پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۶

نقطۀ عطف

 

همه مست بودند و گیج

و از ماندن و پوسیدن رنج می بردند

در نشئۀ الکل به دنبال گنج می گشتند

هر کسی به دنبال قایقی بود

و پاروها را می خواستند

تا هرچه زودتر خود را به (دریا) برسانند!

صدای خستۀ من بجایی نمی رسید

صدای من رنگ سرخ و تند طوفان را نداشت

صدای من تنها در چهار دیواری خانه ام شنیده می شد

 

تا آنکه....

برق خنجر های تیز و برنده را بچشم دیدم

و نالۀ شبانۀ یک شبگیر را که روی مدار (انقلاب)

نقطه می گذاشت...

و.... دور خود می چرخید

من بی گناه بودم

ما همه بی گناه بودیم

حال غمگین و دلتنگ

در عرصۀ این اطاق حقیر

در میان سکوت این مرداب

کم کم بو خواهم گرفت

مانند همان ماهیان بو گرفته

که از آب بیرون افتادند

تلاش کردند تا زنده بمانند

اما ....... گندیند.

 

چه زمانی در آرزوی رسیدن به دریا بودم؟

هیچگاه، هیچگاه...

من آرزو داشتم که رودخانه ام پر آب شود

و ...سر چشمه اش خشک نباشد

آرزو داشتم ستونهای بزرگی را که داشتند شکل می گرفتند

به آسمان برسانم

حال در کجای این شهر بی نشان من

آبشاری را بیابم

و بانتظار سبزه زاری بمانم؟

چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶

شاتل

شاتل

 

شاتل ؛ کار خودر اانجام داد وبه سلامتی وراحتی بر زمین نشست !!!

حال بیایید که دنیای بهتری بسازیم ؟  در سالهای گذشته یک دانشمند بزرگ

فضایی بنام ( مستر  ام روزن ) میخواست دنیای بهتری بسازد , دکتر بسیطی ماهم

هر هفته در رایوی ما میگفت بیایید دنیای بهتری بسازیم فرق این دودنیای بهتر این بود که مستر روزن میخواست همه چیز را ویران کند واز نو بسازد ( دینامیت ) برای او مظهر پاکی

و تمیزی بود ,او ادعا داشت و میگفت ما روزی همه شهر های قدیمی را با خاک یکسان

میکنیم واز نو میسازیم , همه چیز را ویران میکنیم تا دوباره زندگی ر ا بوجود بیاوریم ؛

شرط ( بودن )  ( مردن ) است آدمهای کهنسال میمیرند تا جایشان را به جوانان بدهند!!

اشیاء کهنه از بین میروند تا جای خود را به چیزهای تازه ای بدهند ؛ ما اگر درختان را

نبریده و کوهها را از جای نکنده بودیم امروز اینهمه آسمان خراش نداشتیم ؛ امروز حتی

مانهتان  هم کهنه و قدیمی شده باید همه چیز را ویران کرد ؛ خراب کرد ؛ واز نو ساخت

لندن ؛ پاریس ؛ نیویورک ؛ اگر نرون روم را آتش نزده بود امروز رم باین صورت وجود نداشت

باید همه چیز را ضد عفونی کد ؛ باید پاک کرد .

نمیدانم این آقای رزون هنوز زنده هست یانه اما مطمئن هستم گه شاگردان او بنا به وظیفه فانونی

خود راه اورا ادامه خواهند دادو میروند تا دنیای بهتری را بسازند !! اول از گداگورو های روی

زمین شروع میکنند !!! حال آینده را مجسم کنید من وقابلمه وپیاز معلق بین آشپزخانه فضایی

مشغول پیاز داغ سرخ کردن هستم ؛ بلی از مادر طبیعی خود که زمین میباشد جداشده  همانطور

که از رحم مادر جدا شدیم و معلق در میان خلا ء مشغول یک زندگی نوین هستیم که برایمان تدارک دیده اند .

 

میان اینهمه خون و شب سیاه

ابر تاریک پر باران

چگونه بگذرم تا برسم به آن درخت بید

و چگونه خواهم توانست

با دوستانم

روزها را بهم پیوند دهیم

و چگونه بی تفاوت ؛ از اینهمه ویرانیها

بگذرم ؟!

 

ثریا / اسپانیا        سه شنبه

 

 

دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۶

نیچه

نیچه ؛ چنین گفت زرتشت

 

در من هوسی است که مرا به عشق میخواند ؛

و خود زبان عشق است

شب ا ست , صدای چشمه های جوشان بلند تر بگوش میرسد

جان من نیز چشمه جوشان است

شب است ؛ ناله های عشاق به آسما ن میرسد

جان من نیز نوای عاشق است

در وجود ؛ من چیزی تسکین نیافته و تسکین ناپذیر است

و میخواهد فریاد بکشد

و پیوسته ( در فغان ودر غوغاست )

در من هوسی هست که مرا به عشق میخواند

زبان من , زبان عشق است

من روشناییم , آه اگرتاریکی بودم

چون روشناییم , پس تنها مانده ام

فقیرم ؛ چون دست من از بخشیدن فارغ نمانده

کسانیکه عاشقند ؛ زمانی که احساس کردند که رودخانه عشق

در دلشان رو بخشکی میرود ؛ به ندای مرگ پاسخ میدهند و خود را باو میسپارند .

 

چنین گفت زرتشت

 

 

 

سلامی دوباره

سلامی دوباره

 

گفته ها ونوشته های من ؛ افکار منند ؛ با صدای بلند ؛

درعین حال نباید چیزی بنویسم که به تریش قبای کسی بربخورد

اگر کمی در باره نامرد میها و بی فکری واساس سرنوشت ملتها بگویم ؛ دخالت در سیاست

تلقی میشود !!.

اگر از حمله و تجاوز مشتی حیوانات آدم نما بگویم ؛ متهم به نژاد پرستی میشوم ,

اگر بگویم در فلان گوشه دنیا مشتی زن ومرد وبچه وپیرو جوان در اردوگاهها اسیرند

متهم به دخالت در امنیت وحمایت از گروهی میشوم.

اگر گله از ستمها بکنم متهم به تجاوز به حریم دیگران میشوم ؛

پس بهتر است به همان افکارم شکل بدهم وبا صدای بلند آنها را اعلام دارم که خود

عالمی دارد .

.....

من اگر دراین سرزمین بیگانه بمیرم

در این سرزمینی که از آن من نیست

غمی نخواهم داشت ؛ چرا که باد ؛ ورعد غلطان ؛

مرا به سوی دیارم خواهد برد .

اگر من در این سرزمین بمیرم

بادی که به پهنه چمن زارها یورش میبرد

باد ؛ آری باد ؛ مرا به دیارم میرساند

باد و رعد ؛ همه جا یکسان است

پس چه غم ؛ اگر اینجا بمیرم

 

دوشنبه / بیستم  آگوست

ثریا . اسپانیا

جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۶

هفتاد سالگی

 

(تقدیم به همه هفتاد ساله ها)!

 

بهار را وداع کردم

و در نیمۀ خزان نشستم

هفتاد گل سرخ  در سپیدۀ صبح شگفت

قلب من بشدت در سینه ام تپید

هفتاد گل سپید  در دامنم ریخت

و بمن گفت که:

 

زمستان آمد

بهار را فراموش کن

 

من بر بساط زمستان غریو شادی

سر دادم

و هفتاد گل سرخ و سپید را بوسیدم.

آه... چه فاصله ای

میان یک لحظه میلاد و... میعاد!

 

هفتاد گل سرخ وسپید بمن طراوت بخشیدند

آنها از بهار سخن گفتند، نه از غبار!!

هفتاد بار درآئینه خود را عریان تماشا کردم

وهفتاد بار بخود آفرین گفتم!!

و... هفتاد جام شراب سرخ انگوری را

سر کشیدم

و به بهاری دیگر سلام گفتم

و هفتاد بار خواندم:

 

می گفت که تو در چنگ منی

من ساختمت، چونت نزنم

من چنگ توام  بر هر رگ من

تو زخمه زنی من تن تنمم

 

و هفتاد بار به آفریدگارم سجده کردم.

 

ثریا  / اسپانیا  / هفدهم  آگوست دو هزار وهفت

سه‌شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۶

دزد شهر

دزد شهر

 

بزرگ مردا ؛ همچو تو رستمی باید

که هفت خان  زمان را طلسم بگشاید

مگر دوباره جهان را به نور  مهر وخرد

همچنان که تو میخواستی بیاراید              < فریدون مشیری >

 

دزدان را دیدی ؟ رهزنان را دیدی ؟

در سحرگاهان ؛ ترا بسوی بیراهه وحشت

کشا ندند !؟

فرزندان دریا بودند

و درمیان مشتی خاشاک پرورده شده

خودرا به بزرگی رساندند ؛ که ؛

سزاوار آن نبودند

با یکدست تیغ برنده

با دست دیگر مضراب آهنی

و راه را برخود هموار ساختند

از خون شقایق ها نوشیدند

و درکنار شعله های آتش

چراغ های افروخته را خاموش ساختند

دزدانی از ناکجا آباد ؛ آمدند

چون بوته های وحشی به همراه

گل سرخ ؛ با خار هابرنده

در چهارراه  " عصر"

ایستادند ودلی دلی کردند

بوی ناپاکشان

شهر ر را می آزرد

اندیشه ها را میکشت

و.... باز ما ماندیم , با یادهای پریشان

ما ماندیم , با فانوسی نیمه روشن

و تاج نور را ؛ در خوابهای طلای خود

بر سر نهادیم

چه تجربه تلخی بود ؛ با نامردان نشستن

و یادهای هرزه را گرامی داشتن

خنیاگر وحشی ؛ در بزم شب زدگان , در آرزوی صبح میسوخت

او هیچگاه طلوع صبح را ندید

او هیچگاه نفهمید روز از کجا میدمد

او لاشه ای بیش نبود

 

یک روز تلخ و سخت / ثریا اسپانیا