سه‌شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۶

گذشته و حال

حال از گذشته سرچشمه می گیرد

و امروز دیگر من چیزی ندارم که نثار (حال) کنم

خداوند نیز هدیه ای می خواهد

پیشکی در مثام والای خود

و من به غیر از خودم چیزی ندارم

تا به او بدهم

شانه هایم کوچکند و خسته

و شادی های بزرگ روی آنها سنگینی می کند

امروز وفاداری در همه جا بسان وزش باد است

و یکسان همانند باد تغییر می کند

اما وفاداری من به آنچه که که دارم وداشته ام ابدی است

و مانند بعضی از (زنان) که همانند موم در میان دستها

آب می شوند

مرا هیچ دستی آب نخواهد کرد

من یخ می بندم

در میان آن دستهایی که

چون قلب ها سرد و سنگین است.

..........

لباس من از نخ کتان ارزان است

لباسهای من بی ارزشند

من وقت خود را برای جمع آوری (طلا)

صرف نکردم

گردنبند من طلایی نیست

هیچ نگینی به آن آویزان نیست

گوشوار های من از مروارید نیستند

گوشواره های من بی ارزشند

اما گوشهایم از طلا ناب ساخته شده است.

دیگر هیچ لبخندی مرا فریب نمی دهد

و با هیچ سکه ای به هرکجا نمی روم

فقط زیر تابش نور خورشید گرم می شوم

داغ می شوم

میسوزم

آب میشوم

من همیشه آرزو داشتم که در زیر تابش یک اشعۀ طلایی

و یک خورشید گرم شوم

نه در میان خاکستر پس مانده

یک پیکر خسته و وامانده.....

دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶

ما و قفس

 

(تقدیم به: شاهزاده خانم سعودی)

 

آیا روزی فرا خواهد رسید که باهم باشیم ؟

و دست یکدیگر را بگیریم و براحتی زمزمۀ عشق سر دهیم

چرا مانند کرم درون پیلۀ خود درون تار خود می گردیم؟

و بجای آنکه از این تار های نور خورشید

خانه ای درخور عشق بسازیم

با آن تارها قفس آهنین ایجاد می کنیم؟

با آنکه می دانیم فردای نیامده 

چه نقشی برای ما زده

آیا دمی را که فرو می بریم باز می گردد یا نه؟

باید باین بیاندیشیم

در درون این در بسته

بدنبال کدام امید هستیم ؟

چه بزرگانی که آمدند و چگونه رفتند

و هیچ نشانی از آنها بجای نماند.

قصرها باخاک یکسان شدند

و یا لانۀ مارها و جانوران

و بوم ها که بر ویرانه های آن آوای مرگ سر داده اند

و ما......

هنوز در فکر ساختی یک قفس دیگر می باشیم.

 

جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۶


W. B. YEATS -ويليام باتلر ييتز

دو شعر

اگرچه از باران

در زير درختی شكسته پناه می ‌جويم

صندلی من نزديك‌ترين صندلی به آتش بود

در هر محفلی كه از عشق يا سياست سخن می ‌رفت

پيش از آن كه زمان مرا زير و رو كند

اگر چه جوانان ديگر بار

برای شورش‌های تازه تفنگ می ‌سازند

و شيطانك‌های ديوانه

تا سر حد توان به خشم آمده‌اند

فكر من يكسره مشغول زمان است

كه مرا زير و رو كرد

هيچ زنی نيست كه رويش را

به سوی درختی شكسته برگرداند

با اين حال هنوز ياد من

سرشار از زيبارويانی است كه عاشق‌شان بودم

تف می ‌كنم در چهرۀ زمان

كه مرا زير و رو كرد

ترجمه از عليرضا آبيز

* * *

قايقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از اين خاك غريب ....

سهراب سپهری

بی گمان خواهم رفت،

و در آن خشکی مهجور در آب

كلبه ای می سازم از گل رس، از تركه

نه رديف لوبيا خواهم كاشت

نيز كندوی عسل خواهم داشت

و در آن خرمی بيشه ی پروزوز زنبورعسل زندگی خواهم كرد

مگر آرام بيابد دل من

آری آرامش دل قطره چكان می آيد

چكد از چادر گريان سحر آرامش

به زمینی كه در آن زنجره ها می خوانند

نيم شب هست در آنجا پر سوسوی ستاره، ظهر، ارغوانی سوزان،

و غروب، پر ز پرواز و پر سهره و مرغان كتان

بی گمان خواهم رفت، چون كه هر روز هر شب می شنوم

آب درياچه كه آهسته در ساحل را می کوبد

و من اينجا اما، به عبث مانده ام و كنج خيابان با من

من در اعماق دلم زمزمه اش می شنوم

ترجمه: علیرضا مهدی پور

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

ایران دیروز وایران امروز

 

دکتر گیرشمن در کتاب معروف خود زیر عنوان  ایران از آغاز تا اسلام می گوید: نفوذ ایران در کشورهای دیگر و تأثیر ایرانیان بر اقوام شرق و غرب کاملا آشکار است.  نتیجه ایکه مؤلف این کتاب در پایان گرفته خلاصه ای است از تاریخ چهار هزار سالۀ ایران و نشیب و فراز و ترفی و انحطاط و بطور کلی فلسفۀ ایران پیش از اسلام است.

 

حال اگر امروز آقای گیرشمن زنده بود و وضع ایرانیان امروزی را می دید لابد در کتاب دیگری از تأثیر افوام دیگر بر ایرانیان و فرهنگ این فوم می نوشت.  یک نگاه کوتاه و اجمالی به ترکیۀ امروز و پایداری و ایستادگی آنها ثابت می کند که هر ملتی سعی دارد روز بروز پیشرفت کرده و به دنیای جدیدی برسد، درحالیکه در ایران ملت هرروز به عقب نگاه میکند؛ گویا که از جلو رفتن واهمه دارد. 

 

جامعۀ ایرانی در گذشته اگر در ظاهر به غرب نزدیکتر بود اما از لحاظ روحی به سنن خود وفادار ماند.  ملتی که توانست تمدنهای عظیم و دشتهای پهناور و دو شط را از آن خود بکند امروز هر چه را که داشته از دست داده است.

 

ملتی که پس از فتح مقدونیه تحت نفوذ غرب قرار گرفته و تا حدود زیادی در تمدن خارجی غوطه ورشد ولی معهذا ایرانی باقی ماند.

 

ملتی که در برابر هجوم های ترک و عرب و مغول نه تنها توانست نیروی ادامه زندگی خود را حفظ نماید بلکه توانست این مهاجمین را نیز در خود جذب کند.

 

امروز چه بر سر این ملت آمده؟  چرا به جایی رسیده که هیچ از آنچه که در خود جمع داشت  از میان رفت و امروز چند فبیله که تنها وجه اشتراک آنها زبان فارسی است گرد هم جمع شده و درمانده اند که به کدامین سو نظر کند.

 

روزهای این مردم چگونه می گذرد؟ یا در پشت صف های طویل، یا در راهروی های اداره ها و یا در محراب و مسجد و یا.... عمر جوانان به بطالت می گذرد.  خانواده ها امنیت چندانی ندارند و زندگی آنچنان بر این ملت تنگ شده که هر روز می خواهند به جایی فرار کنند و همۀ نیرو و انرژی خود را برای دیگران صرف نمایند چرا که در سرزمین خودشان فرصتی برای سازندگی ندارند.

بگو برمی گردی

 

تقدیم به ......

 

آیا ما روزی یکدیگر خواهیم دید؟

من نمی دانم  کجا و کی

اما می دانم که روزی یکدیگر خواهیم دید

قبل از آنکه تبدیل به یک قطره شویم

قبل از آنکه آسمان آبی تیره و سیاه گردد

بگو، بگو که بر می گردی

بگو برمی گردی

من نمی دانم کجا و کی؟

اما می دانم  روزی یکدیگر را خواهیم دید

در یک شب مهتابی

و یا....

یک روز بارانی

و یا در یک بهار آفتابی

ما یکدیگر را خواهیم یافت

مطمئن هستم.

عکس

 

ما نمانیم و عکس ما ماند یادگار

گردش روزگار بر عکس است!

 

شعر منسوب به ناصرالدین شاه قاجار

 

اگر می شد زبان و محتوای آن و فرهنگ خود را فراموش می کردیم و دل به شیدای این سرزمین می دادیم چه بسا خوشحالتر می زیستیم!؟

 

دوستی می گفت:« آن سرزمین را فراموش کن.  آنها آنچنان در لجن جهل و خرافات و کثافت فرو رفته اند که بیرون آمدن از آن محال است.  ظا هراً مردم هم باین امر عادت کرده و چه بسا این روش را دوست دارند.  تو هم سعی کن زندگی همین محیط را دوست داشته و به زندگیت ادامه بدهی.»

 

گفتم:« زنجیری نامرئی  مرا به آنسو می کشاند.»

 

گفت: « آنها خاطره هایت می باشند.  آنها را فراموش کن و در همین جا خاطره بساز!»

 

خاطره!! مشتی عکس، سلامی کوتاه و نشستی کوتاهتر.  من چگونه می توانم به همسایه بگویم:

 

آمده ام که سرنهم عشق ترا بسر نهم

ور که بگویی که نی نی شکنم شکر برم؟

 

در اینجا و در زبانشان نمیتوان بازی کلمات را بدین شیرینی و زیبایی یافت.  هر زبانی بنابر استعداد خاص خود ظرا فت آفرینش جمله ها، کلمات، نوشته ها و اشعاری را دارد.  سرزمین ما غنی ترین و زیباترین زبان و کلمات را داشته که متأسفانه امروز همۀ آن زیبائی ها جای خود را به مشتی کلمات نامفهوم و احیاناً رکیک داده است.

 

کلمات ما گم شدند و این زبان جدید را ما نمی شناسیم.  تنها بسنده کرده اند به چند شاعر قرون گذشته، که آنها را هم یکی یکی از دست خواهیم داد: مولای رومی را ترکها بردند و افغانها برایش در (مصر) جشن تولد می گیرند!!

 

خبرت هست که در مصر شکر ارزان شد؟

خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد؟

 

زبان ما دنیای وسیعی دارد که می شود با کلمات هزاران بار بازی کرد. بعنوان مثال:

 

غم میخورم بجای غذا  چون کنم کلیم

این است آن غذا که محتاج اشتها نیست

 

و یا (کاریکلماتورها):

 

در فصل پائیز درختان فقیر و ندار بجای برگ،کوبیده می ریزند!!

 

موریانۀ وارسته چوب اشتباهاتش را خورد!

 

آنقدر چشمش تیز بود که پلکش را برید!

 

و سرانجام شعر معروف حزین لاهیجی:

 

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد

شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد

 

و یا:

 

خسرو بسکه خواب شیرین دیده است

پلکهای او بهم چسپیده است

 

ادامه دارد