سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۷

گذ شتم

گذ شتم

16/6/2008

 

از کنارشما ,

که فریادتان چندان آغشته به مهربانی نبود

گذ شتم

از میان کهنه فروشان این بازار

به بهشت خویش بازگشتم

بانفرتی که تنها خود احسا س کرده بودم

فاجعه را میدیدم

من رنچ را چشیده اما ؛ ازبهشت میگفتم

نه از جهنم

آن آهوی زخمی بودم که ؛

زخم عمیق صیادش ؛ او.را به گریستن واداشته بود

از بهشت میگفتم ؛ آن بهشتی که دردرونم بود

واز دریچه آن بوی گلها را احساس میکردم

نه بوی لجنزار را

عشق را برقامت بلندی نشاندم

اورامغلوب " سرمایه" نساختم

آفتاب را که از کوههای بلند وسرسبز

بسویم میامد

ستایش کردم

این کامرانی ها بشما ارزانی

من به حماسه ها میاندیشم

که امروز دراین بازار کهنه فروشان

در میان هیاهوی هیچ گم شده

وبه ابتذال کشیده شده

از زیبایی  ؛ به اسارت این کهنه بازار

درآمده

صدای من ؛ فریاد است

فریادی از یک سینه مجروح

پای کبورتران را بازکردم

آنها را پرواز دادم

زنجیر اسارت را پاره کردم

از تلخی ها گذشتم رسیدم به رستن جوانه ها

نه ! نه! نمیخواهم  درکنارتان بنشینم

اینجا هستم

در لانه ام  ؛ لانه ای پر سکوت

........

 ثریا /اسپانیا

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

چه گوارا

چه گوارا؛ یا مسیح آ ینده

 

روزگار شگفت آ وری است که نمیتوان معنای درستی برای آن یافت .

تحقیقات آموزشی ؛ تربیتی ؛ هنری دراین روزگار جای خودرا به

نظریه سازی درمورد سیاست داده است درکنارآن مهمترین و سرگرم

کننده ترین بازیها که شاهباز آن فوتبال میباشد .

انسانها کشته میشوند؛ سیلابها جاری میشوند ؛ طوفانهای ویرانگر

وزلزله ها دنیا را به تکان واداشته اند ؛ به راحتی میتوان از کنار

آنها گذشت ودر نهایت سری از روی تاسف تکان داد.

انقلابها دیگر آن شکوه گذشته راندارند بیشتر به شورش های (بی دلیل)

تبدیل شده اند ودراین روزگار هیچ مرزی برای برداشت گذشته وآینده

وجود ندارد .

طنز تلخی است ؛ طنزی که درتاریخ باز خواهد شد ؛ چه نامی برآن

خواهند گذا شت ؟ .

فلسفه وجود انسانی بکلی از صحنه غایب شد (کلمات موزون) را

بجای شعر نشاندند وشاعران همه افسانه گوی دیروزی بودند که

به فردای خود نمی اندیشیند ؛ گویی فردایی در پیش نیست ؛ قصه

وغصه (دلها) بود.

سالها ست که چه گوارا انقلابی معروف کوبایی بت وسمبل رویایی

اکثر جوانان شده است گاه گاهی باو اشاره ای میشود وهر کسی در

قلمرو پژوهش های خود اورا میستاید .

روزیکه  عکس اورا دیدم بخودگفتم : مسیح وپیامبر دنیای فردا !

داستانهای درباره اش خواهند نوشت واورا درکسوت یک قدیس تمام

عیار بر بالای گنبد وبارگاهها خواهند نشاند وهنوز هم براین عقیده

خود ایستاده ام.

هیچکس (چه را به درستی نمیشناسد) وچندان از نزدیک با اوآشنا

نبوده به استثنای دوست وهمرزم او که درحال حاضر بین مرگ وزندگی

خوابیده وهیچ خاطره ونوشتاری هم درباره اش ازخود بجای نگذاشته

به جر آنکه دستورداد استخوانهای اورا به وطنش وزادگاهش برگردانند

ودرخاک کشورش مدفون سازند .

انسانها هم بیشتر به دنبال افراد ناشناخته میروند تا نیاز روحی خودرا

تسکین بخشند حال یا شکم گرسنه است  یاسیر وآیا جامه ای برتن دارد

ویا مسکن وماوایی مهم نیست روح اوپریشان است وبه دنبال معجزه

به هر سوراخی سرمیکشد ؛ دنبال یک ایده آل میگردند تا روح گم شده

خودرا بیابند همچنانکه عده ای ایمان به خدارا تنها شرط معنویت دانسته

وهمه ارزش های انسانی را نفی میکنند ؛ با نگاهی به برداشتهای مومنین

امروز  از بهشت وجهنم میتوان دریافت که :

بهشتی که همین آدمها آرزویش را دارند ومیخواهند به آنجا بروند تا آنجا

را نیز مبدل به یک جهنم دیگر بسازند ؛ مجددا یک دیوان سالار رهبر

میشود وقدرت را دردست میگیرد وبه آزار دیگران میپردازد همچنانکه

امروز هم همین دیوان سالار ها آزادی را ازمردم گرفته اند دربرابر اندکی

رفاه ومقداری مادیات آنها را شاد وخوشحال ساخته واز فردیت ومعنویت

آنها رامحروم مینمایند.

آدمهای یکدستی  که زیر فرمان آقایان تغذیه ؛ مد؛ روزگار میگذرانند .

مسیح دوهزار ساله میخواست  انسان را به کمال معنویت برساند امروز خود

او مسخ شده ؛ مفلوک چهره ای واخورده وبدبخت بر یک چوب بلند و

نظاره گرشکم  های باد کرده ای است که درکاخ های طلایی  مشغول

عیش وبه ظاهر مشغول پاک کردن ارواح خبیثه از روح آدمیان میباشند !!

بت های زیادی آمدند و نشستند وفرو ریختند امروز اثری یانامی از آنها نیست

حتی بت های سنگی که گمان میرفت هیچ دستی قادر به شکستن آنها نباشد.

مردگی وبیهودگی ؛ ( بلی! چشم دارند ونمی بینندوگوش دارند ونمیشنوند )

در عرف پامبران بت پرستی وخدا پرستی وستایش خدایان متعدد مورد قبول

نیست بلکه باید چیزهاییرا ستایش کرد ویا پرستید که  بادست واندیشه آنها

 ساخته شده و پرستیدن وخم شدن در مقابل آنچه که خود ساخته ایم .

این انسان امروز  بجای آنکه خلاقه باشد مقلد ودنباله رووهمه انرژی خودرا

صرف اشیاء بی مصرفی مینماید که هیچ ارزش معنوی ندارند.

 

دنباله دارد

ثریا/ اسپانیا

...........

 

بیار ساقی  آن آتش تابناک

که زردشت میجویدش زیر خاک

بمن ده که درکیش رندان مست

چه دنیا پرست وچه آتش پرست

 

حافظ شیرازی

نجاآنجا

 

 

 

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۷

کتیبه ای ویرا ن شد

کتیبه ای ویرا ن شد

 

باز ؛ ارچه گاهگاهی ؛ برسرنهدکلاهی

مرغان قاف دانند؛ آیین پادشاهی

 

ویرانه ای بجای ماند ؛ از دست دیوانه ای

وآن دیوان که برپهنه خاک پربهای مانشسته اند

هجوم مهاجران، مهاجران ابدی

سقوط فرشتگان ؛ مردن پرندگان

بجای آن گنبدهایی لبریزاز مناجات

دیوانگانی از سلسه ی خون شب زنده داران (قلعه ها)

زنانی که ازبستر زنا ؛ بسترخودفروشی

برخاستند وهمگی به یکباره

عاشق شدند ؛ دلباخته خدا

چهره های مسخ شده

مردانی پوسیده درغبار سالها بانتظار باد

که ازکدام سو میوزد

حال دراین پهنه غمناک دراین پوسید گیها

تنها یک شمع برایم ماند

ویک برگ ؛ به رنگ سبز

به رنگ خون آن شقایق به رنگ پاکی دامن آن زنی

که هرگز اورا نمیشناختم

واین بود معمای بزرگ یک تمدن

.......

درگذ رگاه من؛ خط آتش ؛ رگه های خون

من بیخبر از فاجعه شب گذشته

راه میافتم

سلامی ساختگی سرخی چشمان همسایه

سکوت بی امان سینه ام

سرودی از نو میخوانم

آواز برای زخمه آن گیتاریست کولی

همه رفتند

همه رفتند

دیگر کسی نماند تا باوبنویسم :

 

"  توکه زلال چشمانت باشکوه تراز هرشعله بود "

" توکه عاشقانه ترین لحظه هایت رامیان یک شب طولانی "

ویک صبح تاریک تقسیم کردی "

همه رفتند ؛ همه رفتند دیگر کسی نمانده

چشم پرانتظار من ؛ درسایبان این سروها

تماشاچی پرواز پرندگانی است که هیچگاه

بر شانه ام ننشستند .

 

ثریا/ اسپانیا

 

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

اردک

اردک

خا موش وبی نغمه وبیصدا

با چه حوصله ای به فاصله بالهای

این پرنده مینگرم

او به آهستگی بر زلال آبهای راکد

راه میرود و بالهایش رامیشوید

چشمانش بارانی است

در هوس پرواز به آسمان ؛ میگرید

کوچ او از فصلها گذشته است

به نشاط عابران ؛ ورهگذران مینگرد

پرنده بی شوق وبی آواز

خود میان برکه ای در فکر چیدن

گلبرگهای نا پیدا است

او دیگر مرزی را نمیشناسد

تنها شوق پرواز دردورنش

غوغایی افکنده است .

.............

و..... بچه اردک نارسیده من دیروز در زهدان مادرش تکه تکه شد

همه خوشحالی ما ازمیان رفت وباز ما ماندیم و.......

هرکو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

از طعن حسود غمناک نمیباید بود

شاید که چوا بینی ( خیر ) تو دراین باشد

ثریا /اسپانیا

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۷

تعطیلی

دوهفته مرخصی داریم !
بنا براین  تا دوهفته ازخدمت مرخصیم وچشم شمارا کمی استراحت میدهیم 
 
با آرزوهای صمیمانه
ثریا .اسپانیا

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

ویکی خانم و

ویکی خانم و..من

 

ماجرای من وویکی خانم خیلی طولانی است چه بسا یک

کتاب چندصد صفحه ی بشود اما از آنجاییکه بعضی از

قسمتهای آن جالب است به ذکر آنها میپردازم .

 

ویکی خانم هنگامی باین شهر رسید که تقریبا نیم بیشتر

مردم از ایران درحال فرار بودند ! همه از قدرتی خدا یا

مهندس بودند یا دکتر ویا وکیل از این پایین تر رده ای

نبود ! ما هم از همه جابی خبر وساده دل حرفهای آنها را

باورمیکردیم ؛

ویکی خانم از این موضوع حسابی استفاده کردو خلاصه

هرروزی به نحوی او مزاحم ما میشد ویا سرزده بخانه ما

میامد تلفن های رووزانه او قطع نمیشد هر روز صبح اول

وقت :

زر.....زر.....زر....! گوشی را برمیداشتم ، بلی خودش بود

سلام خانم ، حال شما چطوره ؟

ویکی خانم با اه و ناله میگفت :

ای وای نگو دیشب یه خورده مردم آه دل درد دارد مرا میکشد

بعد تن صدایش عوض میشد ومیگفت "

چی بگم خواهر؛ دیشب برادرم از پاریس زنگ زدو گفت :

ماهمه نگران توهستیم اونجا چکار میکنی ؟ اونجا که جای آدم

حسابی نیست !! (جناب اخوی درپاریس دریک رستوران گارسن

وکمک آشپز بودند) وادامه داد :

باو گفتم یک خونه شیک توپاریس برام بخر ، پولشوخودم میدم!؟

تا من بیام اونجا به زنت هم بگو چند کلاه شیک واخرین مد برام

بخره تو که میدونی من همیشه تو پاریس کلاه سرم بود ؟ .

خوب ؛ توچطوری بگو ببینم دیشب شام چی خوردی ؟ راستی پسرت

به دیدنت میاد ؟ طفلک معصوم این بچه های تو چه همه باید زحمت

بکشند تا یک لقمه نون بخورن ، خدارو شکر ! بچه های من همه

جیب هایشان داغ وگرم است ( فرزندان گرامی ایشان از کمک های

صلیب سرخ ودولتهای اسکاندیناویا ، جیبهایشان گرم میشد گاهی هم

خرید فروش بعضی از ( چیزها) که بما مربوط نمیشد) .

..........

زر...... زر..... زر..... بلی خودش بود

سرم درد میکرد وحوصله شنیدن چرندیات اورا نداشتم !

سلام خانم ویکی خانم حالتان چطوراست ؟

واه واه پناه برخدا از کی تا بحال ماخانم ویکی خانم شدیم ؟ مگه ویکی

چه عیبی داشت ! راستی ، بچه ها کجان ؟

میای اینجا یه قهوه بخوریم ؟

نه ! سردرد شدید دارم

خوب عیبی نداره من بدبخت باید برم ششصد تا کارت تبریک بخرم

وبه دوردنیا بفرستم . یک عالمه کادو هم خریدم که باید اونا روپست کنم

خوب جونم هرکی بامش بیش برفش بیش !

  پرسیدم خوب عید چکار میکنید ؟

گفت واه واه مرده شور هرچی عیده ببرند عید چیه اما اگه بدونی که سبزه ام

چه مخملی و پر شده از اون عدس گنده گنده ها خریدم میخوام یه هفت سین

گنده هم بچینم !!!

گفتم پس چرا اول میگویید مرده شور عید را ببرند  ؛ بعد میخواهید

هفت سین گنده گنده بچینین .

گفت مادر ، بخاطر این پسر بزرگه که همیشه میگه مامان جون عید

خوبه یادته تو ایرون ما چقدر ( دلار) !!! عیدی میگرفتیم ؟ بخاطر

اونه که من سبزه سبز کردم .گفتم مبارک باشه من نمیدونستم که در

ایران آنزمان عیدی ها را بادلار هم میدادند .

پیش خودم فکر کردم بیچاره ویکی خانم حالا چطوری اینهمه کادورا

به پستخانه میرساند لابد یک ( فورگونت ) اجاره میکند ؛ آخه اینهمه

کادو ؟.

............

زر .......زر......اوه ! نه !

الو ؛ بعله خودمم حالتون چطوره ؟

ببینم از کی تا حالا بدون اینکه بمن بگی میری سفر؟

گفتم مگه من بایدبشما همه چیزم را راپورت بدم ؟

گفت  ؛ بله ؛ خوب یعنی اینکه دوستی همینه ما باید از حال هم خبر

داشته باشم !!!!

یکروز دیگر کلافه شدم گفتم ، خانم عزیز من باندازه کافی دراین شهر

مشگل وگرفتاری دارم شما دیگر مشگلی اضافه برایم نشوید کمکی که

نمیکنید همیشه موقعی که من گرفتاری داشتم شما یا بیمار بودید .یا

میهمان داشتید ؛ یا بافلان خانم وآقای دکتر ویا فلان آقا وخانم مهندس

بودید ، من احتیاجی ندارم که زیر لوای دیگری سینه بزنم من خودم هستم

گوشی را گذاشتم ، مدتی خبری نشد خوشحال که دیگر تمام شد.

 

ویکی خانم دختر یکی از مهاجرین عراقی بود که در جنوب تهران بکار گل

مشغول وسپس گل ها را درکوره به آجر تبدیل میکرد ، با دختر یکی از

بزرگان وخانه داران ( قلعه) عروسی کرده وحسابی شده بود همه کاره محل

ویکی خانم فهمیده بودکه من این را میدانم بنا براین روزی بخانه ما آمد و

قهوه ای نوشید وسپس گفت : تومیدونستی که اول میخواستند دختر دایی مادر

منو برای شاه بگیرند ، پدرم مخالفت کرد وگفت نه ، ( خنده توی دلم پیچید

وداشتم میترکیدم ) . ادامه داد:

خدارو شکر ، اگه زند گیمون از دستمون رفت اقلا میدونیم پدر ومادرمون کی

بودن واصل ونسبمون معلومه ، تو میدونی اصلیت خانواده مادری من به

(مالک اشتر ) میرسد !! گفتم نه ، نمیدانستم  شما اول بمن گفتید که از خاندان

هزار فامیل میباشید، به همراه پدرتان در روز جشن مشروطیت به مجلس شورا

میرفتید .

 بعد که هزار فامیل تبدیل به دوهزار بی پدر ومادر بی

فامیل شد شما هم تغییر رشته دادید؟ بعد هم من ایشان را نمیشناسم ؛

نویسنده بودند؟ یا تاجر ؟ یا یک فیزیکدان  ومحقق ویا چیزی را کشف کردند؟

گفت :

تو چطور مسلمانی هستی که مالک اشتر را نمیشناسی او در مسجد کوفه اذان

میگفت .....

گفتم تاجاییکه معلومات اسلامی من اجازه میدهد وآلزایمرم هنوز عود نکرده

گویا بلال حبشی بوده که اذان میگفته ویا شاید هم جد شما؟

من تنها یک مالک میشناسم آنهم برادر دوستم میباشد که درکانادا درس میخواند

...............

ویکی خانم از راه رسید وگفت :

مژده بده سفارت به همه ما پاسپورت داده من میخوام برم ایرون .

برای همیشه از ایشان خداحافظی کردم وایشان را بخدا سپبردم تا برود بر اشترش

سوار شود ومنهم پیاده طی طریق کرده وگوشهایم درامان بماند.

 

شنیدم پسرشان ویلا خریدند؛ دردوبی دفتر زدند!!! مغازه فرش فروشی باز

کردندوایشان هم مرتب بین کشورها در رفت وامد میباشند و با بزرگترها

نشست وبرخاست دارند و.......

ما ماندیم همان ریگ کف جوی آب .

 

چه میشود کرد ! نه بامی داریم که روی سقف آن برف بنشیند ونه بوریایی که

بشود روی آن سفره یکهزار نفری پهن کرد وروزی یکصد نفررا سر همان

سفره غذا داد. !

اینها همه از دولت سر ا یمان است .

 رشته تسبیح اگر گسست معذوردار

دستم اندر پای ساقی سیمن ساق بود

 

...........

لب بستن و نان خویش خوردن

بهترین کار این روزگار است ..

 

.........

ثریا /اسپانیا

از دفتر این زمانه