پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۷

رنگ سبز زیتونی

رنگ سبز زیتونی

 

واژه هایم گاهی  به رنگ زیتون سبزند

تمام واژه ها  دراینجا ، بر همین رنگ

نشسته اند

اینجا از ورطه خشونتها خبری نیست

بلندای فانوس بربریت

در پس کوچه های مسکونی ودرکنار

فاحشه های قانونی گم شده است

 

اینجا خبری از عبور تار وتنبور وزنجیر طلایی

( شارع شریف ) نیست

اینجا فریادمردان ، آوازی دلنشین دارد

وزنا ن در برابر آنها میرقصند

 

اینجا برای اجساد مردگان دست میزنند

و هل هله میکشند ، مرگ را ببازی گرفته اند

 

اینجا کبوتران آزادند وبه آسانی به میهمانی

ستارگان میروند

اینجا هیچ بازویی خسته نیست

وهیچ قلمی  در مسیر راه خود نمیلرزد

ونمیشکند

در آوازهایشان شادی موج میزند

نه وحشت مرگ ونه خوف زنجیر

اینجا همه چیز سبز است

به رنگ سبز زیتونی

.............

 

ثریا/ اسپانیا

 

 

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷

آوای من

آوای من

 

 من هنوز هم آواز  خودرا سر میدهم فعلا

من وفرستنده ( هکرها ) که آنهار روی (آن

 لاین ) میبینم

روبرو هستیم .

شبیخون ودستبرد همچون دزد نا بکاری به خانه کوچک من

کار یک انسان معمولی نیست ؛ بلکه دیوانه ای زنجیر گسیخته

که از فشار بیکاری وبدبختی به زندگی دیگران دستبرد میزند.

   ثریا

 

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

خانه کوچک من

خانه کوچک من

 

کدام گناه  باغ بهشت را آلود؟

چرا ابلیس زاده شد ؟

وچرا ناگهان بر صفحه روشن یک نقطه ، نشست

وآتش سوزیها برافروخت ؟

مارا خم وراست کرد ودرمسیر راه خود

صدها هزار کوه آتش از آسمان تاریک  ،

فرو ریخت

چرا همه با و تسلیم شدیم

چرا درحریق خاطره ها غرق ودست دردست ابلیس

بسوی آن شهر بی سو رفتیم ؟

( خانه کوچک من جای دشمن شد )

چه شد ؟ چگونه شد ؟ آنها که شب را به کرامت ستودند

چه شد ؟ چرا شهر خاموش وشب تاریک از روی آن گذشت ؟

چه شد ؟ چگونه شد که چشمان خفاشان ناگهان

گشوده شد

آه ...... ای شب ژرفناک

کدام خدای خاک  به پیروی از سیاره های کور

شهر پر ستاره مرا تاریک سا خت ؟

( طلوع ماه  ودیدار رخسار درآن )

یک فریب بزرگ بود

..........

حال زنبورا نیمه مرده ، درکنار کندوهای خود

شهد انگیبینی بشکل مکعب رنگین

با چنگالهای کثیف خود میخورند

واز پنجره تاریک نفرت

هریک چون یک دزد نابکار

به احساس شبانه تو شبیخون میزنند

.........

 دیگر کسی بفکر قامت بلند ایستاده یک درخت

نمی نگرد

دیگر ستونی نیست  تا بتوان به آن تکیه دا د

" باید درب باغ بیکسی را زد "

.............

ثریا /اسپانیا  13/1/08

 

 

 

 

 

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

شاید اگر امشب

شاید اگر امشب.....

 

در آ ن زمانها نه چندان دور ؛ که هنوز کشتی ما بر روی دریای آرامی میرفت

وهیچ گمانی به این روزهای مصیبت بار نبود ؛ اکثر شبهای تعطیل در خانه ها

میهمانی برپا میشد ؛ (امروز هم هست ؛ اما پنهانی از چشم تیز بین محتسب ) !

بهر روی ما هم هر هفته چند میهمان داشتیم که با شادی وصداقت دل پای به محفل

کوچک ما میگذاشتند ؛ در آن روزها سرگرمی من جمع آوری صفحات ونوارهای

مو سیقی بود هر چند روز یکبار سری به جناب چمن آ را صاحب صفحه فروشی

( بتهوون ) میزدم تا آخرین رسیده هارا دریافت کنم وبا شوق به خانه برگردم  ؛

طبیعی است هنگامیکه میهمانی از راه میرسید من با موسیقی از او پذیرایی میکردم؟

موسیقی کلا سیک کمتر در اینگونه میهمانیها استفاده میشد بیشتر آهنگها وتصنیفهای

روز بود ویا اگر میهمانان جوانی داشتم برایشان از تام جونز ؛ هامپردیگ ؛ سیناترا

و دمیس روسس والبته آهنگهای ایتالیایی واین اواخرهم ( بانی ام) مورد توجه

قرار گرفته بودند.

شبی چند میهمان عزیز داشتم که از بازرگانان محترم وصاحب نام بودند , آنروزها

آهنگ جدیدی بر سر زبانها افتاده بود که خانم مرضیه آنرا خوانده وشعر آنرا جناب

معینی کرمانشاهی گفته بودند ( شاید اگر امشب رود فردا نیاید) .

 

یکی از میهمانان از من خواست که چندبار این آهنگ را تکرار کنم شاید متجاوزاز پنج

یا شش بار این آهنگ تکرارگردید ؛ میهمانان راهی رفتن شدند آ ن آقای بزرگان مارا

به باغ بزرگی که در کرج داشت برای روز بعد میهمان کرد واز من خواست که تا صفحه

 موسیقی  این ترانه را نیز باخود ببرم .

 

فردا صبح همگی آماده رفتن شدیم قرار ما در میدان ( شهیاد) آنروز وآزادی امروز بود

ما رسیدیم ایشان با اتومبیل گران قیمت خود به همراه راننده وخانواده در انتظار ما بودند

قرار شد آنها جلو بروند وما وچند اتومبیل دیگر به دنبالشان باشیم .هنوز مساقت چندانی

طی نکرده بودیم که دیدم اتومبیل های پلیس وآمبولانس با سرعت از کنارمان گذشتند !

در میان جاده کرج دیدم جمعیت واتومبیلهای زیادی ایستاده اند هچکس نمیدانست چه انفاقی افتاده

است  با دیدن آژیر آمبولانس وپلیس فهمیدیم که تصادفی روی داده من وهمسرم پیاده شدیم وبسوی

جمعیت رفتیم ؛ آه ... نه .... باور کردنی نبود او؛ آن مرد محترم در تصادف جابجا مرده وهمسرش

زخمی وراننده نیز بیهوش در گوشه ای افتاده بود ؛ هیچگاه آن چشمان مغموم وخیره شده به

آسمان را از یاد نمیبرم در آن چشمان همه چیز دیده میشد رضایت خاطر و از اینکه مرگی سریع و

زود رس در عین شادمانی اورا ربود .ما برگشتیم ؛ غمگین وافسرده  ؛ من آن صفحه را ازشیشه

اتومبیل به میان جاده پرتاب کردم وبه همسرم گفتم ؛

شاید دیشب او میدانست که فردایی نیست ؛ اشکهای همسرم جاری شد وسکوت کرد .

............

از دفتر این زمانه

 

 

 

آرامشی در تو

آرامشی در تو

 

تنها به گرد نام تو میگردم        

نه آ ن امید ؛ نه آ ن خوشیها

چه بیهوده !

در هزارن چهره نامردمیها

گام برداشتم

نماند هیچ یادی در دلم

شبهایم را به دست میگیرم

و.....

بانتظار آن قاصدی که ؛

از دور می آید

تا ؛ بر صبح من اثرگذارد ، مینشینم

دیروز فراموشم شد

به زیر چتر مهربانی تو رفتم

چشمم بسوی توبود

پشیمانم از این هزار چهره ها

که ؛ هیچ  نباشند آشنا

لکاته های قالب تهی کرده

در دریای زمان

دست من در دست توست

و مینویسم

بر نقطه ای در آسمان

در ستایش روح تو

که ؛ آنشب خاموش شد

جانم همچو ابری

وجام باران گرمش

بر کفم همچو جویبارا ن

پیشکش میکنم

این نغمه هارا

در حریم عشق تو

تا به آرامی چون جویبار

روان شوند بسوی روح تو

.....

ثریا /اسپانیا

تقدیم به : میم .میم

 

دیدار دوست

دیدار دوست

 

امروز صبح جون هانت را دیدم ؛ همسایه قدیمی وخوب خودمان را  تقریبا پانزده سال

میشد که اورا ندیده بودم ؛ هیچ فرقی نکرده بود همان زن سالمنمد انگلیسی با پوست سفید و

موهای نقره ای اش ؛ تنها یک عصا اضافه دستش بود ؛ با کیف خریدش عصا زنان وبسرعت

میرفت تاجاییکه من دویدم تا باو برسم ؛ سخت درآغوشم گرفت صورتش از خوشحالی مانند

لبو قرمز شد ! از بچه ها پرسید واحوال همه را باو گفتم .

ما وجون هانت همسایه بودیم در یک محله خوب واعیانی ! جون با همسرش ویک سگ کوچک

مامانی  زندگی میکردند تا اینکه جون به ریاست کمیته محله برگزیده شد وقوانینی را بمرحله

اجرا درآورد که برای ما کمی دشوار بود ! بهر روی باهم کنار میامدیم .

مستر هانت به بیماری سرطان درگذشت ؛ جون  با آنکه چهل سال بود که در اسپانیا زندگی

میکرد هنوز زبان اسپانیا یی را حرف نمیز د وبرای بردن همسرش به بیماستان وسایر موارد

از بچه های من کمک میگرفت .

پس از فوت همسرش  روزی بمن گفت  :

دراینجا ودر بیمارستانها با ما خیلی بد رفتاری میشد به همین دلیل من فکر کرده ام که برای

بیماران سرطانی در حال موت یک آسایشگاه بسازم ! واز همه شما ها میخواهم که بمن کمک

ویاری برسانید.

پسرکوچکم کارهای دفتر وترجمه اوراق وکارهای شهر داری را بعهده گرفت ، دختر کوچکم

کارهای ترجمه وتایپ را در اختیار داشت ودختر بزرگم هرگاه که از آمریکا بر میگشت بنوعی

کمک خود را باو میرساند وحتی چند بار در مسابقا ت دوی مارتن شرکت کرد وجایزه نقدی را

به مرکز جون هانت که حالا نامی برای خودش داشت اهدا کرد منهم کارهای خیریه وجمع اوری

نقدینه ولباس وفرستادن نامه به اطراف دنیا واطلاع دادن به همه کسانیکه میشناختم وخودم نیز

کمد لباسم را خالی کردم منجمله پالتوی پوست گراتبهایم را که هدیه همسرم بود به خانم هانت

دادم .

کم کم سرو کله عده ای پیاد شد که با چکها وپولهای نقد !! بما کمک میکردند این مرکز کوچک

به دامن مادر ( هاسپیز –لندن) متصل شد وآهسته آهسته با دادن چند مدال وتقدیر نامه ما کنار

آمدیم وتازه فهمیدیم که ای دل غافل ما درخواب خوش مستی وبخیال آنکه داریم راه خیر میرویم

در حالیکه دیگران از ما خیر ترند !!!!.

خانم جون هانت هنوز مدیره این مرکز وبیمارستان با هشت اطاق است ! چند مدال هم از دست

پرنس ولایتعهد انگلستان گرفته اما دیگران کارها را بعهده دارند !! مانند همه کارهای دنیا ؟!

مجسمه برنزی اورا در وسط حیات بیمارستان زیر فواره های آب قرار دادند وخودش را هم

در یک اطاق مجلل نشاندند تا تنها جواب تلفن ها را بدهد ونامه هارا امضا کند بقیه کارها را سکرتر

انجام میدهد !.

امروز غم دنیا را درچشمانش دیدم واز ا ینکه پس از چند سال دوباره خاطره ها زنده شده بودند سخت

خوشحال شد واز همسایه ها گفت واز اینکه ما دیگر درآن محل نیستیم متاسف بود .

از من پرسید الان کجا زندگی میکنی ؟ باو گفتم  سری تکان داد وهیچ نگفت و دیدار خوبی بود .

 

ثریا / اسپانیا

آگوست دوهزارو هشت