بیا ؛ بیا
بیا ؛ بیا پاره کن این پرده تاریک را
بیا ؛ بیا ؛ دوباره پیام آورچلچراغ
شب باش
بیا ؛ بیا؛ روان کن رودخانه عشق را
بر این زمین سوزا ن
ودشت عطش زده
بیا ؛ بیا؛
شکوه دریای خروشان باش
نه پرده ای برمرداب خشم
بیا ؛ بیا ؛
نگاه کن به کبوتران خسته ام
که بالهایشان دیگر
قدرت پرواز ندارند
بازوانشان خسته
وسینه هایشان یک آسمان آبی
صاف
آنها درنور زاده شدند
آنها آواز وحشت را نمی شناسند
کبوتران من نمیدانند
چه چیزی در عمق زمان ؛ فریاد میکشد
آنها با لزجه ی ( شریف)
در امتداد قفس من
پرواز میکنند
آنها تنها فهمیدند که :
بر بلندای قاموس نامردی
دروغ چه معنی دارد
ثریا /اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر