دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

میرزا آقاخان کرمانی

 

خواستم خشت ز خم گیرم و می از لب جام

چرخ دوری زد و خشت لب بامم کرد

 

به درستی نمی دانم که سرایندۀ این ابیات کیست؟  اما هر چه هست از دل ما میگوید. من نمی دانم که چه نیروئی در دل این (خشت وخاک) نهفته است که هرچند گاهی ما را بسوی خود می کشد.  هرچه هست یک عامل معنوی باین آب و خاک دامن می زند و آتش آن در سینۀ ما شعله می کشد.

 

می گویندکه مردم کرمان به صبر و حوصله و بردباری، قناعت، پشتکار، کم توقعی، کم آزاری، و بخصوص به صحت در امانت معروفند.  نمی دانم شاید این خاصیت حاشیۀ کویر نشینی است که مردم را اینگونه سر به راه بار آورده است، و همین سر به راهی باعث شده که حاکمان ظالم بر آنها بتازند و چشمان آنها را از کاسه دربیاورند و مردم را به سیه روزی بنشانند.  چه بسا هم که همین کم توفعی سد پیشرفت آنان شده باشد.  در حال حاضر گویا ما هم پیشینۀ این مردم را پیشه کرده و گذاشته ایم تا چشم ما را نیز از کاسه بیرون بکشند.

 

اکنون ببردازیم به شمه ای از تاریخ و سرنوشت مردی که می توانست برای سرزمینش افتخار بیافریند ولی در عوض کاسۀ سر او را، که لبریز از افکار بلند و پیشرو و جلو تراز زمان خود بود، با کاه پرکردند وتقدیم حضور حاکم زمان نمودند.

 

نام و یاد میرزا آقاخان کرمانی، که نام اصلی او عبدالحسین بود فرزند عبدالرحیم، در تاریخ هزار و هشتصد و پنجاه و چهار میلادی در بردسیر که آن زمان یک ده کوچک و بنام گواشیر خوانده می شد به دنیا آمد.  مادرش دختر میرزا کاظم خان طبیب بود که از نوادۀ شاهزادگان هندوستان و طبیبی ماهر بود.  او  از حکما و اطبای عصر خود بشمار میرفت و زمانی بعنوان سیاحت به ایران آمد  و در دربار صفویه ماندگار شد ودر همانجا با یکی از خواهر زادگان پیوند زناشویی بست، که حاصل این پیوند میرزا ابوالفاسم خان پدر بزرگ میرزا آقاخان است. بقول مرحوم سهراب سپهری: شابد نسبم  به مردی از هند میرسد.

 

میزرا آقاخان را خیلی زود به مکتب سپردند. در هفت سالگی بخوبی میتوانست بخواند و بنوسید.  قرآن را تقریباً از حفظ کرده و اشعار زیادی می دانست.  در بزرگسالی به زبان عربی، انگلیسی و فرانسه تسلط پیدا کرد. او همچنین نقاش و خطاط زبردستی بود، و در هندسه و علم منطق و نقشه چعرافیای تسلط زیادی داشت.

 

برا درش، بهادر خان، چندان با اومیانه ای نداشت و آدمی محتاط و دست به عصا بود.  او پس از کشته شدن میزا آقاخان منکر هرگونه پبوندی با وی شد و ثروت او را نیز بالا کشید. می گویند هر روز صبح در تخت خود در میان باغ بزرگش می نشست و در حالی که زارعین او در اطرافش حلقه زده بود تغاری از ماست یا آب انار با خیار سبزه تا ظهر میخورد و در همان حال به کارهایش می رسید!  روایت هست که در زمان غوغای دموکراتها هنگامیکه خانۀ او را غارت می کردند نزدیک به هشتاد دست  رختخواب از خانۀ او به غنیمت بردند!

 

میرزا آقاخان با آشنایی با پسر شیخ ملا محمد روحی کرمانی معروف به شیخ روحی پس از مشکلاتی که در محل کارش ایجاد می شود تصمیم می گیرد که به اصفهان برود، و از آنجا عازم تهران شده و سپس به استانبول می روند.

 

با آشنایی با (شیخ ازل) برادر (شیخ بهاء) تغییر مذهب داده و با دختر شیخ ازل پیوند زنانشوئی می بندد و همین امر باعث می شود که فامیل او برای همیشه او را ازخود طرد کنند.

 

او قدی بلند، هیکلی قوی و سیمائی با شهامت داشت.  هیچگاه کار خلافی از او سرنزد و تا زمان ازدواجش با دختر شیخ ازل دست او به هیچ زنی نرسیده بود.  او اندیشه های بلند داشت و فراتر از زمان خود حرکت می کرد.  در دنیای آن زمان و در میان مشتی آدمهای بی سواد و قشری او نوری بود که به همه جا روشنی می بخشید.  نوشته های زیادی از خود بجا گذاشت که متأسفانه امروز در دسترس من چیزی نیست.

 

سر انجام او را همه می دانند: به دست محمد علی میزرا در زیر درخت نسترن در تبریز سر او و دوستانش را بریدند وبا مشتی کاه پر کرده به تهران فرستادند.  اجداد مادری او همه نسبشان به موبدان زرتشی می رسید که بعدها مسلمان شدند.  تأسف من از این است که در سر زمین ما مردان واقعی و بزرگی تولد یافتندکه در زیر چرخ جهالت و نادانیها یکی یکی از پای درآمدند، و امروز ما مجبوریم با کاووش ونبش قبر کردن آنها را بیرون آورده و به نمایش بگذاریم، بدون هیچ افتخاری.

 

مأخذ: تاریخ بیداری ایرانیان

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۶

سحری دیگر

 

دیگر هیچگاه سحری نخواهم دید

هیچگاه سحری زیبا و دلپذیر

سحرهای من همه شهری بودند

سحرهایی بودند که صدای پایی روی اسفالت

صدای ترمز یک اتو مبیل

صدای کسی که مرا صدا میزد

صدای یک جنگل

پرنده ای که آواز می خواند

شاخه هائی که بهم می خوردند

زمزمۀ هزاران

بیدار شدن نامرئی

سحرهای دریا؛ غلطیدن امواج روی یکدیگر

یک نسیم عطر آگین

یک باد مرطوب و ...

پرواز یک پرنده

حال

زیر غم باران

و بیاد چهرۀ پرشکوه آن زن

و چادر تاریک جهل

ایکاش می شد آن را از چهره اش بردارم

و او را به جهنم خودم ببرم

تا در غروب گرم تابستان

پیکر جوان خود را در آب

آن سرزمبن بشوید.

 

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶

خرقه پوشی

 

روزی از سر درد ما را گذری بر قوم دراویش افتاد. باخود اینگونه فکر کردیم که ایشان با دگران فرق دارند و می شود در آنجا رسید به آنکه باید برسیم.  و به همین علت پای در محفل آنان گذاریم. 

 

قومی دیدیم که هیچ شباهتی به آنچه در کتاب الشمع فی التصوف بیان شده بود و آنچه که جنید و ابی الخیر گفته بودند نداشتندقومی همه در پی وراجی و درگوش هم سخن گفتن و دیگران را از خود راندن و میل به آنکه هر کسی جلوتر افتد.

 

پسرکی لاغر اندام که از شهر فرنگ وارد شده با کمک بانوی زیبایش (خانقاه داری) میکردند، در حالی که ما تصور می کردیم که پیر باید (پیر) باشد و مورد احترام، نه این جوانک بی تجربه.  بهر روی باین نتیجه رسیدیم که امروز دیگر دیروز نیست و هر کسی برای لقمۀ نانی دکانی و دستکی باز می کند و مشتی مهجور و درمانده را دورخود جمع کرده آنها را بکار می کشد و اموالشان را نیز بخود میدهد.  

 

اگر کسی مال و منال نداشت او را یا به بیرون راهنمایی می کنند (!) و یا مجبورش مینمایند (خدماتی) از قبیل آشپزی و یا شستن حمام را انجام دهد.  به یک کلام ما ابداً نشانی از جوانمردی و عشق و یگانگی و وحدت دراین قوم ندیدیم، بلکه آنها فقط به جمع آوری مال مشغولند.

 

از آنجا بیرون آمدیم و به به حضرت پیر و مرادخود جناب حافظ تشر زدیم که یعنی چه؟

 

روضۀ خلد برین خلوت دوریشانست

مایۀ محتشمی خدمت درویشانست

آنچه زر میشود از برثو آن قلب سیاه 

کیمیایی است که درخدمت درویشانست

 

گفتیم حضرت پیر درویشی خاکی است بیخته، و آبی است که بر آن ریخته.  نه پشت پا را از آن گردی ، ونه کف پا را از آن دردی؛ و ما امروز همه دردیم.

 

و سری  بسوی پیر دیگری که نامش حضرت مولانای رومی است زدیم دیدیم که میگوید:

 

سیارۀ عشق را منزل ماییم

ز اشکال جهان نقطه مشکل ماییم

چون قصه عاشقان  بی دل خوانند

سر قصه عاشقان بی دل ماییم

 

برگشتیم به کنج خلوت و نشستیم به مکاتیب و تحریر؛ و نوشتیم:

 

حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی

در بزم خواجه پرده زکارت برافکنم

 

یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۶

روزی اگر

 

روزی اگر دگر بار

گذر کنم به بیشه زار

و گذرکنم برشاخسار زندگی

و بگذرم از نهر پر آب

دیگر نظر نکنم

بر قامت بلند سرو

دیگر ننگرم به کاسۀ گل لاله

دیگر لبخندی به غنچه گل نزنم

و دیگر زیر سایۀ درختی ننشینم

که از دستهای پربار او، لهیب سوزان

و پرحرارت دل را با بار او

فروبنشانم

این بار دگر

چشمم برقامت استوار او

و برکندۀ سنگین اوست

که چگونه می تواند آتش کاشانه ام را

گرم نگاه دارد

چشمم بسوی میوه های آبدار است

تا ببینم چگونه می تواند

زمستان سرد و طولانی زندگی

 گرسنه ام را

سیر نگاه دارد

دیگر به سبزه زار نگاه نمی کنم

دیگر به گل نمی نگرم

دشت من سفره نانی است

که با آن شکم گرسنگان را سیر می کند.

سقوط بشر

 

بسیار مأیوسانه و درد آور است که بنویسم بشر تا چه حد سقوط کرده و از آن هوشیاری و شعور باطن دیگر اثری نیست.  قطار احساسات انسانی از خط خود خارج شده و کمتر میتوان دیگر به افراد اعتماد نمود.  گاهی آرزو می کنم که بتوانم یک اطمینان سریع به نیکی ها و خوبی های بشر و یا بر علائق انسانی به خیر جامعۀ خود استوار سازم، آنهم با توجه باین علم که انسان آزاد است!!

 

امروز کدام انسان آزاده و واقعی را می توانم پایه و مبنای خود ودیگران قرار دهم؟  امروز شاید عده ای مایل باشند که فاشیزم را مستقر سازند، و بقیه چنان بز دل ترسو و فرومایه باشند که آنها را آزاد گذاشته تا بکار خود مشغول باشند و خود به دامان بی آلایشی ظاهری و بی تفاوتی و پناه می برند.

 

من نمی دانم تا چه اندازه به جامعۀ خود تعهد دارم؟ ظاهراً قسمت بندی بزرگی شده که من از آن بی خبرم.  ناگهان همه چیز تغیر شکل داد.  کسانی که ذهنی روشن و عاقل داشتند یکباره احساساتی و در بعضی موارد مادی گری جای آن را گرفت.  کسانی که شعوری خوشبینانه و آزاد اندیش و یکتا پرست بودند تبدیل شدند به انسانهای شکاک، جبری،بی دین و بدبین، و پاک خود و آن چه را که در وجودشان بود فراموش کردند.  بنا بر این امروز فقط به دنبال چیزی می گردند که لذت بخش باشد؛ حال درهر منظومه ای که باشد .

 

امروز در اندرون من رشته های وسیعی از تمایلات و علاقه ها اما بدون فایده باقی مانده است،  و تنها باین نکته می اندیشم که کاری نمی توانم بکنم و نشسته ام و به یک سقوط دردناک می نگرم و سقوط انسان ها را می بینم.  امیدوارم که با نوشتن این اراجیف به (مکتب اصالت) کسی توهینی نکرده باشم.  از آن جائیکه دوستدار جدی واقعیت هستم میل دارم کسی را نیز پیدا کنم تا دراین زمینه با من مشترک باشد.

همین و همین!

 

یکشنبه ( دربستر بیماری )

 

جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۶


شهیاد

اغلب روزها عکسهای او را در آلبوم خانواگی فرزند بزرگش تماشا می کنم و از روی شیشه او را می بوسم و می گویم با رفتن تو همه چیز تمام شد؛ دنیا تمام شد.

او انسانی زیبا و مهربان بود. چهرۀ او نجیب و هیچ نشانی از رذالت در آن دیده نمی شد. برای آدمکشی به دنیا نیامده بود. دستهای او فقط برای این ساخته شده بودند که چوب سیگار ظریفی را درمیان انگشتان خود نگاه دارند.

امروز همۀ ما هرچه داریم و یا داشته ایم از برکت وجود اوست. ما سالمندان هنوز کوچه های گلی، حمامهای عمومی، لباس شویی در کنار جویبارها، خیابانهای تاریک و بدون چراغ و ناامنیها را فراموش نکرده ایم.

اما ناگهان خود را گم کردیم و شدیم (مادام بواری). چشم هم چشمی, بی مبالاتی و بی اعتقادی به آنچه که داشتیم ما را از راه راست منحرف ساخت و فاجعه آور شد. او بیمار، غمگین و دلسرد، و ما مشغول بستن بار و اثاثیۀ خود و فرار بسوی غرب بودیم. حالا امروز نشسته ایم و ناله سرداده و اشک تمساح می ریزیم.

چه خوب شد که همۀ ما به غرب (پر برکت)!!! آمدیم و از نزدیک دیدیم که درون کاسه خالی است.

روانش شاد.