شوپن و زندگی او
میگویند هیچگاه نباید درگذشته زندگی کرد، چون گذشته محدود است و آینده نامحدود
وبی آنتها و...البته نامعلوم،
گذشته ها آنچنان زیبا و رویایی بودند که نمیتوان به سادگی از کنار آنها گذشت
من خیال ندارم همه زندگی (فردیک شوپن) را دراینجا بیاورم چرا که ماخذ های زیادی
در دست ندارم تنها چند جزوه که درسالهای هزار و نهصد و هشتاد وسه به شرح زندگی
موسیقی دانان بزرگ پرداخته و در لندن به چاپ رسیده بود یک قسمت آنهم مربوط به
زندگی فردیک شوپن اختصاص داشت، از آن گذشته چون شوپن ومعشوقه نویسنده اش
(ژرژ ساند) به مدت چند ماه در جزیره (مایورکا) بسر برده وهر دو از شدت غم
وغصه و تنهایی نزدیک به مرگ بودند مرا برآن داشت که زندگی ا ورا به روی صفحه
بیاورم بخصوص که امروز همان صومعه والد موزا در جزیره مایورکا به قدرت روح
همین دوهنرمند، نامی گرفته و آن صومعه متروک و نمناک به شکل بسیار دلپذیری
برای دیدار توریستها وعاشقان شوپن تزیین ودکور شده است حتی به روایتی پیانوی
خود شوپن در آنجاست که در راستی آن باید شک کرد.
شوپن در قرنی به دنیا آمد که طبیعت اینهمه لئیم نبود و خساست بخرج نمیداد درقرنی
که غولهای بزرگی زندگی میکردند، مانند مولیر، لافونتن، کورنی، راسین و نقاشان
چیره دستی نیز در قرون قبل از آن به دنیا آمدند.
در آن زمان هنوز بتهوون مشغول سرودن تصنیفها و تنظیم سنفونیهایش بود.
گوته زنده بود، بایرن اولین اشعارش را سرود، شلی طرح اولین سروده خود را میریخت
بالزاک، ویکتور هوگو و بر لیوز بر روی نیمکتهای مدرسه جای داشتند.
در ساعت شش بعد ازظهر بیست ودوم ماه فوریه هزار و هشتصد و ده دریک خانه محقر روستایی بنام (زولا روزولاو) لهستان، فردریک فرانسوا شوپن به دنیا آمد.
شوپن در میان نوای موسیقی به دنیا آمد چون در آن لحظه در محله آنها عروسی بود و
روستاییان مشغول نواختن موزیک وسرنا بودند.
شوپن تا بیست سالگی در هما ن سرزمین اجدایش زیست و زیر نظر اساتید بزرگ
موسیقی را فرا گرفت وسپس راهی پراگ شد واز آنجا آلمان رفت.
امروز ما شاهد تغیرات زیادی در موسیقی کلاسیک میباشم، آن وسایل زیبا آفرینی
مانند: هارپ ، وترومولو که سالهای طولانی دلهای عاشقان موسیقی را تسخیر میکرد از ارکستر جدا ساخته وبجایش طبل و ساکسیفون افسانه ساز شده اند هرچند که در قالب وزن های گذشته فروبروند. امروز دیگر زشت و زیبا، موزون و ناموزون وجود ندارد.
نقد زیبایی درکار نیست، انسان امروزی عمر خود را میگذراند اما چیزی که مربوط به جان وجهان اندیشه اوست از خود بجای نمیگذارد.
امروز صدای صوت کارخانه ها وبوق اتومبیلها صوت تازه ای ساخته اند اما بر موسیقی ما چیزی اضافه نشده و بر توده احساسات و روشن ضمیری و صفای باطن ما چیزی اضافه نگردیده است.
باید به آنها راضی باشیم واز آنها خشنود و به تمدن تازه احترام بگذاریم !!!!
شوپن کمتر چیزی از خود وزندگیش بجای گذاشته او یادداشتهای خودرا بصورت اختصار در یک دفتر چه جیبی مینوشت وامروز اثری از آنها نیست وکسی آنها راجمع آوری نکرده است چه بسا
برای کسی ارزشی نداشته ویا برعکس ممکن بود که پرده از راز دیگران برداشته شود.
تنها یک داستان تاریخی نشان میدهد زمانیکه ( الکساندر دوما پسر) در یک سفر عاشقانه بهاری در سال هزارو هشتصد و پنجاه ویک به لهستان کرد بطور تصادفی مجموعه نامه های عاشقانه (ژرژ ساند) را میباید آنها را میخواند وسپس در آتش بخاری میسوزاند؟!
در آتش سوزی دیگری در خانه مسکونی خواهر شوپن نیز آنچه اشیائ نفیس وگرانبها از شوپن بجای مانده بود از بین میرود.
تنها یک کتاب کامل در باره زندگی شوپن توسط (ف .فنیکس) در لندن منیشر گردید جزوه های زیادی نیز در باره این هنر مند نابغه و رنجدیده انتشار یافت که ماخذ من همین جزوه هاست.
شوپن نابغه بینظیری بود اما همیشه مغموم وبرخلاف درخشندگی و چابکسری فرانتز لیست او ملایم جلوه میکرد و یا در خود فرو میرفت، یکی در شور وشوق افتخار ودیگری در انزوا.
او همیشه سر در درون خود داشت و باستثنای یکی دوسفر مسافرت چندانی نکرد وبا دنیای خارج ارتباطی نداشت همه چیز در او بی تاثیر و کم نفوذ بود، تنها شعر و موسیقی باو امید میداد و بر ناکامیها و رنجهایش مرحمی بود.
او از عشق و دوستی آنچنان که باید بهره ای نگرفت وناگزیر این هنر مند نابغه و رنجور تنها بین خطوط و به صفحه آبنوس پیانوی خود دیده میدوخت وخود را درآنجا میدید.
او میگفت: پیانو شگفت انگیز سازی است وساز عجیبی است زیرا به تنهایی خود یک ارکستر است بلکه از ارکستر هم بالاتر؛ پیانوروح است وجان.
و تنها سازی بود که شوپن با آن آشنایی پیدا کرد اگر فرانتز لیست برای درک لذت از شادیها و لحظات زندگی بما درس گستاخی ودلیری میدهد، بما اعتماد میبخشد، شوپن نیز میتواند بهترین یار و مصاحب ما باشد.
زندگی شوپن زندگی سایه اضطرابها و پریشانیها وناله ای است که از خلوتگاه جان برمیخیزد.
روح شوپن پاکیزه ترین حال عشق را که هیچگاه نمیتوان برزبان آورد برای همیشه برای ما توصیف میکند.
شوپن روح وجانش در گرو وطنش لهستان بود، یاد وطن سراپای اورا به لرزه در میاورد، درآن زمانیکه شوپن به دنیا آمد گویی طبیعت خاموش بود.
هنگامیکه لهستان به دست روسها افتاد شوپن سخت غمگین شد و(اتود دو مینور نمره دو اپوس ده) راساخت که نام آن ( رولوسیون) است!! سپس در دفترچه جیبی خود نوشت:
مسکو دارد بر عالم حاکم میشود، آه خداوندا تو کجایی؟ آیا تو هستی وانتقام نمیگیری؟
از اینهمه کشتار سیر نشده ای؟ آه خداوندا شاید بالاخره تو هم یک روس هستی؟!
این هنر مند تبعید شده و دور افتاده از وطن خیال میکرد که میتواند نواهایش را بر فراز سرحدات کشورهای مختلف به پرواز درآورد وسپس به لهستان برساند.( درآن زمان اینترنت نبود !!!)
همچمو آتش مقدس عشق برای کشورش ارمغانی بفرستد.
او برای خلاصی از دردها و رنجها یش عازم سفر به لندن شد اما سر راهش سری هم به پاریس زد که تا آخرین روزهای عمرش درهمان شهر ماند.
هنگامیکه وارد پاریس شد درشکه چی که پاریس را بهتراز هر کسی میشناخت او را به میان مردمی با لباسها رنگارنگ برد، هریک از احزاب سیاسی باغرور تمام لباس مخصوص خود را نشان میداد
دانشجویان طب فرانسه از ریش وکراواتشان شناخته میشدند، طرفداران شارل نیم تنه سبز و جمهموریخواهان جلیقه قرمز وطرفداران سن سیمون جلیقۀ آبی به تن داشتند آرتیستها به سبک رافایل لباس پوشیده موهایشان بلند و کلاه بزرگ لبه پهنی بر سر گذاشته بودند، عده این هم به سبک مردمان
قرون وسطی درآمده وزنان جوان لباسهای پسرانه پوشیده و بصورت تفنگداران
و یا شکارچیان درامده بودند.
در این میان فریاد روزنامه فروشها بلند بود که با جزوه هایی دردست برای (کتاب
هنر عشق بازی و راز نگهداری عشق) و معاشقا ت کشیشان تبلیغ میکردند.!!!!!!
فردریک جوان اهل اینهمه غوغا وآشوب نبود بنا براین دلش گرفت ناگهان متوجه شد که عده ای جوان در یک خط پشت سرهم حرکت کرده وفریاد میزند :
زنده باد لهستان وزنده باد ژنرال رامورینو ایتال یایی که میخواهد برادران لهستانی ما را از زیر یوغ ستم وچکمه های روسی بیرون بکشد.
آنچه مسلم است شوپن جوان اهل سیاست نبود او فقط به موسیقی میپرداخت وهمیشه به پیانوی خود پناه میبرد و درآنجا به تفکر میپرداخت او اکثر شبهای را یا دراپرا و یا سالنهای کنسرت میگذراند
او در فرانسه ماندگار شد آثار زیادی از خود بیادگار گذاشت با بزرگانی چون فرانتز لیست و برلیوز دوست شد به غیر از یک مدت کوتا که مزه زندگی خوب وتجمل را چشید اکثر اوقات با بی پولی سر وکار داشت ناشرین فرانسوی میخواستند آثار پرارزش اورا به هیچ بخرند .
با نویسنده نامی خانم (ژرژ ساند) آشنا شد و سالها با عشق ودرد ورنج در کنار هم بودند خانم ساند زنی بود که میل داشت مانند مردان زندگی کند سیگار برگ میکشید و لباس مردانه میپوشید ودر عینحال احساس شدید مادری را درقلبش ذخیره کرده بو او دو فرزند داشت که با شوپن رویهم سه فرزند
میشدند؛ چند سالی از شوپن بزرگتر بود.
داستان زندگی شوپن هم کوتاه وهم طولانی است که دراین صفحه کوچک نمیگنجد اوبیمار بود وار بیماری سل رنج میبرد اما لحظه ای از یاد وطنش غافل نمیماند، روزی که سومین اتود (می ماژور) خود را
مینواخت ناگهان فریاد کشید:
آه وطنم آه وطنم این جوان بیست وچهار ساله عشثقی شدید به خاک وطنش داشت نام لهستان با دردیشدید وتیره و با عظمت درهم میامیخت یاد وطن دردش بیشتراز نوای دلکش معشوقی بود که اورا به نزد خود میخواند او از خاک وطنش الهام میگرفت وسر انجام درسرزمین بیگانه جان داد او در صبح
روز هفدهم ماه اکتبر هزار وهشتصد چهل و نه ساعت دو صبح زندگی را وداع گفت قبل از آن وصیت کرده بود گه قلب اورا از سینه اش بیرون آورده وبه به لهستان ببرند و به خاک وطنش بسپارند.
شومان از مرگ او بسیار غمگین شد سیزده روز طول کشید تا تشریفات بخاک سپردن او که بر خلاف زندگیش با جلال و شکوه برگذارشود ؛ آماده گردد.
در آخرین لحظات عمرش باو مدال ( لژیون دونور) دادند آن روز هوا صاف وابرها کمتر بودند
عده زیادی اورا تا گورستان پرلاشز بدرقه کردند واو را درآنجا بخاک سپردند.
امروز قلب او در کلیسای سنت کروا در ورشو زیارتگاه عاشقان وطرفداران او و موسیقی او که با رنج درد توام بود، میباشد.
.......................
تقدیم به پسرم : مهران
ثریا . اسپانیا
29/9/08