جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۶


شهیاد

اغلب روزها عکسهای او را در آلبوم خانواگی فرزند بزرگش تماشا می کنم و از روی شیشه او را می بوسم و می گویم با رفتن تو همه چیز تمام شد؛ دنیا تمام شد.

او انسانی زیبا و مهربان بود. چهرۀ او نجیب و هیچ نشانی از رذالت در آن دیده نمی شد. برای آدمکشی به دنیا نیامده بود. دستهای او فقط برای این ساخته شده بودند که چوب سیگار ظریفی را درمیان انگشتان خود نگاه دارند.

امروز همۀ ما هرچه داریم و یا داشته ایم از برکت وجود اوست. ما سالمندان هنوز کوچه های گلی، حمامهای عمومی، لباس شویی در کنار جویبارها، خیابانهای تاریک و بدون چراغ و ناامنیها را فراموش نکرده ایم.

اما ناگهان خود را گم کردیم و شدیم (مادام بواری). چشم هم چشمی, بی مبالاتی و بی اعتقادی به آنچه که داشتیم ما را از راه راست منحرف ساخت و فاجعه آور شد. او بیمار، غمگین و دلسرد، و ما مشغول بستن بار و اثاثیۀ خود و فرار بسوی غرب بودیم. حالا امروز نشسته ایم و ناله سرداده و اشک تمساح می ریزیم.

چه خوب شد که همۀ ما به غرب (پر برکت)!!! آمدیم و از نزدیک دیدیم که درون کاسه خالی است.

روانش شاد.

هیچ نظری موجود نیست: