آن غریبه
بوی اورا که در ( اوج ) افتخار !!!!
بود
ببرکشیدم
بی آنکه زنده باشم
از بوی ا و مسموم
و در زیر خاکستر بجا مانده
مدفون شدم
بوی تلخی ؛ حکایتی بود
از بوی برگهای متعفن آن درخت پیر
هوای سالم خانه ام سنگین شد
گلهای باغچه کوچکم افسردند
میان دو چشم سنگی ا و
و دو چشم سرشار از پشیمانی من
برقی جهید
آه ...... ما تا چه اندازه
بهم بیگانه ایم
آنهمه روزهای جوانی
آن ایام
تنهانگاهم بسوی خراباتی بود
که او خانه داشت
بدون آنکه بدانم
در آن دوچشم سنگی و بی رونق
انبوه فاصله ها را دیدم
این خیرگی
این بیشرمی
و مردن اورا
در سایه سوخته آوارگی ها
........
تابستان دو هزارو چها ر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر