تماشاخانه
نه ! صحنه خالی بود
سکوت بود
دریک تماشاخانه
آنچه که دیدم باچشم گریان
بر باورم نبود
نقشی بردیوار؟
نقش گرسنه ای ؛ شکم بر پشت
چسپیده
که تمنای نان میکرد
ودر سوی دیگر
جنبش و هیاهو
اندیشه ها واحسا س گم شده
زیر داغ شهوت
شراب ورقص بی پروای شکم
سینه های لرزان؛ گردش کمر
باسن
لکاته های تازه رشد کرده
در کسوت الهه های زیبایی
بی خبر از اشک آن کودک
وتن نمناک مادر
در انتظار پا داشی از
.... بزرگ بودند
...........
آه ! آی عاشقانه شبانه
که سرهای خودرا در میان
شانه هایتان
فروبرده اید
و بروی خاک غریبی
خوابیده اید
بپاخیزید
مردان وزنانی پر توان
ونیرومند
که برزمین نشسته به دوریک شمع
وخودرا گرم میکردند
هم اکنون ایستاده اند
......
ما کولیان آواره جهان
با یک دروغ بزرگ
سرنوشت خود را به دست باد
سپردیم
و سر به آسمان
که همچو قیر سیاه بود
با پاهای لرزان ؛ ایستادیم
آی ؛ عاشقان شبانه
خاموشی سنگین وخواب
را فراموش کنید
وصدای خودراچون نسیمی
بر شاخه های خشک درختان
جوان سر دهید
آنها را دریابید
ثریا / اسپانیا