جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵

باران

 

شهسواران در غبار فتنه گم گشته و رفتند

نامشان از یادها، تصویرشان از قابها

 

ی. بهزاد کرمانشاهی

 

به باران سلام گفتم

به باد بیدادگر که وزیدن گرفت

به باران سلام گفتم

به ابرهای پاک ودست نخورده

که با مهربانی بر بالای سرم

میگذرند

و من صورتم را زیر باران میشویم

تا شوری وتلخی آنها را

احساس نکنم

از دیوار برگرفتم قاب کهنه را

و به زیر افکندم آن کاغذ پاره را

که نامش (عکس) بود

 

مستی بود وکودکی و راستی

جوانی بود و شور مستی

وباز هم راستی

 

بار دگر غبار از آئینه پاک خود را دیدم که

بی زلف گلابتون و بی لب

شکرین

و پاره های برتنم

زخم هایی بر سینه ام

وای …

چه شد آن تاج خروسم

چه شد آن چتر رنگینم

روزهای غرقه در لذت

خروسان به گردم، گردان

چه شد آن گردش جادوئیشان

اینکه در آینه می بینم

چه کسی است

تصویر کدام آشناست

که اینگونه به ویرانی کشیده

بر گرفتم قاب کهنه را از دیوار

و پاره کردم آن کاغذ را

که نامش (عکس) بود

 

چه بیهوده پیمودی این ره دشوار را

رهی تاریک و بی نشان

و تو نامی دادی به آن

که نه لایق بود به آن نام

در شهر سوداگران عشق

به دنبال کدام ( عکسی )

ای تهی از مکنت زمان.

هیچ نظری موجود نیست: