سه‌شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۶

دزد شهر

دزد شهر

 

بزرگ مردا ؛ همچو تو رستمی باید

که هفت خان  زمان را طلسم بگشاید

مگر دوباره جهان را به نور  مهر وخرد

همچنان که تو میخواستی بیاراید              < فریدون مشیری >

 

دزدان را دیدی ؟ رهزنان را دیدی ؟

در سحرگاهان ؛ ترا بسوی بیراهه وحشت

کشا ندند !؟

فرزندان دریا بودند

و درمیان مشتی خاشاک پرورده شده

خودرا به بزرگی رساندند ؛ که ؛

سزاوار آن نبودند

با یکدست تیغ برنده

با دست دیگر مضراب آهنی

و راه را برخود هموار ساختند

از خون شقایق ها نوشیدند

و درکنار شعله های آتش

چراغ های افروخته را خاموش ساختند

دزدانی از ناکجا آباد ؛ آمدند

چون بوته های وحشی به همراه

گل سرخ ؛ با خار هابرنده

در چهارراه  " عصر"

ایستادند ودلی دلی کردند

بوی ناپاکشان

شهر ر را می آزرد

اندیشه ها را میکشت

و.... باز ما ماندیم , با یادهای پریشان

ما ماندیم , با فانوسی نیمه روشن

و تاج نور را ؛ در خوابهای طلای خود

بر سر نهادیم

چه تجربه تلخی بود ؛ با نامردان نشستن

و یادهای هرزه را گرامی داشتن

خنیاگر وحشی ؛ در بزم شب زدگان , در آرزوی صبح میسوخت

او هیچگاه طلوع صبح را ندید

او هیچگاه نفهمید روز از کجا میدمد

او لاشه ای بیش نبود

 

یک روز تلخ و سخت / ثریا اسپانیا

 

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: