تردید؛ چرا ؟
در آن شب که تردید کردم
از برق نگاهت ترسیدم
قلبم از هشیاری بیدار ذهنم
خبر میداد
تو کجا؟ من کجا؟
راهمان دور بود
از سبزه زارها
از بوستان پرصفای زندگی
جدا بودم
آن شب در میان تردید ها
و... شک
زورق عشق ؛ مرا
به موج بستر آیینه ها برد
سایه ی لغزید
ترس دوباره درمن راه یافت
در میان آن لرزش
نقش پای ما پیدا بود
جویبار رخنه آب
سایه ترس مرا از بین برد
بتونزدیک شدم
در دورافتاده ترین نقطه زمان
ما میوه ممنوعه را چیدیم
بی پروا آنرا بلعیدیم
بی تابی ؛ شور و عطش
درخشش آن میوه ممنوعه
و....
وسوسه چیدن آن
ما را بسوی سایه برد
سایه ها مارا پنهان کردند
و تو ؛ نزدیکترین شاخه را بمن نشان دادی
من آنرا در خمیدگی شکننده غرورم
چیدم
و...
به پای تو گریستم
از : دفتر ا ین زمانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر