دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۶

سوزان پلشت

سوزان پلشت

 

او هم مرد؛ سوزان پلشت ؛ هنرپیشه زیبایی که

درگذشته خیلی ها مرا به او شبیه میدانستند!!!

همسن من بود ؛ چه حیف ؛ چقدر زیبابود وچه

صورت مهربان ونجیبی داشت .

امروز  که رکن اساسی زندگی از من گرفته شده

وبا از دست دادن سلامتی ام ؛ همه آن اعتما د

واعتتقا دی را که بخود داشتم ؛ از دست داده ام

حال نظیر یک تماشاچی در مقابل سن نشسته ام

که دیگران مشغول بازی یک درام پرهیاهو هستند

گاهی از اوقات به نمایش غم انگیزی که در گذشته

دیده بودم فکرمیکنم ؛ زمانی به صحنه های پر جذبه

وپرکشش و زیبای آن زمان میاندیشم ؛ امروز پرده

فروافتاد وچراغها خاموش شدند وتما شاچیان ناگهان

ناپدیدگشتند ومن بهت زده مانند همان هنر پیشه پیر

روی صحنه وروی یک تخته ناصاف ایستاده و به

انتظار دستور ( راهنمایانم ) هستم .

چه سالهای خوبی بودند ؛ سالهایی که سوزان پلشت

روی پرده میدرخشید سالهایی که همه راحت در امن

وامان زندگی میکردند وچنان آسوده بودند که هیچ خیال

ناراحتی وهیچ احسا س خطری آنها را نمی آزرد .

جنگها در دوردستها اتفاق میافتادوکسی احساس خطری

نمیکرد .

اما ؛ ا مروز آن احسا س امنیت وراحتی ودوراز خطر

زندگی کردن درهیچکس نیست ؛ همه عوض شده اند و

همه از زندگی بیمناک ؛ من نمیدانم خودم تا چه اندازه عوض

شده ام اما میدانم باندازه دیگران ؛ نه ! .

همین امر مرا متوحش میسازد به هر جمعی که نگاه میکنم

گویی درمیان آنها بیگانه ام ؛ تنها وبی کس انگار که از دنیای

دیگری آمده ام وبه زبانی نامفهموم حرف میزنم که کسی نمیفهمد

بلی ! آدمها دیگر آن آدمهای پیشین نیستند وآن دنیایی راکه همه

آنرا دوست میداشتیم دیگر وجود ندارد .

تنها چیزی که د رما باقی مانده ؛ همان احساس غرور وکمی از

زندگی گذشته ؛ حال میاندیشم که اگر چه شکست خوردم وهمه

چیزم را ازدست دادم اما این امرهیچ احسا س ناپسندی را درمن

به وجودنیاورد؛ شکستم اما متلاشی نشدم وهنوزخودم راروی پا

نگاه داشته ام با آنکه میدانم دیگر ( خانه ای) وجود ندارد که در

آن احساس امنیت وآسایش کنم .

دنیای پریشان ودرهم برهمی است وکمی ترسناک .    ثریا.اسپانیا

 

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: