دزد شهر
بزرگ مردا ؛ همچو تو رستمی باید
که هفت خان زمان را طلسم بگشاید
مگر دوباره جهان را به نور مهر وخرد
همچنان که تو میخواستی بیاراید < فریدون مشیری >
دزدان را دیدی ؟ رهزنان را دیدی ؟
در سحرگاهان ؛ ترا بسوی بیراهه وحشت
کشا ندند !؟
فرزندان دریا بودند
و درمیان مشتی خاشاک پرورده شده
خودرا به بزرگی رساندند ؛ که ؛
سزاوار آن نبودند
با یکدست تیغ برنده
با دست دیگر مضراب آهنی
و راه را برخود هموار ساختند
از خون شقایق ها نوشیدند
و درکنار شعله های آتش
چراغ های افروخته را خاموش ساختند
دزدانی از ناکجا آباد ؛ آمدند
چون بوته های وحشی به همراه
گل سرخ ؛ با خار هابرنده
در چهارراه " عصر"
ایستادند ودلی دلی کردند
بوی ناپاکشان
شهر ر را می آزرد
اندیشه ها را میکشت
و.... باز ما ماندیم , با یادهای پریشان
ما ماندیم , با فانوسی نیمه روشن
و تاج نور را ؛ در خوابهای طلای خود
بر سر نهادیم
چه تجربه تلخی بود ؛ با نامردان نشستن
و یادهای هرزه را گرامی داشتن
خنیاگر وحشی ؛ در بزم شب زدگان , در آرزوی صبح میسوخت
او هیچگاه طلوع صبح را ندید
او هیچگاه نفهمید روز از کجا میدمد
او لاشه ای بیش نبود
یک روز تلخ و سخت / ثریا اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر