دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

هجوم خیال

خیلی دلم میخواست که طبعی شاد داشتم ومیتوانستم در قالب طنز و شیرینی آن

فرو روم و بنویسم ؛ اما گویا سرشتم اجاره نمیدهد ؛ نمیدانم شاید باعث وبانی

آن ویرانیها وهجوم بی اما کشت وکشتارها و سایر چیزها ئی باشد که مرا دچار

این اندوه کرده است ؛ به هر کجا که نگاه میکنم ؛ مشتی موجودات اثیری و بی

اندیشه و بی اعتماد و بی اعتقاد را میبینم و هرروز هم بر تعدا داین ویرانگران

اضافه میشود ؛ آینده را نمیدانم ونمیتوانم هم در باره اش چیزی بنویسم ؛ چه بسا

در آینده نژاد دیگری با استعدا های خارق العاده بوجود خواهند آمد تا به تحقیق

در باره موجودات آینده دیگری ویا گذشته بپردازند و یا شاید هم مشتی ربا ط

بی مصرف که تنها برای بردگی درست شده اند ؛ بدون اندیشه بدون تفکرو بدون

ایمان واعتقاد دنیای تازه ای را بسازند.

امروز اگر از من بپرسند که چه دارم تحویل بدهم ؟ خواهم گفت : هیچ!

و بیاد هم نمیاوروم گه چه هادیده وچه ها خوانده ام ؛ چه بسا روزی بخواهم کتابهایم

را بسوزانم ویا آنها را مدفون سازم ؛ در حالیکه میدانم در بین آنها ستارگان درخشانی

زندگی میکنند ؛ چع بسا گلهای زیبایی که تاب نیاورده اند زندگیشان را در این دشت

مسموم از دست بدهند و در کنجی پنهان شده اند .

امروز دیگر خورشید برایم چندان دلپذیر نیست ؛ خورشیدی که روزی در یک دنیای

مطبوع و سبز می درخشید و بر روی علفها و شکوفه های درختان تاب میخورد و

امان میداد تا ما فارغ از هر غصه ای جان ودل خودرا عمیقا در عطر روشن و درخشان

او پرواز دهیم .

امروز دلم میخواهد از دریا دورشوم ؛ از خورشید دور شوم و بسوی کوهستانها ی

زادگاهم بر گردم وبه کنار آن دره تنگ و نهر کوچک بنشینم ( اگر هنوز بجای مانده)؟

و علفهای کوچک را با دندان ببرم وهوای مطبوع کوهستان را به درون ریه هایم بفرستم

میدانم که دیگر امیدی به بازگشت نیست وامید آنکه شاید بتوان راحت در کنار آن نهر نشست

وجود ندارد.

مبداء زندگیمان با چه روشنی و زیبایی پیدا شد ؛ زندگیمان لبریز از افسون بود ؛ حال چنین

بنظر میرسد که تا بحال نیمی از زندگی و اوقات خود را بیهوده تلف کرده وتنها به یک پنجره

دلخوش کرده که از آن میتوان دریایی مرده را دید که حضورش مرا بی امان خسته کرده است

امروز آن روشنایی مطبوع وتسکین دهنده ؛ آن گهواره گرم ونرم و امن روح ( وطن ) گمشده

و زمان آغاز دیگری را برایم اعلام میدارد ؛ حال باید در قرون گذشته سیر کنم و خواب

جنگلها و کوهستانها را ببینم و کور کورانه در میان دریای آرزوهای گنگ ومبهم خود شناور باشم .

تا کی میتوان باین خود فریبی ادامه داد و گفت :

من خود دنیا هستم !! من به همراه دیگران زندگی میکنم و از ذهن و روح آنها بهره میبرم و سپس

بر میگردم به رویاهای خود و همان آسمان نیلگون و شبهای پر ستاره .

امروز دیگر نمیتوانم نامهای آشنا را صدا بزنم ؛ تنها مشتی نام غریبه که هرکدام تک تک بشکل یک

هلال میشوند و هریک درخلاء رها شده وگم میشوندو هنگامیکه فرصتی مخواهم تا نفس بکشم در

خودم گم میشوم و بر میگردم به روزهای مدرسه ؛ روزهای بی دردی ؛ روزهای عطر آگین و

روزهایی که همه چیز برایم سر سازگاری داشت ؛ بوی نان تازه ؛ بوی مشق شب ؛ بوی کتابچه ها

وبوی کتابهای ورق خورده ویادداشت نوشته ؛ و انگشتانم که مرکبی بودند .

از : دفتر این زمانه

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

آوای

آوای < ماریا>

برای : لوچیانو پاوراتی

 

« دام مرگ ؛ باز صید تازه ای رابرد »

 

نگاه کن باین دنیای کور؛

که درذهن متروک ما فقط ؛ یاد مصیبتی

را زنده میدارد

نگاه کن باین دنیای کور ؛ وخیل سوگواران

و شبروان که از نیمه راه

افسون شده بسوی شب میرانند

فانوس خیال ؛ خاموش شد

وگمان مبر گه چشم بیداری درچنین شبی گنگ

آواز دیگری بگوش برساند

چند دل درون سینه طپید ؟!

و چقدر باید بانتظار ماند

تا صدای پای او که از دور میاید

باز صید تازه ای راببرد؟

او بزرگ بود؛

در گمان آسمان هم ؛ این پندار نبود

من ؛ اورا چون یک آیه مقدس؛

در میان طوفان میخوانم

اورا میبینم ؛ مانند مردان افسانه ای

او نبض پریشان و سینه بیمار خودرا

به سینه باد کوبید

او در دل من و در دشت پرغبار زندگیم

یک سوار افسانه ای  و ماندگار

باقی میماند

او بازهم میخواند

و....میخواند

وخواهد خواند

 

شنبه .هشتم سپتامبر دوهزارو هفت/ اسپانیا

 

 

 

پنجشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۶

پاوراتی

پاوراتی

 

لوچیانو پاوراتی هم رفت ؛

ا مروز ساعت پنج صبح به وقت محلی !!

آخرین پدیده خوب و زیبای آواز وموسیقی  نیز امروز به سرای باقی شتافت

او یک پدیده استثنایی در موسیقی کلاسیک بود ؛

شرح احوال وزندگی اورا کم وبیش همه میدانند ؛ او عاشق زیبایی و هنرش

بود.

چه کسی جای اورا خواهد گرفت ؟!!

نه ! هیچکس جای کسی دیگری را نمیگیرد

یا د او همیشه گرامی باد

 

 

ثریا / اسپانیا 

دوشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۶

تار گسیخته

 

دلم می خواست بدانم که

تار شکسته چه صدایی دارد

اما می دانستم که از آن درد بر می خیزد

او دیگر افسانه نمی گوید

نه از نخلها، نه از سرو آزاد 

و نه از ریشه ها

او دلش را رها کرده

بسوی باد.

 

او راه درازی را طی کرده بود

و از نسلی به نسلی دیگر خزیده

در میان قصرهایی از زرورق

خوابی سنگین

در خیمه های امیران

و ...اسیران

و ...

من ...

دلم را به سازی داده بودم

که از سیه روزی

زخمه اش را به باد داده بود

من کتابی ازجنس حریر

و به رنگ زمرد

به دست گرفتم ومویه سر دادم

گریه ایی به خاموشی یک شمع

در میان دیوار تبعید

من شعر را نقاشی کردم

و ... دلم برای آن پیر سوخت

که سکوتی گرانبار بر لبانش

سایه افکنده بود.

 

ثریا / اسپانیا

یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶

٢ سپتامبر

 

زدست دشمن بیگانه چه نالی زار

که هر چه بر سرت آید ز دست دوست باشد   

       

< وحید دستگردی >

 

من نه می گویم و نه پنهان می کنم، تنها اشاره ای است از روزگار گذشته. 

امروز (دوم سپتامبر) درست سی سال تمام است که از نیستان وصل به بوستان نخل افتاده ایم و آنچه را که پشت سر نهادیم: دریایی حسادت، آبشاری از کینه ها، و رودخانه ای از عقده های فرو خفته در گلوی. 

 

آمدیم تا در هوایی تازه که در آن این اینگونه مرارتها نباشد نفس تازه کنیم.  سی سال کلنجار رفتیم تا بگوییم که ما از وصل دور افتاده ایم و نای شکسته ایم که گریه ها در گلو دارد.

 

در آن زمان که خانه را پشت سر نهاده و بسوی غرب آمدیم گریه ها وخنده هایمان خریداری داشت.  جوانی بود و تیر در ترکش  که با آن می شد هر مرغی را شکار کنیم.  پای به هر سرای که می گذاشتیم  سر ها در آستانه برایمان خم می شد !!

 

ورق زمانه بر گشت.  نو آورانی با کیسه های انباشته  به بازار آمدند و ما کهنه شدیم و در آن هنگام بود که فهمیدیم که اگر یک آدم ثروتمند قاشقش به ته دیگ بخورد و صدای آن به گوش همسایۀ (فقیری) برسد  همۀ صدا ها را تحت الشعاع قرار می دهد، گوئی که تنها همین (صداست که میماند).  آنچه را که درطی این زمان آموختیم باد هوا شد و به آسمان رفت.  امروز دیگر از این افق دور نمیتوان با آ نچه را که در طی این سی سال پشت سر نهاده ایم پیوندی داشته باشیم.  اما:

 

دیده ام دریاست اما زیر دریا آتش است

این خلیج (فارس) را موج گهر؛ ز آن آتش است

شعر من از عشق سوزان من امشب مایه داشت

ای وطن مهر تو در کانون دلها آتش است

 

سوگنامه غربت / دوم سپتامبر دوهزار وهفت

مالاگا. اسپانیا

شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۶

تابوت سیاه

 

با خود زمزمه می کردم: از زیبایی های دنیای گذشته چه چیزی را بیاد داری؟  از آن سرزمین اجدادی که در آن سوی زمان قراردارد؟  آوخ، که به راستی چه فاصلۀ طولانی میان ماست.

 

چشمانم رو به سیاهی می رفتند.  در درونم چیزی از هم می گسیخت.  اشکهایم به فرمان من نبودند و به فراوانی بر روی گونه هایم سرازیر می شدند؛ یک سیلاب درد آور و غم انگیز و علت آنرا نمی دانستم.  همه چیز تمام شده  وفرو ریخته بود. 

 

جمع کردن مشتی زبالۀ گذشته و نشاندن آنها درون ویترین تنها یک درد مظاعف بود.  کسانی را که دوست می داشتم کم کم دنیا را به بقیه سپرده و رفته بودند، و آن اخرین باز مانده را نیز اکنون با دست خود به درون یک صندوق سیاه گذاره و با مشتی خاک گل آلوده او را پوشانده بودم.  گذشته را نیز با او بخاک سپردم.  هیچ میلی نداشتم که خاطره ها را جلوی چشمانم دوباره زنده کنم. 

 

در همۀ این سالها که مانند برق گذشت من افسوس می خوردم که چرا او اینجا نیست و حال با میل و رغبت تمام او را به درون این صندوق چوبی گذاشته و هیچ تأسفی هم نمیخوردم.

 

سالهای دور مانند برفهای سر قله ها آب شدند و فرو ریختند و من در میان این سیلاب آهنگهای گم شده را به روانی آب یک رودخانه آرام می خواندم.  حال چه سعادتمندم!  حال می توانم در میان همۀ کتابهایم که لبریز از اندیشه و عقیده بزرگان و شعراست دنیای روح خود را و اندیشۀ خود را بیابم و آن را آبیاری کنم.  گذاشتم او در اعماق همان تابوت سیاه بماند تا بپوسد.

 

از دفتر: این زمانه

 

ثریا / اسپانیا