یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

یک نامه به سردبیر

(از نوشته های گذشته)

 

سلام مرا بپذیرید.

 

دو پر زیبای طاووس و یک تاج خروس پیدا کردم و آنهارا زیب پیکر خود کرده و خیال دارم خودم را در کنار مرغان آراسته و زیبا وطوطیان شکر شکن پارسی زبان همراه سازم.  جسارت کرده دست به قلم می برم و نامه ای برای شما در بارۀ شمارۀ اخیر مجله تان می نویسم.

 

هنوز شمارۀ جدید به دستم نرسیده  بنا براین قسمتهای دنباله دار را نیمه تمانم گذاشته ام.  نوشته های اربابان قلم که خوشبختانه همه مشهور خاص و عام ودنیوی میباشند باعث نشاط و امیدواری است که گلستانی از گلها و بوستانی سر سبزو خرم فراهم آورده اند که می شود ماهها در آن گردش کرد و بوی خوش گذشته را به مشام جان رساند.  خوشا به سعادت شما که یک پنجرۀ باز رو به گلستان باز کرده اید تا هوائی تازه را تنفس کنید.

 

چیزیکه باعث نوشتن این نامه شده فقط یک نظریۀ کوتاه می باشد که امید است باعث آزار روح کسی نشود.  نوشته های مجله همه روی گذشته ها و سخنان در گذشتگان دور می زند و کمتر از دردهای جامعه (جدید) ی که ما آوارگان با تقصیر یا بی تقصیر دور دنیا چادر زده ایم حرفی بمیان می آید و گویی ابدا چند میلیون آواره به حساب نمی آیند و این در حالی است که عربستان کم کم دارد سرزمین ما را می بلعد آنهم با سرمایه گذاریهای کلان زیر نام شرکتهای خارجی.  اکثر هتلها (فندق) شده اند و بسیشتر ایرانیها به اقلیتها شباهت پیدا کرده اند تا به یک صاحبخانه.  کشتی همان کشتی؛ وناخدا همان ناخدا؛ تنها حرفی که نیست از ملیت ایرانی ووطن پرستی.

 

درعوض نامردمیها، دروغ ها، خیانتها و دوروئیها بیشتر شده و اینجا پیران سالخورده مشغول نشخوار گذشته ها هستند و بامید جوانانی نشسته اند که نیم بیشتر آنها معتاد به مواد مخدر و زیر یک خشم پنهانی ناشی از عدم آزادی خود چشم به راه یک معجزه اند.  هر چه را داشتیم فروختند و حتی باورها ویقین ها را در عوض کتاب پشت سر کتاب در باره خاصیت نماز و روزه وسایر چیزهائیکه باید فقط در درون یک انسان و خصوصی باشد. 

 

البته نماز رکن اساسی وپرورش روح است و آنها هم آنرا در الویت قرارداداند و عده ای هم زیر لوای آن به آنچه که میخواهند میتوانند برسند.  در کتب و مجموعه های شعر بیش از پنجاه شاعر دربارۀ خواص نماز شعر سروده اما هیچکدام از آنها نگفته انه که چگونه میتوانیم یک انسان کامل باشیم.  و چگونه می توانیم از سرزمین خود حمایت کنیم و آنرا در میان دستهای خودمان بگیریم.  تلاش شما برای عده ای از ادمهای برون مرزی قابل ستایش است و شاید عدهای را هم سرگرم کند اما.....

 

ایکاش به آن سکرتر (زیبای) خود میگفتید که (مالاگا) را چگونه بنویسد و ثریا با (اس) میباشد نه با (سی)!

 

با تشکر از اینکه وقت خودرا باین نامه دادید.

 

مالاگا - سال دوهزار میلادی

کبرا بر دار

 

صد بار بیش تجربه کردم که این جهان

دائم بکام مردم موقع شناس بود

آری جهان بکام کسی بود کز نخست

نه شرمش از خدای و نه از کس هراس بود

زد بوسه برپشت دستی عجوز ز روی عجز

گر آن عجوز محتشم و یا سرشناس بود

 

م. بزرگ نیا

 

 

پدر کبرا دست استمداد بسوی دنیا دراز کرده تا بلکه دخترش را که هم نان آور خانواده و پشیبان او ومادر وبرادر علیلش بوده از مرگ با (دار) نجات دهد.  دختریکه بخاطر نجات خودش قاتل روحش را کشت امروز رشتۀ کلفت طناب دار جلوی چشمانش می رقصد تا روزیکه او در میان زمین وهوا به رقص در آید؛ آنهم چه رقص زشت وناپسندی.

 

فرق کبرا با کبرا های دیگر اینست که او زادۀ فقر است.  بعلاوه نتوانست به درستی به بازار برده فروشان رفته و خود را به شکل دیگری عرضه نماید ویا اینکه (کاسب) شود. حال تن تازه او که رفته رفته کهنه شده و دهان بی دندانش و روح مرده اش که به تاراج رفته و بارها مورد استفاده قرار گرفته میخواهد نقشی بیادگار بر صحنه روزگار و تاریخ بگذارد.

 

در سی و اندی سال پیش زنی که فرزند شوهرش را با بی رحمی تمام کشته و درچاه انداخته بود به اعدام محکوم و به دار کشیده شد.  در آن زمان دنیا به صدا در آمد.  روزی نامه ها، رسانه های داخلی وخارجی، شاعران متعهد (!) و هنرمندان و خوانندگان بزم ورزم همه آوای (جنایتکاری) سر دادند!!!

 

و امروز کبرا تنها نیست.  کبرای های دیگری بدون آنکه (مار) باشند میان زمین وآسمان می رقصند و آنچه را که برآنها گذشته با خود به گور می برند.  حال چند امضا و چند صدا چگونه می توانند جان کبرا را نجات دهند؟  مگر آنکه مانند دزدان و تن فروشان امروزی با وثیقه های کلان جانشان را نجات دهند که پدر کبرا واو از این موهبت (بشر دوستانه) بر کنار می باشند.

 

کدام دستی بسوی آنان دراز شده و به کمک آنها خواهد آمد؟

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

دگمۀ شماره  دو

 

چندی پیش شرکت تلفن با یک پیشنهاد تازه به خانۀ ما آمد تا یک سیستم جدیدی را نصب کند تا با آن بتوانیم هشتاد کانال تلویزیونی جدید را بگیریم و برای همیشه (کاناپه نشین) شویم.  با مقداری کابل و سیم وجعبه و پریز سر انجام  کانالها اعلام موجودیت کردند.

 

با خودم گفتم: به به، چه از این بهتر! دیگر از جایم تکان نمی خورم همینجا می نشینم، می خورم،

می نوشم، می خوابم و بدرک که اگر یکصد وهشتاد کیلو وزن هم پیدا کردم!  در عوض با پدیده های جدیدتری آشنا میشوم و می بینم که مردم سراسر دنیا مشغول چه کاری می باشند و شاید درسهای بهتری یاد گرفتم و دست از این چرند نویسی (قدیمی) برداشتم و خلاصه با قافلۀ تمدن همراه می شوم.

 

تلویزیون را روشن کردم.  یک صفحۀ خاکستری با یک برنامۀ مفصل جلویم سبز شد؛ کدام دگمه را بزن کدام را می خواهی و.... روی فیلم ها مکث کردم.  ای بابا  برای این که باید پول بدهم.  خوب

کانال بعدی و بعدی.  خیر همه جا دختران زیبا و زیبا شده با ناز وادا وکلی پشت چشم نازک کردن بما بهترین کرم ها وبهترین ( واجبی) های کارخانه ای وانواع و اقسام شامپوها و چیزهای دیگری که بهتر است از بردن نام آن خوداری کنم.  خلاصه بازار شام غریبی بود؛ همه چیز بود بجز آنچه که من

می خواستم.  زنگ زدم به شرکت تلفن و گفتم: ما از طلا گشتن پشیمان گشته ایم؛ لطف فرموده ما را مس کنید.

 

در این احوال کامپیوتر هم دچار التهابات درونی شده بود و هی غش می کرد لاجرم من نمی توانستم به شغل چرند نویسی ام ادامه دهم.

 

دیروز شرکت تلفن تصمیم گرفت آنرا پس بگیرد.  بنا براین مجبور بودند که از مرکز آنرا قطع کنند.  تلفن زنگ زد وقطع شد که نا گهان دگمۀ قرمز به صدا در آمد: اخطار! اخطار! خط تلفن قطع شد و من گمان کردم که همین الان  آمبولانس و پلیس و نرس ودکتر میریزند اینجا  تا بپرسند که چه بر سر من آمده ؟!  نوار مرتب اخطار می داد. دگمۀ قرمز را فشار دادم خبری نشد.  زرد  را فشار دادم خبری نشد.  سبز را که فشار دادم نوار گفت متشکرم که دگمۀ آلارم را قطع کردید!  این برنامه حدود نیم ساعت ادامه داشت؛ نه از آمبولانس خبری شد و نه از پلیس و نه از همسایه.

 

این یک یا دو اسباب بازی جدید برای دلخوشی ام که بدانم - کسی - هست اگرچه نباشد.  من هر صبح صبحانه ام را جلوی (تی وی) می خورم تا با برنامه های صبحانه آنها همراه باشم!  تا احساس کنم که تنها نیستم.  به تازگیها هم میزهای مخصوصی هم ببازار ارایه داده اند و دیگر نه از میز ناهار خوری خبری هست ونه از میز جلوی مبل و یا بقول خودشان (کافی تیبل).  همه در تنهایی خود غرق

شده اند.  همه از هم می ترسند و همدلیها و همدریها رو به اتمام است. 

 

هیچکس با هیچکس سخن نمیگوید

که خاموشی به هزار زبان در سخن است

در مردگان خویش نظر می بندیم

با طرح خنده ای

ونوبت خودرا انتظار میکشیم

بی هیچ خنده ای.

 

احمد شاملو 

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۵

نسب و نسبت ها

 

چند سالی پس از انقلاب اسلامی ک همه از جوش و خروش افتاده بودند عده ای بر آن شدند که علاقۀ خود را از گذشته نبریده و با خاطرات خوب خود آنهارا به تاریخ گره زده  و به آذین آن بپردازند و افتخارکنند.  این یک امر بسیار طبیعی ویک نیاز شدید روحی است که ملتی میل دارد که هویت تاریخی خودرا نگاه داشته وبه آن احترم گذارد.  در این بین عده ای هم بر آن شدند که یک شجره نامه ونسب نامۀ تاریخی درست کنند و در عالم آوارگی به آن افتخار کنند.

 

این نسب نامه نویسی و شجره نامه ها اکثرا به خانواده های قاجارمرتبط می شد (و یا می شود).  همگی از اولادان بلا فصل آن خاندانند، در حالیکه در گذشته خاندان قاجار خود را نوادۀ چنگیز مغول می دانستند و این درست نبود چرا که مغولان مغول بودند وقاجاریه (ترکمن)، چنانکه خاندان صفویه

هم خودرا اولاد بنی هاشم وپیامبر میدانستند در حالیکه جد آن بزرگواران (فیروز خان زرین کلا) آذربایجانی بود؛ آنها نه شیخ بودند ونه سید ونه عرب و مذهبشان حنفی بود.

 

سپس کار این نسب نامه چی ها به میراث پدری کشید و آنچه که در طول این سالها از برکت (واردات وصادرات) و خرید وفروش و سایر کالاها !!!! بود آنرا میراث پدری دانستند که با (همت عالی) توانستند آن ثروت ومیراث را بیرون آورده و در سرزمین های بیگانه کیا وبیائی بر پاکنند.

عده ای خل وضع هم - مانند حقیر- نشستند وسر در تاریخ فرو بردند و کتاب و شعر خواندند و بامید آن بودند که چیزی از این کاوشگری به دست آ ورند! 

 

لا جرم قافله رفت وآنها درخواب گران خیمه زدند و در نیمۀ راه (تاریخ) با پاهای خسته فرو ماندند. 

بهر روی دم زدن از زبان گذشتگان لذتی دارد که هرکسی را بر این هنر وقوف نیست.

 

نه از این نمد کلاهی

نه از این کله مله شد

همه قصیده ما بعد

به وبه وبه شد

 

چو غنچه گر فرو بسته است کار جهان

تو همچو باد بهاری گره گشا می باش

 

 جمعه

دگمۀ قرمز

 

امروز من صاحب یک پدیدۀ نوین انسانی شدم.

 

یک جعبه با مقدار زیادی سیم ودکمه قرمزو زرد و سبز و یک گردنبند مزین به یک نشان قرمز برای مواقع اضطراری وخواستن کمک از دکتر ونرس و آمبولانس وغیره ...

 

به مامور نصب گفتم: زندگی چقدر زشت وبی معنی شده؛ اینهمه تشکیلات بجای (فامیلی).  سیستم جدید برده داری:  جوانان را به کار می کشند وسالمندان را با این اسباب بازیها سر گرم می کنند.

زمین وکره خاکی داغ شده.  آب نیست.  کمبود باران وبرف و انبوه سازی بدون هیچ رویه و اسلوبی. هوا نیست.  دلخوشی نیست.  هوا را در بسته بندی می فروشند و آب را با قطره چکان به گلویت می فرستند.

 

کجاست آن هوای پاک کوهستانی و دشتهای سر سبزو خرم؟  شاید از من دورشده؛ شاید دیگران و از ما بهتران آنهارا دارند؟  خوب، در کنار یک سیستم جدید باید زندگی را به پایان رساند و فضولی هم موقوف!

 

پنجشنبه

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

لندن

 

زهد وسجاده و سجده و ورد سحر

من و پیمانه و میخانه و پیمانه گری

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید

بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

سرو آزاد از آن شد که ثمرهیچ نداشت

بی ثمرباش که ثمرهاست در این بی ثمری

 

م. بهار

 

چند روزی فلکم حکم رایگانی داد و توانستم پس از چند سال به یک تعطیلات کوچک بروم و سفری وسیری به پایتخت بزرگ سرزمین هزار چهره وهزار رنگ و بازار بزرگ دنیا بکنم.

 

نه در هتلهای چند ستاره سکونت داشتم ونه اتومبیل آخرین مدل به زیر پایم بود؛ در یک استودیوی کوچک در کنار بسی مهربانیها و قلبهای پاک وسر شار از لطف و بدون هیچ پیرایه ای روزها را بسر آوردم و چقدر امروز دلم برایشان تنگ شده و نمی دانم چگونه و به چه ترتیبی میتوانم جبران اینهمه مهربانیها را بنمایم. ستاره بزرگ زندگیم، آن درخت جوان وشاداب که با حسن نیت تمام درسهای زیادی بمن آموخت.

 

در طول این سفر به کسانی برخوردم که سخت مرا تحت تاثیر روش و رفتار خود قراردادند.  جوانان تحصیل کرده که با فروتنی تمام خودرا (هیچ) می نامیدند. بانوی والا مقامی که از چهرۀ پاک و مهربان او اصالت میبارید با کمک همسر وفرزندان برومندش رستورانی را اداره میکردند و من آرزو داشتم که هزاران بوسه بر آن دستهای هنرمند وپر برکت بزنم.

 

و امروز ناگهان خودم را در میان مشتی مردم بیهوده یافتم که همه زندگیشان در (فخر) می گذرد واسیر رویاهای خود میباشند؛ دم زدن از اجداد وسلسله های آنها و همه از اینکه روزی دست فلان جدشان با دست مثلا حسن صباح تماس پیدا کرده و یا همکلاسی ابوریحان بیرونی بوده و یا با فلان پوستین نشین وفلان شیخ هم کاسه شده نه زمین را ونه آسمانرا به پشیزی می خرند و خدارا هم بنده نیستند.

 

خوب اینها همۀ نشان فرهنگ پربار و تمدن چندین هزارساله ما میباشد. مقداری قوری واستکان با نقش و چهره مرحوم شاه قاجار و استکانهای لب طلای محصول ترکیه و تسبیح وسجادۀ ترمه. آیا تمدن ما فقط از زمان ناصرالدین شاه شروع شد؟

 

بهر روی امید است روزی ما از این خواب گران بیدار شده و بجای تقلید و پیروی از تمدنهای جا بجا شده  خودمان را بیابیم و باز شناسیم و فراموش نکنیم که کی بودیم، کجا بودیم و حال چی هستیم.  و فراموش نکنیم که چهره ما نمایانگر درون ماست.

 

با تشکر از همۀ عزیزانم.

 

شنبه