جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۷

بیا

بیا ؛ بیا

 

بیا ؛ بیا پاره کن این پرده تاریک را

بیا ؛ بیا ؛ دوباره پیام آورچلچراغ

شب باش

بیا ؛ بیا؛ روان کن رودخانه عشق را

بر این زمین سوزا ن

ودشت عطش زده

بیا ؛ بیا؛

شکوه دریای خروشان باش

نه پرده ای برمرداب خشم

بیا ؛ بیا ؛

نگاه کن به کبوتران خسته ام

که بالهایشان دیگر

قدرت پرواز ندارند

بازوانشان خسته

وسینه هایشان یک آسمان آبی

صاف

آنها درنور زاده شدند

آنها آواز وحشت را نمی شناسند

کبوتران من نمیدانند

چه چیزی در عمق زمان ؛ فریاد میکشد

آنها با لزجه ی ( شریف)

در امتداد قفس من

پرواز میکنند

آنها تنها فهمیدند که :

بر بلندای قاموس نامردی

دروغ چه معنی دارد

 

ثریا /اسپانیا

 

پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۷

قصه سیاوش

قصه سیاوش

 

آنچه را که گفتیم ؛

واژ هایی ؛ بی قافیه

عاشقانه های ؛ بی وزن

لکن ؛ لبریز از درد

آنچه را که گفتیم

تنها خانه ای ساختیم  ؛ بی سقف

بر روی تیرکهای سست

و... ناتوان

 بی قواره

آنرا رنگ زدیم

و....

گمان بردیم که :

( کاخی از نظم ونثر )

بر افراشته ایم

.....

نه چو شیرین در عشق فرهاد مردیم

نه چو فرها د سنگی را ازجای

با تیشه برکند یم

به خوا ب وبیداری ؛ لب به شکوه ها

گشودیم

به امید کشتن دیو سپید

درانتظار رستم دستان نشستیم

خدا را از آسما ن به زمین آوردیم

اورا هزار تکه کردیم

و هزار آفرین بر زبانها خشکید

که میخواستیم نثار ( گرد آفرین ) نماییم

قصه سهراب تکرار شد

فریدون وکاوه فراموش شدند

ضحاک با مارهایش جاودان ماند

نام تهمینه بر روی سینهای نورسته

ناکام ماند

و رودابه ؟! ..به خانه فحشا خزید

چه میدانسیتم که (بیژن ) چرا در چاه ماند

و ( منیژه ) چرا بی عفتی کرد ؟

چهره سیاووش !!!

کدانم سیاووش؟؟

تیره وغمگین

در کام آتش جهالان سوخت .                   ثریا /اسپانیا

 

 

 

پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷

عبادت من

عبادت من

 

چگونه به خدا بیاویزم ؟

تا به نماز دیگر بایستم

به آن لحظه معمود

که باید سلام گفت

و چه هنگام , موقع بدرود است ؟

 

قلب زمینی ام

در دل آسمانها

وروح آسمانیم

در روی زمین

به سکون مینشیند

 

همه چیز در من گسترده است

هیچ انعکاسی ؛ از هیچ آیه ای

در دلم پرتوی نمی افکند

من دردرهایم را چو پیچک یک

جنگل سبزو خرم

به همراه آیه ی عشق

بر صفحه دلم

نشانده ام

 

ای بپا خواستگان روی فرش زمین

که همانند شماره های بی نام

چون بره های بیزبان

درپگاهان

بانتظار انعکاس پرتو خدا وند گار

خم شده اید

از چشمه جوشان جان خویش

پرتوی بگیرید

 

شما که درپستوی شکسته یک

زورق بی بادبان نشسته اید.

......

 

ثریا / اسپانیا

 

 

 

دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷

دیروز و

دیروز و......

امروز

 

ای کوهستانها ودشتهای محبوب ، خدا حافظ ، ای دره های سبز

وخرم ، به درود ، (ژا ن ) کوچک دیگر روی شما گردش نخواهد

کرد وبرا ی ابد باشما وداع میگوید .

ای چمنهاییکه آبیاری میکردم  ، ای درختا نی که نهالشان را به

دست خود نشاندم ،  همیشه سبزو خرم باشید ، با شما وداع میکنم

ای چشمه سارهای خنک ، ای نوا ی دلفریب آبشار دردره ها که

بیشتر اوقات به سرود های من پاسخ میگفتی ، ( ژان ) دیگر بسوی

شما باز نخواهد گشت .

ای گوسفندا ن من ، از این به بعد در صحراها پراکنده شوید ، زیرا

دیگر بی شبان خواهید بود و من ناگزیرم گله دیگری را در میدان

خون آلود خطر رهبری کنم .

سروده ی از : شیلر برا ی ( ژان دوارک )

امروز .....

چه  زمانی این پارچه های خوشبو ونقره فام را که باحاشیه طلایی

پیکر مرا میپوشاند میتواند درود مرا پاسخ گوید ؟

درود برشما ؛ ای لباسها ی ابریشمی خاکستری ؛ زرد وقرمز وآبی

به شما تعظیم میکنم ؛ چرا که دیروز عریا ن بودم وعریان راه را

طی میکردم ، ای فرشهای رنگین وگرانبها ؛ پاهای مرا محکم نگاهدارید

ای الماسهای درخشان ؛ پیکر مرا زینت دهید ، ای تالارهای وسیع

که خوان نعمت بر آن گسترده شده ، میزبان من باشید ، ای جامهای

زرین لبریز از کف شیرین وعطرآ گین شراب ، آوای میزبانان مرا

بشنوید ، ای گیاهان وگلهای زیبا ، ای پرند گان خوش آواز ؛ بگذارید

آنقدر بنوشم  تا سرمست شوم چرا که سعادتمندم ،  درباره من اندیشه

مکنید ، من باید جلوه گر معشوق باشم وگله های دیگری را به بوستان

خون آلود رزم میفرستم تا از من و (ما) پاسداری کنند .

تصور نکنید که تمایلات دنیایی مرا با ین تحرک واداشت !!!

این الهامات خدای ( بیزنس) بود که مرا بسوی سرنوشت فرستاد

امروز دیگر جزیی از گله بزرگ شده ام وشبانان پرقدرتی از من حمایت

میکنند ودر عوض در مقابل تمام زنان دنیا با افتخار تمام گام برمیدارم

آنهم در زمانیکه مردان جنگی در بیابانها مانند برگ درختان پاییزی بر

زمین می افتند .

من آخرین سرنوشت فرانسه بزرگ هستم ، چرا که خداوند مرا زیبا و

فریبنده آفرید .

سروده ای از چمیلر !!!!

ثریا . اسپانیا

 

بمناسبت روز سیزده بدر !!!

 

جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۷

دنیای تنهایی من

دنیای تنهایی من

 

دراین دنیای تنهایی ها

در این ژرفای تاریک

قدم آهسته بردار ؛

نهان ا زچشم هر نامرد

هر آنچه باد ( سامی) کرد

فریادها جاودانی شد

گر آسمان نیلگون است

اما ( جهان ) در پرده پنهان

است

سرود وزمزمه شاخساران

ناگهان پایان گرفت

نوای مرغ عشق

خاموش شد به غیرازمن ؛

که دراین کوی نامردان

فروبسته در را بروی

ناکسان

ناله ای نیست که بر خیزد

دراین کوچه تنهایی ( من)

تنها تو گذر داری

تنها توهمدم وغمگساری

دور مشو ازمن

ای رویای من

شاید روزی به حقیقت

پیوستی ؟!.

...................

گاهی باخود میاندیشم آیا هنوز دلی درسینه ای مانده

تا بتواندقلب ( همه ماباشد)؟ یعنی تنها چیزیکه در جسم ما

باقی مانده؛ تنها چیزیکه نشان هستی ما ست.

آمدند ؛ جوانی ؛ مردی ومردانگی ؛ نشاط وخنده زنان

جوان را از آنها گرفتند سلامت روح  همه درهم شکست

نهال زندگیها ا زبیخ و بن کنده شد,آداب ورسوم وسنن

بهم ریخت ,بنیان سعا دتها زیروگردید وهزران سال

به عقب برگشتیم بارهای سنگینی بردوش جوانان ومردان

مسن ما نهادند آنچنانکه درزیر این بارها کمر شکستند

آیا هنوز دلی در سینه ای مانده که بگوید :

برخیزید وهمه چیز ا ازنوترمیم کنید ؛ بما بگوید:

سعادتی بالاتراز این نیست که انسان دروطن خودش خانه ای

داشته باشد .

عده ای افسار گسیخته خانه هارا گرفتند بردند سوختند و

ما ماندیم و ویرانه ها .

دوستان دیروزمان تبدیل به دشمنان قسم خورده شدند

ومداحان دیروز به خیمه گاه رفتند وافسانه گویی شدند

و ( صله ) خودر اهم گرفتند.

امروز ما به چه نامی افتخار کنیم ؛ چه بلندای بلندی

ساخته ایم که نماد آن افتخار باشد ؟ .

دسته دسته ؛ جدا جدا ؛ رخنه دریگا نگی ها وبازیچه

دست بیگانه .

..............

در میان سیل وطوفان

زارو نالان

آسمان بر من میگرید

وتواز کدام سوی , ای مهربان من

بکوی من خواهی آمد ؟

درب را میگشایم

با دوچشم خسته از بیداری شب

تا بدانم درا ین ظلمت

از کدام سوی ؛ ای مهربانم من

ره باین خانه میابی ؟

از کدام جنگل تاریک

از کدام ظلمت

واز کدام تیرزود رس

راه خود را خواهی یافت ؟

ای مهربان من

بسوی این رفته ازیاد

چگونه خواهی آمد ؟ .

 

تقدیم به مردان وزنان جان باخته وجان برکف

 

ثریا /اسپانیا

 

 

 

سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۷

الهه

الهه؛ خدای خدایان

 

بیار با دۀ رنگین که یک حکایت فاش

بگویم و رخنه کنم در مسلمانی

.........

 

رویای عجیبی بود؛ نیمه خواب ونیمه بیدار؛ او جلوی چشمانم روی تخت زرینی نشسته  بود.  اطرافش را صدها شمع روشن و گلهای ساخته شده از طلای نا ب او را احاطه کرده بودند.  دردستش عصای زرینی مزین به سنگهای درخشان  و در جلوی تخت او یک برکه کوچک دیده میشد که به رنگ آبی بود.  او گاه گاهی نوک عصایش را در نقطه ای از این برکه فرومیبرد و سپس ساکت به تماشا می نشست.  پروانه های رنگارنگ و بسیار زیبایی در اطرافش گردش میکردند و زمانی از او دور شده و دوباره برمیگشتند که ظاهرا فرشته های درگاه و بارگاه اوبودند.

 

هیکلی بلند که تا سقف بی انتها میرسید وپاهایش باندازۀ یک دیس بزرگ و ناخنهای رنگ شده او

درست یک قاشق را تداعی میکرد ومن تنها توانستم در کنار یکی از ناخن های او بایستم.  بوی کافور بوی عود وعنبر و شمع همه جا را پرکرده بود.

 

خسته بودم و بانتظار ایستاده تا مرا بسوی خود بخواند.  سرانجام صدای او بلند شد. آوایی که تا آنروزهیچگاه بگوشم نرسیده بود پرسید: چه میخواهی؟  زبانم بند آمد (حتی درخواب هم زبانم

بسته میشود!)   ساکت بودم.  او گفت:

 

آن مرد بلند قامت با ریش سفیدی که تا زانویش میرسید با ردای سپید و صورت مهربان را فراموش کنید.  او تنها ساخته رویای شماست؛ این منم که خالق همه شما جانوران دراین سیاره کوچک میباشم!!

 

شما می بایست از بدو خلقت می فهمیدید که خالق شما( یک زن؛ یک ماده) میباشد.   من مردان را برای سرگرمی خود آفریدم و سپس زنان را که به خدمت آنان درآیند.  به مردان همه نوع امکانی دادم.  زور بازو، فهم و شعور، چهره زیبا، اندام متناسب و هرچه زیبایی در خاک این سیاره بود به آنان دادم و شما را برای سرگرمی آن موجودات دوست داشتنی خلق کردم.  بلی خا لق شما یک زن است نه یک مرد!  بشما زنها دردهای زیادی دادم تا در زیر فشار آن دردها نتوانید تکان بخورید.   

 

درحالیکه نگاهم به ناخن های بلند او دوخته شده بود پرسیدم، آنگاه به هنگام درد اگر شما را فریاد کنیم چگونه به ما جواب خواهید داد؟ 

 

سرش را پایین آورد.  بجای چشما ن او دو زمرد بزرگ سبز،  بجای لبانش دوعدد یاقوت بشکل

نیم دایره و بجای بینی او یک الماس بلند جای داشت.  انبوهی از موهای طلایی اطراف صورتش را پوشانده و نشانی از دو گوش در پهنای صورتش دیده نمیشد.  او ابداً گوش شنوا نداشت هیکل بلند او زیر خرواری از حریرو تور و مخمل زربافت دیده میشد.  عصای زرینش را گاه گاهی بر روی آب آن برکه آبی گردش میداد و دو یاقوت دایره مانند از هم باز میشدند و نشان میدادند که خوشحال است. 

 

درد همه وجودم را فرا گرفته بود. بلی!  او یک زن، همجنس من، وخالق ما جانوران بود.  از صدایی که نمیدانستم چیست و از کجا میاید،  بیدارشدم واز پنجره به بیرون نگاه کردم.  گردی ماه تمام آسمان را فراگرفته بود و صدای طبل و شیپور از دوردستها بگوش می رسید.  کم کم تخت زرین بانوی مقدس را دیدم که درمیان انبوهی از گل وشمع لباسهای حریر ومخمل سرخ بر شانه مردان زیبا وبلند قد نشسته بود و طبالها بر طبلهایشان می کوبیدند و شیپور چیان در شیپورهای خود می دمیدند و من مبهوت آن رویای شبانه بودم که آیا به راستی خالق ما یک زن است؟! 

 

ثریا - اسپانیا