباز بر میگشتم به همان جای اولی که بودم  .

توهم خیلی سعی کردی  که خودت را از اسارت نجات دهی ، اما دچار

حقارت ها شدی  واین حقارتها مانند یک آبشار عظیمی به همه جا پاشید

قطره های آن هنوز روی بدن من باقی است مانند یک زخم مهلک ،

وگاهی شدیدا مرا به دردمیاورد ، خوشحالم که دیگر نیستی تا ببینی

افتخارات تا چه حد تنزل کرده اند وبه بهای ناچیزی میشود آنهارا خرید

دیگر لازم نیست مانند  »او «شهر  به شهر قاره به قاره رفت تا فریاد

خود را بگوش کر سرنوشت برساندوبرای آزادی وطنش ازجان مایه

بگذارد ، او خیلی ساده دلانه میاندیشید وحال اندیشه هایش یک کتاب

شده اند .

و....... اگر امروز زنده بود شاید او نیز مانند من یک

سر خورده از  همه چیز وهمه جا ، تنها به تماشا مینشت  ومانند من

فکر میکرد ، عقیده تو چیست ؟ مادرجانم.

..................

ارمغانی برای مادرم که همیشه به اصالتش مینازید ، بجای شمع وفاتحه !

 

هیچ نظری موجود نیست: