جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵

یک نامه

 

(این نامه در تاریخ یکهزار و سیصد و چهل وهشت نوشته شده)

 

« من امروز به زمانی فکر می کنم که تصمیم داشتیم ازدواج کنیم.  آن روز از صبح زود به دلشوره و ناراحتی عجیبی دچار بودم.  کنار مادر نشسته و با بیقیدی دستهایم را در هوا رها کرده بودم.  او حرف می زد اما من گوش نمی دادم و داشتم با خودم فکر می کردم.  فقط به یک چیز می اندیشیدم؛ به مردی که داشتم سرنوشتم را به دست او می دادم، مردی با قامت بلند و سری کوچک و چشمانی فرو افتاده و تنگ که ناشی از نوشیدن الکل بود، چشمانی که هیچوقت به درستی نمیشد چیزی از آنها فهمید.

 

با خودم فکر میکردم که باو خواهم گفت که من چگونه زنی هستم و زندگی با او برای من کمال لذت و

خوشی است و ممکن نیست زنی از چنین موقعیتی برخوردار شده و بخود نبالد.  من در این پیوند مشترک چیزهای زیادی خواهم داشت: فرزندم ودر آینده فرزندان دیگری خواهیم داشت و من دیگر هیچوقت تنها نخواهم بود.

 

اما با اینهمه نمی دانم چرا می ترسیدم و نمی توانستم تصمیم بگیرم و دو دل مانده بودم.  با خود میگفتم که باو خواهم گفت من زنی هستم پر جوش وخروش.  گذشته از آن  دیگر موقع انتخاب از من گذشته و انتخاب دیگری برایم وجود ندارد.  آیا عشق تو می تواند واقعی باشد؟  در من آتشی هست که شعله می کشد.  من تشنه ای هستم که در جستجوی آب می باشد.  من غریقی هستم که چشمم به ساحل نجات افتاده.  همانند یک دونده ای هستم که به مرحلۀ آخر رسیده.  آیا با اینهمه باز دارم راه درستی میروم؟ آیا خطا نمیکنم؟

 

مادر هنوز حرف می زد.  نمی دانم شاید داشت مرا نصیحت می کرد.  اما من باو فکر می کردم.  آیا فقط عشق تنها کافی است؟ بعلاوه منکه هنوز از او چیز زیادی نمی دانم.  اما هیچگاه نتوانستم از آنچه که در دلم می گذشت کلامی بر زبان بیاورم.

 

باز هم مانند دفعۀ قبل و مانند یک بره در یک محضر ازدواج کردم و هنگامی که با قبالۀ ازدواج بیرون آمدم احساس کردم که از دنیای خودم خارج شدم.  جدا شدم و همۀ درها به رویم بسته شد.  دیگر خودم نیستم و باید وارد یک زندگی شوم که متعلق به من نیست.  آیا بازهم اشتباه کردم؟ آیا راه را درست رفتم ؟  منکه با برداشتن هرقدم یک تصمیم جدی می گرفتم آیا در این راه به بن بست نخواهم رسید؟ منکه هدفم فقط یک سعادت است ودومی برایم وجود ندارد امروز فهمیدم که این یک سعادت نبود، یک فاجعه بود.

 

از آن روز دیگر همه راهها برویم بسته شد.  دیگر خودم نبودم.  از خودم بیرون آمده ودر فضا رها شدم، بدون آنکه بدانم کجا هستم، کی هستم.  خودم را بصورت واقعی گم کردم. روزها می آمدند و میرفتند بدون ذره ای خوشی.  بچه ها آمدند اما لذت من کامل نشد.  با آنها سرگرم بودم.  آنها را دوست می داشتم و همۀ عشقی که ممکن بود در سراسر زندگیم وجود داشته باشد نثار آنها نمودم وتصمیم گرفتم از آن پس فقط یک (مادر) باشم  نه یک (زن).  من تمام زیبائیهای زنانه را دوست داشتم: ظرافت، بوی خوش، دلربائی، و درعین حال نجابت را در یک زن تحسین می کردم.  همۀ اینها دروجودم فقط بصورت واژه بود و(من) تما م شده بودم. »

 

قسمت دوم (بیماری او)

 

مبارزه زندگی من هیچگاه تمام نمی شود.  گویا این یک امر طبیعی است و من به حکم زاده شدنم محکوم باین هستم که برای همیشه تن به مبارزه بدهم و تا پایان عمر رل یک قهرمان را بازی کنم.  من هیچگاه بدبختی و یا این نقش قهرمانی را به آخر نخواهم رساند.  جنگیدن برای من یک امر طبیعی است، حال دشمن یکی باشد و یا چند نفر برایم مطرح نیست.  هنگامی که باید بجنگم تعداد دشمن چه اهمیتی دارد؟

 

اما امروز مشکل دیگری در برابرم هست که با آن نمی توانم مبارزه کنم و آن یک نبرد سخت با ظلمت وتاریکی است که او در آن فرورفته و این تنها بخودم مربوط است و خودم باید با آن به مقابله برخیزم.  او با مسئله ای خطرناکتر از مرگ روبروست: او شانس این را ندارد که بکلی بمیرد؛ مرگ تنها شامل یک قسمت از وجود او شده.  روحش مرده وعقلش تمام شده، اما جسمش به زندگی ادامه می دهد واین حد اعلای سیاه روزی یک انسان و بمراتب از مرگ وحشتناکتر است.

 

او امروز در ظلمت مطلق بسر می برد.  وقتی که روح وعقل مرد زندگی شکل اصلی خودش را از دست می دهد.  کلمات دیگر درخشندگی ندارند وهمه چیز به رنگ خاکستری مرده در می آید.  او حتی حرف زدنش نیز سرد و بیروح است.  من آخرین تلاشم را در آخرین فرصت برای نجات او کردم و دلم نمی خواست حال که در ظلمت وتاریکی فرو رفته بحال خود رهایش کنم تا فراموش شود. من از خدا قوی تر نیستم.  وضع او شباهت به اطاقی دارد که در آن همه چراغهایش را خاموش کرده باشند و تمام منفذهای اورا بسته باشند.  در آنصورت جز تاریکی وسیاهی چیز دیگری نیست. روشنایی درون وعقل تنها چیزی است که در وجود انسانها حقیقت دارد.

 

در او همه چیز خاموش شده و من برای همین گریه می کنم.  من اورا دوست داشتم اما او می خواست که در این سیاهی فرو رود و رفت تا سقوط کرد.  برای من آن چراغ روشن خاموش شد و دیگر نمیتواند خورشید و سرپرست خانه من باشد.  او مرد و دیگر از این پس در نزد من جایی ندارد.  او از همه چیزجدا شد و به گرداب کثافت ومستی افتاد بنا براین در آسمان زندگی من جایی برای او نیست، و از این پس من باید که خودم باشم و به تنهایی بار زندگی را بر دوش بکشم.

 

آرزو داشتم که به زادگاه خودم بر می گشتم چرا که در آنجا فصلها همیشه به موقع فرا می رسند.  هیچکس در هیچ جای دنیا به غیراز وطن خودش آرامش نخواهد داشت.  آوارگانی مانند من هیچوقت نه کلمه ای برای خندیدن  ونه برای گریه کردن نخواهند داشت.  احساسات ما همانند سکۀ پولی بی ارزش است، سکه ای از رواج افتاده، چون کلامشان خریدار ندارد.

 

و.... دیگر گذشت.  از سر و سامان و گذشتۀ وحشتناک من مپرس.  من با کمک تو دست از این سر و سامان کشیدم.

 

غروب

 

از: نادر نادر پور

 

توهر غروب نظر میکنی بخانۀ من

دریغ پنجره خاموش وخانه تاریک است

هنوز یاد مرا پشت شیشه می بینی     

که از تو دور ولی با دل تو نزدیک است

هنوز پرده تکان می خورد ز بازی باد

ولی دریغ که در پشت پرده نیست کسی

در آن اجاق کهنه آتشی نمی سوزد 

در آن اطاق تهی پر نمی زند مگسی

هنوز بر سررف برگ های خشکیده

نشان آن همه گلهای رفته برباد است

هنوز روی زمین پاره عکسهای قدیم

گواه آن همه ایام رفته از یاد است

درخت پیچک ایوان ما رمیده ز ما 

گشوده سوی درختان دوردست آغوش

ستاره ها همه در آب شیشه محبوسند

قناری هنوز در گوشۀ قفس خاموش

درون خانۀ ما گرمی نقسها نیست 

درون خانۀ ما سردی جداییهاست

درون خانۀ ما جشن دوستی ها نیست 

درون خانۀ ما مرگ آشناییهاست

چه شد، چگونه شد، ای بی نشان کبوتر بخت

که خواب ما به سبکبالی سپیده گذشت؟

جهان کر است ومن آن گنگ خواب دیده هنوز

چها که در دل این گنگ خواب دیده گذشت

 

بگوش می شنوم هرشب از هجوم خیال

صدای گرم ترا در سکوت خانه هنوز

بگوش کودک گریان ترانه می خواندی

مرا ز خواب برانگیزد آن ترانه هنوز

 

تو هر غروب نظر میکنی بخانۀ من

دریغ پنجره خاموش و خانه تاریک است

خیال کیست در آن سوی شیشه های کبود

که از تو دور ولی با دل تو نزدیک است

 

من از دریچۀ خیال ترا می بینم هنوز

که خیره مینگری ماه شامگاهی را

سپس به اشک جگر سوز خود می شویی

 زچشم کودکت اندوه بی پناهی را

باران

 

شهسواران در غبار فتنه گم گشته و رفتند

نامشان از یادها، تصویرشان از قابها

 

ی. بهزاد کرمانشاهی

 

به باران سلام گفتم

به باد بیدادگر که وزیدن گرفت

به باران سلام گفتم

به ابرهای پاک ودست نخورده

که با مهربانی بر بالای سرم

میگذرند

و من صورتم را زیر باران میشویم

تا شوری وتلخی آنها را

احساس نکنم

از دیوار برگرفتم قاب کهنه را

و به زیر افکندم آن کاغذ پاره را

که نامش (عکس) بود

 

مستی بود وکودکی و راستی

جوانی بود و شور مستی

وباز هم راستی

 

بار دگر غبار از آئینه پاک خود را دیدم که

بی زلف گلابتون و بی لب

شکرین

و پاره های برتنم

زخم هایی بر سینه ام

وای …

چه شد آن تاج خروسم

چه شد آن چتر رنگینم

روزهای غرقه در لذت

خروسان به گردم، گردان

چه شد آن گردش جادوئیشان

اینکه در آینه می بینم

چه کسی است

تصویر کدام آشناست

که اینگونه به ویرانی کشیده

بر گرفتم قاب کهنه را از دیوار

و پاره کردم آن کاغذ را

که نامش (عکس) بود

 

چه بیهوده پیمودی این ره دشوار را

رهی تاریک و بی نشان

و تو نامی دادی به آن

که نه لایق بود به آن نام

در شهر سوداگران عشق

به دنبال کدام ( عکسی )

ای تهی از مکنت زمان.

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۵

گوته و حافظ

 

گوته می گوید:

 

« شمال وجنوب غرب متلاشی می گردند واریکه های سلطنتی خرد می شوند.  کشورها می لرزند و تو به سرزمین (شرق) بگریز.  درآنجا ودرسایۀ صلح و آرامش وهوای محیطی را که از آنجا پیامبران و رهبران بشر بر خاسته اند استنشاق کن تا در میان آواز عشق و چشمۀ آب حیات جوانیت باز گردد. »

 

البته خوب می دانیم که گوته مانند همه انسانها از اوضاع زمان خود بشدت ناراحت بود وجنگهای بی امان از طرف امپراطور (ناپلئون) اور انیز ترسانده و دل به شرق خوش کرده بود.  او ادامه می دهد:

 

« در آنجا می خواهم در میان صفا وعدالت در احوال نژاد بشر تحقیق کنم.  آنها تعلیمات آسمانی را به زبان ساکنان زمین از پیشگاه باریتعالی فرا گرفته اند.  علاقمندم در آنجا از لذایذ دوران جوانیم بحد وفور بهره ببرم و دایرۀ ایمانم وسیع شود و افکار پلید را ا ز سر بیرون کنم.  

 

چقدر سخنان حکمت انگیز در آنجا اهمیت دارد.  حافظ در فراز ونشیب راه دشوار و کوهستانهای بلند دلداریم می دهد. 

 

ای حافظ مقدس، چقدر نگداشتن یاد تو درهمه جا برای من شیرین است.  آری، زمزمه های عاشقانۀ تو به نحوی است که حتی زنان سیه چشم بهشتی را نیز عاشق می کند.

 

حافظ، خودرا نظیر تو پنداشتن چه دیوانگی است و چه خیال خامی!  تو بمنزلۀ کشتی تندروئی هستی

که بادبان برافراشته و غرش کنان با غرور و تهور سینۀ امواج اقیانوس را می شکافی و پیش میروی، در حالیکه من در مقابل تو تخته پاره ای بیش نیستم.  من آشکارا میبینم که هیچ رازی را در جهان نمیتوانم بگشایم.  خداوند هرکسی را در هر گوشه زیر این آسمان بزبان خود می خواند.

 

در درون آدمی نیز جهانی است، اما دایرۀ تنگی زندگی ما را محدود کرده و ما بازیچۀ موجیم که گهی بلند و زمانی پایین می آید و سر انجام همه چیز فرو می ریزد.  درد مرا تنها کسی می داند که رنج هجران کشیده باشد و تنها مانده و ازهر گونه شادی دور افتاده باشد.

 

ای عشق، تو تاج سعادت زندگی بدون راحتی هستی.  کسیکه نه عشق دارد و نه خطا مردنش بهتر از زنده بودنش می باشد. »

 

کلیات گوته

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

دو شمع

 

دو هزارو شش با دوهزارو شش شمع روشن

بی آنکه ستاره ای در آسمان به درخشد

زمین بخواب رفته وهیچ نیرویی

اورا بیدار نمی کند

صبح نمایان می شود و غروب  شتابان می رود

هوا مسموم و پرتوی شوم و یک سرخی بی معنی

همه جا پخش شده

آفتاب زیادی سرخ است

زمانی از اینکه شب شود می ترسیدیم

از اینکه در اسارت شب بمانیم

بخود می لرزیدیم

امروز از روزها فراری و در پنهانی ترین

زوایای خانه یا کوچه پنهان می شویم

هزاران دشمن درکمین ما ایستاده اند

تا خون مارا بریزند

دریا ساکت و آرام ومبهوت

موجهای او خشک و کوتاه و

کمتر پروای بلندی دارند

زمین یکجا جبهۀ جنگ است

هرکسی در دستش چیزی و یا خنجری

پنهان دارد

همه به روی هم آتش بازمی کنیم

وهمه دلها را به موزه ها سپرده ایم

آیا روزی فرزندان ما

خواهند توانست

تاریخ دلها را در موزه ها بخوانند؟

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

جنگل

 

دشتی سر سبز وجنگلی پر درخت

سوخت

چشم خون گرفتۀ خورشید براو  خیره ماند

درختان سبزو پر غبار بودند

مرغان کم کم از آشیانه خود گریختند

دیروز جنگلی سر سبز سوخت

آنهمه سبزی وخرمی نابود شد

ابری تیره و سیاه آسمان را پوشاند

زنان نوحه کنان از کنار جنگل

می گریختند

جنگل نابود شد و درختان نیمه سوخته

هنوز زمزمه می کردند

خاک هنوز نفس میکشید

و در نفسش بوی سم و کافور و بوی

نابودی به مشام میرسید

جویبار بر خاک می گریست

و اشک او بر چهره هزاران برگ بجا مانده

نشسته بود

در عوض بذرها سیمانی

چمن های مصنوعی ونازک

با نازک بدنان

به آنجا راه یافتند

جنگل سوخت ودرختان ناله می کردند

اربه کشان  بسرعت نفس خاک را

خاموش کردند

و زنان نیمه برهنه آغوش بروی خورشید

گشودند.

 

 یکشنبه

 

● ● ●

 

مپرس دشمن کجاست

همه جا هست

به هرکجا که نگاه کنی اورا می بینی

واو که از همه خطرناکتر است کسی است

که با مهربانی در کنار تو

ایستاده و می خواهد یار تو باشد.

 

همان روز

 

● ● ●

 

پائیز فرارسید

اما گلهای کنار پنجرۀ من شکفته اند

و درختان خیابان سر سبز وخرمند

کوه ها از دور نمایانند اما

بر قله هیچکدام برفی ننشسته

برف تنها بر تارک من نشسته

از پائیز خبری نیست

برگی بر زمین ننشسته

روزی باد غمناک پائیزی زمزمه می کرد

و از زمزمه او درختان سر تکان میدادند

اما دیر گاهی است که دیگر باد پائیزی

نمی وزد

در عوض طوفانها غوغا بپا می کنند

درختان خسته وفرسوده از تابش

بی امان آفتاب

به دورنمای آسمان می نگرند.

 

یکشنبه

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵

میرزا رضای کرمانی

 

 

 محب آل رسولم، غلام هشت و چهارم

فدائی همه ایران رضای شاه شکارم

رضا به حکم قضا کشت ناصرالدین را

ز کیفرعملش بود من گناه ندارم

تنی چگونه زند خویش را به قلب سپاهی

اگرچه لشکرغیبی مدد نبود بکارم

نشان مردی و آزاد گیست کشتن دشمن

من این معامله کردم که کام دوست برآرم

 

عده ای اورا قاتل می دانند و بدین گونه می شناسند. برخی اورا مردی بدبخت یک لاقبا می دانند که از روی ناچاری دست به آدمکشی زد.   بازماندگان خاندان قاجاریه واشراف (!) اورا قاتل (شاه بابا) می خوانند.  حقیقت این است که او مردی حساس و بزرگ منش بود که از دست ظلم به جایی پناه برد که سرانجام نامش در تاریخ بنام (قاتل شاه)  ثبت شود.

 

میرزا رضا کرمانی  یک مرد ساده ووطن پرست و کاسب بود.  حجره ای کوچک در یکی از خیابانهای خاکی شهر داشت که در آن پارچه، شال وترمه می فروخت.  خریداران او هم کامران میرزا نایب السطنه،  خانواده های اعیان و حرمسرای سلطان بودند که پارچه ها را می بردند وپولی هم پرداخت نمی کردند.

 

او پسر ملا حسین عقدائی  معلم ناصرالین شاه بود وهمبازی دوران کودکی کامران میرزا.  می گویند شاه قاجار هنگام غذا خوردن آنقدر می نشست تا ملا حسین سر سفره حاضر شود وسپس غذا را شروع میکرد.  از طرف دیگر یک نسبت سببی هم با همسر حاکم کرمان (آقای مشیر)  داشت که او هیچگاه از این فرصت فامیلی استفاده نمی کرد.

 

مدتها تلاش کرد بلکه طلبش را وصول کند، اما بغیر از توهین چیز دیگری عاید او نشد.  به ناچار دست به دامان کامران میرزا دوست وهمبازی قدیمی خود شد و او هم بجای آنکه باو یاری برساند او را دریک انبار زندانی کرد.

 

پس از آنکه آزاد شده میرزا رضا راهی ترکیه شد و سپس به محضر سید جمال الدین اسد آبادی رفت. سید دست نشانده دولت فخیمه وحقوق بگیر وداری چندین ملیت بود و شاگردان زیادی را تربیت میکرد.  روزی درحین درس بشاگردان خود می گوید: « ظلم وبدبختی وقحطی وبیچارگی در کشور ما بیداد می کند و اینها همه از دولت سرهمین شاه ظالم است.  مردی میخواهم که ریشه اورا از زمین بردارد. »  رضای ساده دل و رنج کشیده دستش را بالا میبرد ومیگوید: « ما هستیم! »  او راهی کرمان میشود  وبا زن وفرزندانش حداحافظی کرده آنها را به دست خدا وسپس به دست فامیل میسپارد و به سوی شهر ری حرکت می کند.

 

حرم را قرق کرده برای حضور حضرت ظل الله و میزرا رضا در شبستانی بخواب بود.  یا کسی اورا ندید ویا اگر دید حرفی نزد.  او نامه ای سفید دریک پاکت به همراه چند گلوله تقدیم سایه خدا کرد و

همانجا ایستاد و فرار نکرد.  اورا گرفتند وبا قل و زنجیر بستند وبسوی زندان بردند.  در روز محاکمه بارها از او پرسیدند: چه کسی شمارا تحریک کرده و شما چند نفر بودید؟  اودر جواب می گفت: « ما پنج نفر بودیم: من بودم وسایه ام و ... ک ..و خ .. !»  اورا به چوب می بستند و شلاق میزدند و فردا دوباره همین ماجرا تکرار می شد. 

 

وقتی اورا به همراه چند مرد آزادیخواه به زندان قزوین بردند در حیاط زندان عده ای مشغول سینه زنی و نوحه خوانی بودند (گویا ماه محرم بود).  میرزا رضا رو به جمعیت کرده ومی گوید: « ای بدبختها شما نشسته اید وبرای کسیکه هزارو چند صد سال پیش ازدنیا رفته توی سرتان می زنید ولی برای ما که برای آزادی شما تا پای دار می رویم قطرۀ اشکی هم نمی ریزید. »

 

بعدا ز اینکه او به دار آویخته شد بچه ها در شهر کرمان آواز می خواندند که:  « سگ سیاه رو کشتند / میزرا رضا را کشتند!! »  این است نتیجۀ حق طلبی.  بلی در قرن گذشته با یک تاریخ پر رمزو راز و تحریف شده، آشفته ودگرگون شده و برای ما یک قرن بیداری بود.  زبانهای زیادی بریده شد و تعداد بیشماری یا جان باختند و یا با شکنجه های روحی و جسمی زنده بگور شدند.  اما نباید فراموش کرد که چشمها بازتر و گوشها شنواتر شدند.

 

قدرت توانست مردی حساس و رنج کشیده و آزادیخواه را بصورت یک (قاتل) وارد تاریخ ما کند تا جاییکه هنوز تا هنوز است بازماندگان و فامیل او شرم دارند که از او بنام یک وابسته یادکنند، و یا بازماندگان میزرا آقاخان کرمانی بکلی منکر وجود او ووابستگی او بخود شدند.  درحالیکه محمد علیشاه چراغع به دست در نیمۀ شب ناظر بریدن سر میزرا آقاخان وهمراهان او در تبریز بود، خواهران و برادرانشان مشغول تاراج املاک وهستی او بودند و بعدها نام خانوادگی خود را نیز تغییر

دادند.  گناه میرزا رضا فقط آزایخواهی بود و جلوتراز زمانش حرکت میکرد و اندیشه هایش روشنفکرانه و به دوراز هر خرافاتی بود.

 

در طول این یکصد سال کتابها تألیف شدند داستانهای راست و دروغ گفته شدند اما هیچکدام گویای یک واقعیت برای نسل ما نبودند بلکه همه به (میل) دیگری نوشته میشد و لبریز از بغض و کینه وخودخواهی، و این بود نتیجه؛ آنچه که کاشتیم امروز آنرا درو می کنیم.

 

ای گامی تر زچشمان، خوبتر ز جان من

اولین الهام بخش و آخرین پیمان من

کشور پیر من، اما پیر عالی نشان

طبع من، تاریخ من، ایمان من، ایران من

 

آرزومندم که تابد اختر فرخنده ات

در عمل آید دوباره روح دائم زنده ات

بهتر از بگذشته باشد حال و هم آینده ات

نور پاشاند به دنیا دانش رخشنده است

پس تو هم عرض حقیت شنو از این بنده ات.

 

 الف . لاهوتی