چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۷

دفترچه سپید

دفترچه سپید

 

شعر های من باکره نیستند

همه آنها رادیده اند!!

من شعرهایم را مانند پرمرغان

سپیدی ؛ در لابلای دفتر چه سپید تری

در لابلای کتابهای کودکانم ؛ میگذارم

تا د روشنایی روز

وسیاهی شب

تنهایی شان را گم کنند

من شعرهایم را بر روی کاغذ سپیدی

پخش میکنم

وآنها را درلابلای کتابهای آنها

میگذارم

تا روزی ؛ در مزرعه ای سرسبز

وتازه سیر کنند

آنها زبان مرا میفهمند

آنها آرام ؛ درکنار یک آبشار

مینشیند

و...

به شعرهایم چشم میدوزند

آنها مرا خواهند دید

.....

آن شهرو آن محله ای که من

زاده شدم

مرده است

چه درد آور است

کوچه ها هم میمرند

محله ها هم نابود میشوند

شهر ها ؛سرزمینها

پس چه میماند؟

کویری ساکت

یا برکه ای آرام ؟

بجای من ! بجای تو ؛ بجای ما !؟

امروز میان دری ویران

درمانده ایستاده ام

بانتظار فرصتی هستم

تا دوباره کشتزارم را

آبیاری کنم

و درباغچه هایم گل بکارم .    دوشنبه  ثریا اسپانیا

 

 

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۷

چه میشد گر

چه میشد گر.....

 

هیچ حسرتی ؛ با آهی پیوند نمیخورد

اگر ...

من زاده پیامبر بودم !

در عصر هجر ؛ درمیان سنگها ودشت

سوزانی زاده میشدم

تیرک ها وبه همرا ه چادر

خانه آبادم بود

چه میشد اگر ...

از ملائک بودم

در آسمان جای فرشتگان

نشسته بودم ؛ باشیپوری دردهان

وندا درمیدادم

که ای به هفت اقلیم سفر کرده ها

یاد آورید

شبانی را که با پیشانی خونین خود

با سکوت خویش ؛ سرنوشت را پذیرفت

گر از ملائک بودم

بسوی کوه قاف سفر میکردم

مرغ افسانه ی را فرامیخواندم

تا برساکنان حریم حرم زمین

به جانیان؛ حاکمان ظالم

شحنه های دزد

که با فاسقان خود درست دردست یکدیگر

به همراه تسبیح زهد وریا !!

به دور سرزمین افسانه ای میگردند

و.....

دنیا را طلب میکنند

فرود آید

گر از ......

دیگر آه با حسرت گره نمیخورد

 

ثریا /اسپانیا سمان جای فرشتگان را میگرفتم

با شیپوری دردهان

ندا درمیدام که ....

ای به هفت اقلیم دنیا سفر کردهخ

 

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

روزهای تنهایی

زمانیکه از کار زیاد ویادنیای ساکت اطرافم خسته میشوم به موسیقی

پناه میبرم ودلم میخواهد درفضای بیکران دنیای موزیک گم شوم .

موسیقی یکی از چیزهایی است که بمن الهام میدهد ودرعین حال مرا

از عالم محدود اطرافم بیروم میکشد ، گاهی قادر نیستم همه یک سنفونی

را درک کنم اما همان لذتی را میبرم که یک رهبر ارکستر از تنظیم سازها

وارکسترش میبرد ، همان اندیشه های عالی واحساس خوشی ئیرومندی

سالهاست که از مسیر اصلی زندگی به دورافتاده ام گردش خورشید وتابش

مهتاب در آسمان برایم بی تفاوت شده وکمتر اتفاق می افتد که به آسمان

لاجوردی بالای سرم و یابه دریای خوابیده در کنارم ، نگاهی بیاندازم و

آرزو میکنم ایکاش در کنار یک دریاچه  ، یک آبشار  ویا درمیان یک

جنگل انبوه کلبه ای داشتم ودر آنجا دوراز اغیار در میان علفزارمیزیستم

گاهی از مواقع تنهایی ودورافتادگی از دیگران مانند یک پرده تاریک

وغیر قابل نفوذ مرا دربر میگیرد وآزارم میدهد در آن زمان تنها ومغموم

گویی پشت یک دربسته نشسته ام که در آنسوی ان خوشیها ولذات ووجد

و شادی موج میزند ودر این سوی در تنها یی تاریکی وسکوت.

زمانی فرامیرسد که میخواهم  به آن مرحله از خود فراموشی برسم ودر

این حال به یک سکوت طولانی فروم میروم ومیل ندارم نه کسی را ببینم

ونه کسی به دیدن می بیاید .

همیشه از خود میپرسم که عشق و دوست داشتن معنایش چه بود وچه

چیزی را بمن دادتنها میدانم  که از عشق ودوست داشتن تغذیه میکردم

وسیر وسبکبال میشدم چرا که مانند یک ابر نازک همانند خیال بر آسمان

زندگیم می نشست وسپس یک باران مرا سیر آب میکرد ودوباره ابرها

متراکم میشدندمن مشتاق آن عشقی بودم که قبل از طلوع آفتاب  ایر نازک

آن درآسمان زندگیم پیدا میشد ، من نمیتوانسم دستم را دراز کنم وبه آن ابر

برسم ویا آنرا دردست بگیرم اما ریزش باران  روحم را شاداب میساخت

مانند درختی که زیر بارش باران تر وتازه میشود.

بدون عشق هیچکس خوشحال نیست ؛ سعادتمند نیست  هیچ لبخندی بر لبها

نمینشیند غم وپژمردگی  روح رافرا میگیرد زیبایی عشق وحقیقت آن مانند

نور خورشیدبر هستی من میتابد .

عده ای از مردم این عشق را درگرو سوداها نهاده اند وبا آن زنده اند

ویا زر وزیور ،

امروز من از نعمت آن عشق بزرگ محرومم چرا که خورشیدم غروب کرد

ابرهای سیاه وتاریک بر صفحه آسمان نشست ومن باید باین تاریکیها خو

بگیرم .

این جبر زمانه است

از دفتر این زمان .ثریا

 

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷

عدل مظفر

چند روزی بود که برگشته _ زار ونزار ونحیف وخسته بمن زنگ زد ومیخواست که مرا ببیند برای چای بعد از ظهر اورا دعوت کردم ، هنگامیکه اورا دیدم واقعا نشناختم آن چند تار مویی

که بر فرق سرش بود بکلی ناپدید شده وبقیه مانند پرزسفید وسیاه برپشت سرش نشسته مانند کله

گوسفندی که بر سر سیخ کرده ومیخواهند آنرا درتنور کز بدهند ! هیچ نمیدانستم چه عاملی با عث

عوض شدن او شده ، مردیکه آنهمه بذله گو ، خندان وشاداب وحادثه جو بود ناگهان تبدیل یاین

موجود حقیر ومفلوک شده است ؟

پرسیدم : چه خبر ؟

گفت : خبر ؟ هرچه بخواهی ، کثافت ، نکبت ، بیماری ، بدبختی ، بی برقی ، بی آبی وچه بگویم

از گرانی وتقسیم شدن دو جامعه یکی حاکم ویکی محکوم به مرگ ونیستی ونابودی ......

باوگفنم : خودت را ناراحت مکن سرانجام همه چیز درست میشودوبرایش چای درفنجان ریختم

ونشستم تا برایم حرف برند.

گفت : تو میدانستی که من در بچگی کچل شدم !؟وچشمانم تراخم گرفتند اول هر هفته میبایست

به همراه مادربزرگم به نزد خانم باجی حکیم بروم تا درون چشمانم سرمه جواهر و گردهای

دیگری بریزد که فریادم به آسمان میرفت گویی خورده شیشه درچشمانم ریخته بودند ، تا آنکه

دکتر متخصصی به بیمارستان آمد وبا دادن چند شیشنه دارو وقطره تراخم چشم من برطرف شد

در عوض مجبور شدم در سن شش سالگی معینک شوم یعنی عینک بزنم !.

واما داستان کچلی سرم فجیع تر از چشمانم بود ، از مدرسه بیرونم کردند وقبل از همه مرا پیش

یک سلمانی مردانه بردند تا سرم را از ته بتراشد سلمانی از این کار ابا داشت وپدرم با دادن

پول زیاد واینکه میتواند تیغ تازه ای بخرد سر مرا ازته تراشیدند ودر نتیجه چند زخم پینه بسته

وچندش آور روی سر طاسم مانند لامپهای بیست وپنج واتی برق میزد !!! سپس به مادر بزرگم

گفتند بهترین دارو برای این بیماری پهن تازه الاغ است وکار ما این بود که هر روز به دنبال الاغها به کوچه ها برویم وبانتظار این باشیم تا جناب خر پهن خودرا از ماتحتش بیرون بفرستد ودر

همان حال باشمعی که مادر بزرگ داشت آنرا روشن کرده وپهن مبارک را داغ نموده روی سر

ایتجانب میچسپاند !!!!نعره های من گوش همسایه هارا کر کرده وهمه از خانه هایشان بیرون

میریختند ومارا از کوچه بیرون میکردند .

سپس زنی که کیسه کش حمام بود بخانه ما آمد وگفت بهترین کار این است که سرش را کلاه

بیاندازید من یک کلاه انداز را میشناسم . دوباره دست من دردست مادربزرگ به راهی خانه

آن حکیم باجی شدیم .

سرت را دردنمیاورم این قصه ها را میگویم  تا ببینی که کجا بودیم کجا رسیدیم ودوباره برمیگردیم

به همانجایی که بودیم .

داستان کلاه هم این بود که مقداری زرنیخ وقیر را روی یک متقال آب ندیده میمالیدند وآنرا داغ

کرده روی سرم می چسپاندند تذ هفته آینده ومن من خوشحال بودم که دیگر از پهن وماچلاق جناب

الاغ رهایی یافته ام روی آن پارچه هم یک شب کلاه بد ترکیب میگذاشتم تاکسی متوجه نشودهفته بعد طبق قرار قبلی به خانه حکیم باجی رفتیم  پدرم بیرون در ایستاد تا سیگار بکشد من ومادر بزرگم به درون اطاق راهنمایی شدیم حکیم باجی مادربزرگ را دراطاق نشاند ودست مرا گرفت

کشان کشان به حیاط برد در حیاط یک حوض کوچک با یک آب سبز رنگ بد بو وچند ماهی

بدبخت داشتند جان میکندند باجی مرا به میان پاهای کت وکلفت خود گرفت وزنی هم آمد تا کمک

کند وبا شدت تمام آن پارچه قیر اندود را از سر من کشید بطوریکه خود م نیز با آن بلند شدم فریادم

به آسمان رسید سپس سرم را با شدت تمام با یک گرد مخصوصی شدست وروی زخمها را با تیغ چند

خراش داد وسپس با غره غروت وسرکه دوباره سر مرا شست وآن کلاه کذایی را روی سرم نهاد

سرت را درد نیاورم ، ششماه  کار من اینبود حال چگونه جان سالم بدر بردم نمیدانم تا که فرشته

نجات از راه رسید وگفتند در بیمارستان شوری دستگاهی تازه آمده ومیتوانند کچلی را بدون درد

خوب کنند ، بگذریم با کمک چند آشنا به بیمارستان شوروی رفتیم مرا زیر دستگاهی خواباندند

که نامش دستگاه بربق بود !! خوشحال از اینکه از دست آن زن دیوسیرت رهایی یافته ام وحال

در محیط بهداشتی یک بیمارستان فرنگی میتوانم سرم را معالجه کنم درحالیکه این اول ماجرا بود .

دکتر دستور داد که موهای تازه در  آمده مرا با بند از بین ببرند چرا که تیغ خطرناک بود وممکن

بود که همه سر مرا زخم فرا بگیر .

ننه بهجت بند انداز بخانه ما إآمد یک زن چاق وچله وبد اخلاق ومن دوباره به میان پاهای کلفت

او رفتم واو با بیرحمی تمام موهای تازه بیرون آمده سر مرا با بند از ریشه میکند وسپس با تنتور

ید همه سرم را رنگ آمیزی میکرد ودوباره آن کلاه بره کذایی را روی سرم میگذاشتم  مدتهابود

که از مدرسه بیرون آمده وبچه های فامیل  ودوستانم از من کناره گیری کرده بودند ظروف غذایم

نیز جدا بود به گوشه اطاقم میخزیدم وهررو ننه شکوفه برایم دریک سینی صبحانه ویا ناهارو شام میاورد ویک جام برنجی  با آب و یخ واین ظروف جداگانه شسته وخشک میشد مادرم حق نزدیک

شدن به مرا نداشت چرا که بچه شیر میداد

یک روز قبل از آمدن ننه بهجت از خانه فرار کردم مدتها بود که رنگ کوچه وخیابان را ندیده

بودم بنا براین بدون آنکه هدفی داشته باشم راهم را با عجله گرفتم ورفتم تا رسیدم به میدان بزرگ  بهارستان

به به چه صفایی داشت  حوض بزرگ وسط میدان با فوارهای بلند وسر در مجلس شورا

که روی دوستون آن  دوشیر نشسته با یک دست دنیارا زیر پنجه داشتند وبا دست دیگر یک

شمشیر وخورشیدی که از پشت سر آنها بیرون آمده بود  مدتی به تماشای آنها ایستادم

سپس رفتم روی پله های درب کوچک مجلس نشستم وکم کم به خواب رفتم ؛  ناگهان دستی به شانه ام خورد یک پاسبان بود گفت:

پسر جان چرا اینجا خوابیدی ؟ مگر خانه نداری ؟ گفتم چرا خانه مان دروازه شمیران است

سخت تشنه بودم دلم برای همان جام برنجی با آب یخ تنگ شده بود برگشتم به طرف خانه

وآهسته درب را بازکردم ودیدم بلی مادر به فغان افتاده مادربزرگ ضجه میزند وپدرم با کمر بند

بانتظارم ایستاده است .

سالها گذشت کچلی من خوب شد موهایم رشد کردند اما همانطور که میبینی وسط سرم طاس باقی ماند .

درس ومدرسه ودانشکه را تمام کردم وراهی دنیای سیاست شدم وآن آرزویی که همیشه د ردلم ریشه کرده بود به حقیقت پیوست ورفتم آنسوی مجلس نشستم روی کرسی وکالت گوش دادن به نطق قبل از دستور وانتظار جشنهای مشروطیت .

ناگهان همه چیز در یک شب بهم ریخت  یک شب هول انگیز وطوفانی انقلاب وحشتناک ترور

ووحشت مرگ همه را فراگرفت  همه چیز روبه نیستی رفت من تازه میخواستم روی کرسی عدل مظفر جابجا شوم  خداوندا چگونه میتوانم  امروز را باور کنم دوباره همه آن روزهای گذشته برگشته جادو گری ، فال بینی ، وبیماری تراخم کچلی و حکیم باجیهای سابق حال دارم فکر میکنم

چگونه میتواتنم یک تخته پاره پیداکنم وهمچنان غریقی در میان امواج سهمگین وبیرحم این دنیا خودرا به ساحل امنی برسانم .

بازویش را فشردم وگفتم دیگر ساحل امنی وجود ندارد مگر آنکه سر به دامان یکدیگر بگذاریم  وبا کمک هم  ساحل دیگری را بسازیم .

خندید وگفت میدانی ؟ شیرهای بالای ستون مجلس ورپریدند ، یعنی دیگر نیستند .

گفتم میتوانی آنهارا در حراجیهای خارج پیداکنی نگران مباش گم نمیشوند.

سرش را پایین انداخت ودیدم چکه چکه اشکهایش درون فنجان چای او میریزد .

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۷

ایکاش.......

زندگی چقدر خوب وشیرین بود اگر.....

پرنده ها میتوانستند در دهان سوسمارها تخم بگذارند!!!

وماهیان میتوانستند به قلاب ماهیگران نامه ای بیاویزند!

چه خوب بود اگر از پایه شکسته یک صندلی گلی میرویید

وپرنده ها روی تله موشهای ادمخوار میتوانستند دانه بچینند

چه خوب بود که اگر پرنده ها میتوانستند برای گوزن های قاب شده

وآویزان روی دیوار وماهیهای به اسارت درآمده در حوض مرمرین

برگ ونان ببرند .

چه خوب بود که همه از من وتن بیرون شده و خانه درجان میکردیم

چه خوب بود اگر گاهی میتوانستیم همانند گنجی درکنجی پنهان شویم

ومانند موری قانتع وملک سلیمان را به هیچ بگیریم

چه خوب بود اگر از آشیانه خشک کبوتران سبزه سبز میشد .

هنوز هم شاید بشود دوستی آدمها مانند دوستی پرنده وگوزن وماهی باشد ؟

و...آنگاه زندگی نه این بود که هست .

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

اندوه فراموش شده

اندوه فراموش شده

 

قصه ها وغصه های فراموش شده  

و....

اندوه یک مادربزرگ

در آستانه یک درگاه تاریک

بانتظار پنجره ای که به روزن

خورشید باز میشود

بانتظار عطر سبزعلفهای وحشی

وآهنگ بال کبوتران

نرمش رقصی درمیان یک بازوان

ستبر

در میان یک سینه فراخ

نمیخواهم حامل این کوله بار

اندوه باشم

آنهارا برزمین میگذارم

همه اندوه وغصه های فراموش شده را

قصه های یک مادربزرگ!!!

بانتظار آ ن عقاب مینشینم

وبه آسمان چشم میدوزم

تا کبوتری بابرگی در منقار

بسویم پرواز کندوبمن نوید بدهد

بانتظار دستهای ناشناخته

و....

گم شدن اشتباها ت بی جبران

 

ثریا / اسپانیا

23/1/2008