سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

دو شمع

 

دو هزارو شش با دوهزارو شش شمع روشن

بی آنکه ستاره ای در آسمان به درخشد

زمین بخواب رفته وهیچ نیرویی

اورا بیدار نمی کند

صبح نمایان می شود و غروب  شتابان می رود

هوا مسموم و پرتوی شوم و یک سرخی بی معنی

همه جا پخش شده

آفتاب زیادی سرخ است

زمانی از اینکه شب شود می ترسیدیم

از اینکه در اسارت شب بمانیم

بخود می لرزیدیم

امروز از روزها فراری و در پنهانی ترین

زوایای خانه یا کوچه پنهان می شویم

هزاران دشمن درکمین ما ایستاده اند

تا خون مارا بریزند

دریا ساکت و آرام ومبهوت

موجهای او خشک و کوتاه و

کمتر پروای بلندی دارند

زمین یکجا جبهۀ جنگ است

هرکسی در دستش چیزی و یا خنجری

پنهان دارد

همه به روی هم آتش بازمی کنیم

وهمه دلها را به موزه ها سپرده ایم

آیا روزی فرزندان ما

خواهند توانست

تاریخ دلها را در موزه ها بخوانند؟

هیچ نظری موجود نیست: