شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵



دیداری تازه

شبی در میان تب شدید و هذیانها ناگهان بفکر تو افتادم و با خودم فکر می کردم که اگر راست باشد و ارواح آزادانه در آسمان می گردند، تو در حال حاضر در کجا نشسته ای؟

فکر کردم لابد سوار یک تکه ابر می شوی و اول سری بخانه ات می زنی و دوستان واطرافیانت را می بینی. به مراکز فرهنگی وکلوپ هایی که عضوآنها بودی می روی. به کنفرانس ها و سمینارهایی که شرکت داشتی ؛ همه را زیر پا می گذاری.

دلت برای سرزمینمان تنگ شده، سوار بر ابر بسوی خانه ای که در آن سکونت داشتی می روی... ای وای، مشتی آدم غریبه آنجا را اشغال کرده اند؛ هر چهار طبقه را در اختیار گرفته اند و از دوستان قدیمی ات اثری نیست. بسوی خانۀ ما می روی؛ وای چه غم انگیز. آنجا را هم ویران کرده بجایش (برج) ساخته اند!!

شاید کمی دلتنگ شوی می روی بسوی باغ بزرگی که داشتی و می بینی که باغبان به همراه عده ای دیگر آنجا را تبدیل به یک محل (بساز و بفروشی) کرده اند. دیگر اثری از آن استخر آبی پر آب و آن باغ سر سبز و انباشته از گل نیست.

همچنان سوار بر ابر بسوی دهکده ای که در آنجا یک کلبه ییلاقی داشتی می روی و به دنبال کلبه ات می گردی. اثری از آن نیست و بجایش مهمانخانه و پیست اسکی ساخته اند و نوکیسه ها با لباسهای اسکی روی برفها سرسره بازی میکنند!

لابد خیلی غمگین می شوی و دلت می گیرد. می بینی جائی آشنا نیست. دوستی نیست؛ همه رفته اند. بهتر است برگردی به همان لانه ات و به اطراف همان مراکزی که در آنجا به زبان بیگانه سخن میگفتی و از زبان پارسی فقط برای ادای سخنان دلپذیر وشعر و کلمات زیبای دیگری استفاده میکردی. گمان نکنم که سری باین محدوده بزنی چون زبانشان را نمی دانی!! مرا هم نمی بینی چرا که سرم را زیر پتو پنهان کرده ام!!!

همچنان روی ابر نشسته و به خانه ات نگاه می کنی. به همسرت که حالا دیگر پیر شده، اما دوستانی را که تو برایش گذاشته ای اورا هیچگاه تنها نمی گذارند. نوه هایت همه بزرگ شده اند؛ عروسی کرده اند و چه بسا صاحب نتیجه هم شده باشی. همانجا بنشینی و به نتیجۀ زندگی خوب ودرست خودت بنگر و گذر زمان را ببین. مهم نیست که مرا ندیدی؛ آنقدر کوچک شده ام که هیچکس مرا نمی بیند.

خیلی دلم می خواهد روزی بتو سر بزنم. راهها طولانی و بسته و من خسته ام ....

روانت شادباد

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

پراکنده ها

 

امروز صبح به چهره ام در آینه نگاه می کردم؛ دیدم که هنگامی که زیبائی و جوانی به  پیری و زشتی می پیوندد چه ترکیب غم انگیز ی پدید می آید.  کتابی خوانده شده وتمام شده می رود تا در این سرزمین و زیر این آسمان صاف وآبی اوراق خود را به اطراف پراکنده سازد.

 

آیا همه آنهائیکه جلای وطن کرده اند همین دردها را روبرو بوده و تحمل کرده اند؟ آیا این عده که تعداد آنها ازمیلیونها هم تجاوز کرده و منهم یکی از آنها هستم باز هم شجاعت اینرا دارند که بگویند: نه، برنمی گردیم؟  آیا همۀ آنها مقاومت کرده اند ویا تن به حقارتها داده اند؟

 

به آ وازی گوش می دادم که از سر زمین خودم بود.  نه دیگر نمی خواهم گوش کنم، چرا که مرا بیاد تلخیها و روزگاری دیگر می اندازد.  نه، دلم نمی خواهد به هیچ سازی گوش کنم: ساز مرا بیاد آن شبهای مهتابی درمیان یک دشت خاموش می اندازد.  بیاد دخترکی کوچک که عاشقانه به چهرۀ نوازنده می نگریست، دخترکی زیبا و افسرده.  نمی دانستم که آن نوازندۀ عزیز دردانه همۀ زنها بود، ومن حوصلۀ نگهداری هیچ دردانه ای را نداشتم وبه همین علت هیچگاه باو نگفتم که: دوستت دارم.

پذیرفتن یک دردانه برای من هیچ لطفی نداشت.

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

یک ره آورد

من همۀ قصه ها وافسانه هایی را که نوشته ویا می نویسم (ره آوردی) از یک داستان دور و دراز است که از کنار منقل پدر بزرگ و مادر بزرگم شروع شده وهنوز ادامه دارد.

تغییر زمان کل داستان را دگرگون کرده و اگر مادر بزرگ بد عنق من و پدر بزرگم که همیشه سرش توی کتاب بود و یا روی رحل قرآنش بخواب می رفت امروز سر از خاک درمی آوردند واین همه تحولات گوناگون را می دیدند دوباره از شدت غصه دق می کردند.

زندگی من همیشه بر عرش خیال بوده ودر آئینۀ رؤیا آنرا دیده ام؛ هم با آدمهای چاق وچله و تنومند و حیله گر برخورد داشته ام و هم با انسانهائی که در تارعنکبوت حقارت خود اسیر بودند.

امروز آن عاج بلورین شکسته و من در میان سیلاب حوادث ناچار همراهم؛ بعضی اوقات این حوادث شیرین و گاهی مضحک و خنده دار هستند. من از میان قصه های جن و دیو پری و دخترک خاکستر نشین پا به دنیای واقعیت گذاشتم که بسی تلخ و ناگوار بود و هرروز هم این تلخی بیشتر می شد. نوشته های منهم گاهی یک واقعیت تلخ و دردناک را نشان می دهند که با فراز و نشیب ها سقوط ها همراهند ولحظاتی گذران که در خاطرم مانده گاهی خنده دارند.

بازگشت به گذشته وتصویر از لحظاتی که با حال ودرون من سرو کار داشته اند مرا کمتر رها میسازند. من دنیا را بشکل دیگری در ذهنم نقاشی کرده بودم و حال می بینم یک تصویر درهم برهم و با نقشهای سیاه وسفید وقرمزجلوی چشمان نقش می بندند و منهم راه گریزی ندارم. قهرمانان دیروزی من همه مقوائی بودند وآنهائیکه نقش آفرین تاریخ در نظر من بحساب می آمدند با آن همه بزرگی و صلابت ناگهان فرو افتادند. حال بیشتر به زندگی انسانهائی نگاه می کنم که در زنجیر جهل ونادانی محبوسند و بامید روز رستاخیز نشسته اند.




یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

کریسمس

 

تولد او نزدیک است، گرچه کسی به درستی نمی داند که در چه تاریخی و درکجا بدنیا آمد.

 

حال زنگها آوای دل انگیزی سر داده اند.  ستاره ای در آسمان درخشید، اما هیچکس بفکر او نیست. در شهری که او پا به عرصۀ وجود گذاشت در حال حاضر بجای شراب، خون جاریست.  پرچم های مقدس در اهتزازند و سرودهای مذهبی بر لبان خشکیده.  تنها صدای نحیف پیرزنی بگوش می رسد که می گوید: مریم، درود برتو ونامت مقدس باد.

 

همۀ قهرمانان دیروزی وامروزی گویی از یخ ساخته شده بودند؛ همه ذوب شدند و با آنهمه شکوه جلال وجبروت فرو ریختند.  دنیای فعلی روی شانه های (مسیح) استوار است، با همۀ افسانه ها و روایت ها و نوشته ها و وعظ واعظان، مانند یک رودخانۀ بزرگ در فرهنگ جهان روان است.  حال واقعی باشد یا تخیلی، این فرد برتار و پود هستی زمان نشسته وکسی در اصالت او شک نمی کند و یا پایه های استواری را که او بنا نهاده ویران نمی سازد.  پس باید او را صدر نشین همۀ قهرمانان جهان بحساب آورد که برضد ظلم ونادانیها برخاست و شورش کرد.

 

حال یک دروغ شیرین و خیال پرور بهتر از هزاران راست فتنه انگیز است.

 

دوشنبه



یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

ساز خاموش

 

زمین وآسمان را پیمودم

و نقش خودرا بر ستاره ای بگذاشتم

آواره به هر سوی جهان شدم

تا رسیدم بتو

ناگهان (نغمه)هایت خاموشی گرفت

و در پیشگاه رهبر فقط یک نغمه شد

رفتی بر در بیگانگان نشستی

آنچنان این راه را پیمودی

تا در (معبد) او جای گرفتی

چشم من کور شد

به چشمم گفتم خاموش شو

شور و نوا تمام شد

(اشک) شد، (طوفان) شد

ناله ام موج شد، به دریا شد

ئغمه ساز دل خود شدم

عمرم در ( زخمه) ها گذشت

ناگهان زمرد و یاقوت از میان

تارها عیان گشت

بی ثمر بود هر کوششی که کردم

 

روزی به اشتباه گفتم:

(بهر تو فرشی گسترده ام)

(زنده ام بامید دیدارت)

و در حریم نیمه شب

به هنگام دعا

با یاد نغمه های بی هدف شاد بود دلم

امروز تار بی صدا ماند

و پود شد، دود شد



شب آمد

 

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

 

ه. الف  سایه

 

(پابلو نرودا) در یکی از اشعارش می گوید:

 

خداوندا مرا یاری کن تا به هنگام سرودن چیزی را جعل نکنم.

 

من فقط اشعار دیگران را مورد استفاده قرار می دهم، آنهم با ذکر نام سراینده.

 

شب آمد و سایه افتاد به هرسو

باید بروم تا قدحی پرکنم

هوای فرحبخش شبانه مرا بی تاب کرده

اینک ندایش می آید:

(شب است و دل تنگم هوای خانه گرفت)

(دوباره گریۀ بی طاقتم بهانه گرفت)

آیا می توانم بازگردم؟

آیا نمی توانم باز گردم؟

که را بیابم؟

درب را چه کسی برویم باز خواهد کرد

در دور دست کسی می نوازد

کسی می خواند

آهنگی ناشناس بگوشم میرسد

نمی دانم

شاید روزی بسوی او باز گشتم.

 

یکشنبه

 

ای که در بستی بروی خود وهمگان

چه سودی بردی تو از اینهمه (دعا)

در این بارگاه تاریکی نشستی

چشمان خود را به روی خلق بستی

و نشستی به خود پرستی

باز کن دو دیده را

و بگرد گرد جهان

او را در کنار بینوایان

خواهی یافت

در میان درماندگان

در میان انبوه گرسنگان

در آنجا که مردان تا قد در گل فرو رفته اند

و زنان تا سر به زمین

باز کن این زنجیر را

پاره کن این ردا را

و برو بسوی او در میان خاشاک

در جنگلهای سرد

 

او بتو خواهد گفت که در کجاست

تو او را نخواهی دید

تا چشم تو به شعلۀ خورشید نرسد

بگذار برزمین این پارسائی دروغین را

آرام وآسوده برو

بسوی دلهای ستم دیده

اورا خواهی یافت.

 

همان روز