دون آنتونیو
دون آنتونیو دوراگرو ؛ از ملاکین بزرگ شهر و عاشق بی قرار
اسب واسب سواری است ؛ مردی خوش خوراک ؛ با هیکلی
مناسب چهره ای صورتی رنگ که ازشدت سواری وآفتاب سوختگی
به رنگ شکلات مخلوط با مربای تمشک در آمده است !
یکروز نزدیک غروب در خیابان باو برخورد کردم ؛ او بی هوا میرفت
منهم بی هوا میرفتم ناگهان سینه به سینه هم خوردیم ؛ من در مقابل او
مانند بچه ای بودم که از ترس زبانش بند آمده بود؛ اما او با لبخندی
شیرین جلو آمد ودست روی شانه ام گذاشت و پوزش خواست از اینکه
مر ا ندیده است ومن دستم را روی دست او گذاشتم و پوزش خواستم
او دست مرا بشدت فشار داد وکمی نوازش کرد ؛ هیجانی در دلم پدید
آمد سرم را بلند کردم او پیشانیم را بوسید ؛ گفتم:
من شمارا خیلی دوست دارم واحترام میگذارم , او گفت:
منهم همین طور ؛ تمام این حرکات درعرض دو دقیقه اتفاق افتاد او
قیافه اش جدی شد بسنگینی نفس میکشید مقل اینکه یک خوشحالی جدیدی
از این برخورد حداوند باو عطا کرده است ؛ پرسید :
حال فامیلی چطور است ؟!
گفتم همه خوبند متشکرم
سرش را برگرداند وبه آنسوی خیابان نگاهی انداخت در تیرگی غروب
پیشانی و صورتش حالت شگفت انگیزی داشت نگاهش نافذ وچشمانش
برق عجیبی داشتند .
گفت : مدتها ست که
شماراندیده ام
گفنم : بیمارم وخسته و بی حوصله
گفت : دیگر چی ؟
گفتم همین و سرم را پایین انداختم ؛ دون آنتونیو گفت :
پس روز یکشنبه شمارا خواهم دید ؛
گفتم انشااله؛ حتما در نماز ظهر شرکت خوا هم کرد
دون آنتونیوی کشیش مرا دوست داشت ؛ منهم اورا دوست داشتم
اما خوب ؛ او یک کشیش بود و .... من یک زن
از : دفتر این زمانه