میرزا آقاخان کرمانی
خواستم خشت ز خم گیرم و می از لب جام
چرخ دوری زد و خشت لب بامم کرد
به درستی نمی دانم که سرایندۀ این ابیات کیست؟ اما هر چه هست از دل ما میگوید. من نمی دانم که چه نیروئی در دل این (خشت وخاک) نهفته است که هرچند گاهی ما را بسوی خود می کشد. هرچه هست یک عامل معنوی باین آب و خاک دامن می زند و آتش آن در سینۀ ما شعله می کشد.
می گویندکه مردم کرمان به صبر و حوصله و بردباری، قناعت، پشتکار، کم توقعی، کم آزاری، و بخصوص به صحت در امانت معروفند. نمی دانم شاید این خاصیت حاشیۀ کویر نشینی است که مردم را اینگونه سر به راه بار آورده است، و همین سر به راهی باعث شده که حاکمان ظالم بر آنها بتازند و چشمان آنها را از کاسه دربیاورند و مردم را به سیه روزی بنشانند. چه بسا هم که همین کم توفعی سد پیشرفت آنان شده باشد. در حال حاضر گویا ما هم پیشینۀ این مردم را پیشه کرده و گذاشته ایم تا چشم ما را نیز از کاسه بیرون بکشند.
اکنون ببردازیم به شمه ای از تاریخ و سرنوشت مردی که می توانست برای سرزمینش افتخار بیافریند ولی در عوض کاسۀ سر او را، که لبریز از افکار بلند و پیشرو و جلو تراز زمان خود بود، با کاه پرکردند وتقدیم حضور حاکم زمان نمودند.
نام و یاد میرزا آقاخان کرمانی، که نام اصلی او عبدالحسین بود فرزند عبدالرحیم، در تاریخ هزار و هشتصد و پنجاه و چهار میلادی در بردسیر که آن زمان یک ده کوچک و بنام گواشیر خوانده می شد به دنیا آمد. مادرش دختر میرزا کاظم خان طبیب بود که از نوادۀ شاهزادگان هندوستان و طبیبی ماهر بود. او از حکما و اطبای عصر خود بشمار میرفت و زمانی بعنوان سیاحت به ایران آمد و در دربار صفویه ماندگار شد ودر همانجا با یکی از خواهر زادگان پیوند زناشویی بست، که حاصل این پیوند میرزا ابوالفاسم خان پدر بزرگ میرزا آقاخان است. بقول مرحوم سهراب سپهری: شابد نسبم به مردی از هند میرسد.
میزرا آقاخان را خیلی زود به مکتب سپردند. در هفت سالگی بخوبی میتوانست بخواند و بنوسید. قرآن را تقریباً از حفظ کرده و اشعار زیادی می دانست. در بزرگسالی به زبان عربی، انگلیسی و فرانسه تسلط پیدا کرد. او همچنین نقاش و خطاط زبردستی بود، و در هندسه و علم منطق و نقشه چعرافیای تسلط زیادی داشت.
برا درش، بهادر خان، چندان با اومیانه ای نداشت و آدمی محتاط و دست به عصا بود. او پس از کشته شدن میزا آقاخان منکر هرگونه پبوندی با وی شد و ثروت او را نیز بالا کشید. می گویند هر روز صبح در تخت خود در میان باغ بزرگش می نشست و در حالی که زارعین او در اطرافش حلقه زده بود تغاری از ماست یا آب انار با خیار سبزه تا ظهر میخورد و در همان حال به کارهایش می رسید! روایت هست که در زمان غوغای دموکراتها هنگامیکه خانۀ او را غارت می کردند نزدیک به هشتاد دست رختخواب از خانۀ او به غنیمت بردند!
میرزا آقاخان با آشنایی با پسر شیخ ملا محمد روحی کرمانی معروف به شیخ روحی پس از مشکلاتی که در محل کارش ایجاد می شود تصمیم می گیرد که به اصفهان برود، و از آنجا عازم تهران شده و سپس به استانبول می روند.
با آشنایی با (شیخ ازل) برادر (شیخ بهاء) تغییر مذهب داده و با دختر شیخ ازل پیوند زنانشوئی می بندد و همین امر باعث می شود که فامیل او برای همیشه او را ازخود طرد کنند.
او قدی بلند، هیکلی قوی و سیمائی با شهامت داشت. هیچگاه کار خلافی از او سرنزد و تا زمان ازدواجش با دختر شیخ ازل دست او به هیچ زنی نرسیده بود. او اندیشه های بلند داشت و فراتر از زمان خود حرکت می کرد. در دنیای آن زمان و در میان مشتی آدمهای بی سواد و قشری او نوری بود که به همه جا روشنی می بخشید. نوشته های زیادی از خود بجا گذاشت که متأسفانه امروز در دسترس من چیزی نیست.
سر انجام او را همه می دانند: به دست محمد علی میزرا در زیر درخت نسترن در تبریز سر او و دوستانش را بریدند وبا مشتی کاه پر کرده به تهران فرستادند. اجداد مادری او همه نسبشان به موبدان زرتشی می رسید که بعدها مسلمان شدند. تأسف من از این است که در سر زمین ما مردان واقعی و بزرگی تولد یافتندکه در زیر چرخ جهالت و نادانیها یکی یکی از پای درآمدند، و امروز ما مجبوریم با کاووش ونبش قبر کردن آنها را بیرون آورده و به نمایش بگذاریم، بدون هیچ افتخاری.
مأخذ: تاریخ بیداری ایرانیان