سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

گریز

 

دلم می خواهد که از این شهر بگریزم

دلم می خواهد بروم در میان همان سنگلاخها

و تپه های دور

آنجا که می دانم برایم پیغامی پنهان است.

دلم می خواهد که از این شهر بگریزم

از خیابانهای تو در تو و پر هیاهو

از کوچه های باریک وتنگ

از دالانهای بی هویت

و خانه هائیکه مانند لانۀ زنبور

و قفس قناری

منظم، رویهم چیده شده اند.

دلم می خواهد از این مردم بگریزم

از چشمان شیشه و کینه توز آنها

از گرفتگی نفسهایشان.

گاهی احساس می کنم  که دیوارها هم

با من دشمند و کوچه ها

بمن دشنام میدهند

دلم می خواهد از این شهر بگریزم.

 

از یادداشتهای گذشته –

جولای دوهزار

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

دوستی

 

اساس و بنیاد انسانیت بر سه چیز نهاده شده است: راستگویی، وفای به عهد و حفظ امانت.  کسی که فاقد این صفات باشد شایستۀ نام انسان نیست، اگر چه هنرمند بزرگی باشد.

 

این سه اصل مهم زندگی که در تمام ادیان وجود داشته: در کیش زرتشت، اسلام ومسیحیت.  حتی صحرا نشینان که یک زندگی نیمه وحشی داشته اند، سخت باین اصول پایبند بودند.

 

روزی سعادت این را داشتم که میان هزاران انسان، شمارا  به دوستی خود برگزینم و گذاشتم که غوغای زندگی ادامه یابد.  حال احساس میکنم که همۀ ذرات وجودم، آسمان وزمین بمن می گویند: " دیگر بس است.  دست بردار و از او بگریز و به راه خود ادامه بده. "

 

در شما هیچ یک از این صفات بالا وجود نداشت؛ نه انسانیت ، نه وفای به عهد و نه راستگویی.  و اما من برای این سه خصلت انسانی ارزش بسیاری قائل هستم.

 

شنبه

اسب زیبا

 

می گویند روزی یک اسب بسیار زیبا به نزد (زئوس) خدای خدایان رفت و گفت:

 

ای خالق من وهمه جانداران، مردم بمن می گویند که من زیبا ترین موجود و آفریدۀ تو هستم.  من می دانم، اما می خواهم چیزهای دیگر هم داشته باشم و بنظر خودم زیباتر خواهم شد.

 

زئوس لبخندی زد وگفت: بگو چه چیزی را می خواهی در وجودت عوض کنی؟ من ترا به آرزویت می رسانم.

 

اسب گفت: اگر پاهایم بلند تر وکشیده تر بودند بهتر می توانستم بدوم، واگر گردنم مانند قوبلند بود و سینه ای پهنتر داشتم و روی پشتم نیز یک زین همیشگی بود، آنگاه بخوبی می توانستم سواری بدهم وچیزی دیگر کم نداشتم.

 

زئوس لحظه ای تأمل کرد وگفت: بسیار خوب کمی صبر کن تامن آرزوی ترا بر آورده سازم، و سپس (کلمۀ آفرینش) را برزبان راند.  ناگهان خاک جنبید و ماده ای بشکل و هیبت تازه ای در مقابل تخت زئوس پدیدار گشت، واین همان شتر زشت و بد ترکیب بود. 

 

هنگامی که چشم اسب به آن حیوان بدهیبت افتاد وحشت کرد وبر خود لرزید.  زئوس گفت: مگر این همان چیزی نیست که تو می خواستی:  پاهای بلند، سینه پهن  و روی پشت او یک زین همیشگی  ثابت که پیوند شده است؛  آیا می خواهی ترا اینگونه بیافرینم؟  اسب شرمنده شد و از آنجا رفت.

 

نتیجه این حکایت با خود شما!

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

برای کی؟ برای چی؟

 

ای نامهربانان، اگر گذارتان باین کوی افتاد

برایم سهمی از نان شیرین زمانه بیاورید

برایم آبی گوارا بیاورید تا منهم بتوانم

جرعه ای بنوشم

لحافی از پر مرغ سعادت با ابریشم خام

برویم بکشید تا منهم دمی بیاسایم

من خسته ام، من خسته ام

 

ای نامهربانان، اگر گذارتان باین خانۀ

متروک افتاد

برایم کمی مهربانی وام گرفته وبیاورید

به همراه چراغی که بتوانم با آن

سیاهی شب را بشکافم

و آسمان بی ستاره را تماشا کنم

 

دریای آرام درکنارم بصورت غولی سیاه

دهان باز کرده و من از آن می ترسم

از شب تاریک می ترسم

و از آن دیوار بلند

که آن سیاه پوش را با دستهای بزرگ

و دهانی شهوت آ لود

به تهیگاهم می نگرد، می ترسم

 

ایکاش  (او) یکبار، فقط یکبار

دهان باز می کرد و بمن می گفت

بیا، یا برو.

.......

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

نامۀ سرگشاده به حضرت باریتعالی

 

خدای بزرگ ومهربان، دانا و آفرینندۀ این کرم خاکی

 

جسارت کرده و با بهترین دعاها و زیباترین درودها به خدمت آن حضرت، اجازه می خواهم ضمن چند سئوال در این نامه نیز نکاتی را که بسیار بسیار برای من مجهول مانده روشن سازم. 

 

البته بسیاری از نکات مجهول هنوز برای این بشر دوپا معلوم نشده و عده ای از شکافتن اسرار صرفنظر کرده و به راه بیعاری خود ادامه می دهند.  عده ای هم با اصرارتمام می خواهند خود نمایی کرده و مرتب به درگاه آن مقام  والا درود می فرستند.

 

من هیچکدام از این کارها را دوست ندارم و دلم می خواهد که شما سئوالهایم را یکی یکی خوانده و سپس بمن جواب دهید البته از اینکه (تو) را شما خطاب می کنم منظورم کفر و شرک گویی نیست.  من اصولا آدم با ادبی هستم و در نامه نویسی همیشه مراعات کرده واحترامات طرف را بجا می آورم! بنا براین، شما تنها (تو) هستی وبس.

 

دیروز شنیدم که پسر نازنینی که خانواده اش روزی همسایۀ ما بودند و پسرک همبازی پسر من بوده ودرحال حاضر در کانادا بسر می برند دچار بیماری لاعلاج سرطان خون شده و زندگیش روبه پایان است.  من این خانواده را بیشتر از چند بار ندیدم. آدمهای شریفی بودند؛ پدر گویا مهندس فنی و مادر یک معلم بوده و مادربزرگ با  کار در خانۀ بزرگان بچه هایش بزرگ کرده و به ثمر رسانده بود.  این خانواده داری دو دختر ویک پسر و این تنها پسر امروز دارد جلوی چشمان آنها مانند شمع آب می شود: پسری باهوش، درس خوان و مودب بود.  با آنکه آنها در کانادا وضع اسف باری دارند اما با زحمت زیاد و کار خستگی ناپذیر برای نجات فرزندشان از پای نمی نشینند.

 

آنها از حزب شما به طرف قطب شمال فرار کردند باز آنجا گیر افتادند و پسرک دچار این بیماری مهلک شد.  حال چرا میان اینهمه آدمهای وحشتناک و حیوان نما که شما خلق کرده اید به این پسربیگناه چنین افتخاری را دادید نمی دانم!  او نان آور خانواده نیز بود چرا که پدر نتوانست از شغل مهندسی خود در کانادا استفاده کند و مثل همۀ مردمان بدبخت فراری که راهی غرب شدند آنها متحمل رنجهای زیادی شدند.

 

 من سالها بود که از آنها بی خبر مانده بودم تا که دیروز شنیدم پسرک دچار بیماری شده، و این خبر را کسی بمن داد که از جمله درود فرستدگان شماست و کلی هم افتخار می کند که (متدین) می باشد و با همین مقدار کم تدین توانسته خودرا از تمام حوادث دور نگاه دارد و در لوای همین تدین و ایمان هر کار بدی هم بکند، هیچ عیبی ندارد.

 

حضرت باریتعالی، همین موضوع مرا بفکر انداخت که نکند شما هم مانند اربابان کلیسا و مساجد وکنیسا و غیره، در آن بالا و یا پایین (به درستی نمیدانم مقر امپراطوری شما در کجا قرار دارد) در انتظار پاداش و اجرتی هستید؟ وآیا می شودکه بما که تنها گناهمان پاک بودن است بفرمایید چه چیزی را باید پیشکش کنیم؟ آیا شما هم قربانی می خواهید؟ و در ازای یک لقمه نان که می خوریم ویک قطره آب باید هدایایی عرضه کنیم؟ و آیا می شود مقدار واندازه آنرا تعیین بفرمایید؟

 

حضرت باریتعالی، من از دیروز تا بحال هزار بار توبه کردم  که  " گ " نخورم و حرف نزنم اگر خانه ام تاریک و کوچک است، اگر همسایه ام آزارم می دهد و اگر دچار تنگی کیسه ام باز به درگاه شما سر تعظیم واردات فرود می آورم وصد بار میگویم

 

مست بودم گر گهی خوردم  

که فراوان خورند مستان

 

و دست به نوشتن این نامه زدم و می خواهم از مقام آن حضرت تقاضا کنم به دعای این بندۀ ناچیز توجه فرموده و ببیند که چیزی برای پیشکش ندارم از سر بره های من بگذرند و اگر ممکن است به آن پسربیچاره رحم فرموده اورا شفا بخشند.

 

حضرت بایتعالی، مرحوم همسر من ابدا دین وایمانی نداشت تنها ایمان او (پول) بود و زن و شرا ب، و چه خوب زندگی کرد وچه راحت هم مرد.  اما منکه تنها ایمانم عشق به شما وبشریت بوده  درحال حاضر سرگردانم و هنگامی که به گذشته نگاه میکنم و حال را میبینم و به آیندۀ ناپیدایم می اندیشم از خود میپرسم این بود نتیجه؟...

 

حضرت باریتعالی، می دانم که شما اطاقهای زیبای خودرا که من هنوز ندیده ام با گلهای شاداب ومعطر و جوان تزیین میکنید و می دانم که آبیاری این گلدانها و باغچه های  شما از اشکهای بیچارگان است.  می دانم که گرسنگان آفریقا و آوارگان آسیا باید قربانی سعادت چشم آبی ها وسفید پوستان و عزیز کرده های شما شوند، اما آیا این بس نیست؟؟!  پس کو آنهمه کرم و رحمی که بشما نسبت داده اند؟  آیا همه بی جا بوده؟ آ یا اصلا وجود دارید؟ واگر هستید میشود یک اشاره، یک علامت کوچک بمن بدهید؟ البته گاهی علائمی و اشاراتی را احساس کرده ام که باعث شده فوراً خود را جمع وجور کنم.

 

حضرت باریتعالی، می بخشید که درنامه ام کمی تندروی بخرج دادم اما می خواهم بدین وسیله از شما تقاضا کنم اولاً آن پسر را شفا ببخشید، و هر بیماری که در هر کجای دنیا هست سلامت گردانید.  من چیزی ندارم که پیشکش کنم به غیراز قلبم و می خواهم تقاضا کنم اگر قرار است پیشکشی و یاهدیه ای نثار کنم خودم را قبول بفرمایید، اول ازخودم شروع میکنم.

 

بیخود نیست که همۀ شاهان، شیخان، پیران و عالمان روحانی همیشه طلب می کنند بدون آنکه ببخشند.  آنها نمایندۀ عالم هستی می باشند و بما نشان می دهند که باید در ازای هرچیز کوچک یک تکۀ بزرگ بدهیم.  مالیات هم از قانون اساسی شما گرفته شده، اما مالیات ما انسانهای بیگناه چقدر سنگین است و گناهکاران چه سبک می روند.  نگاهی به زندگی مردان وزنان گذشته که از دنیا رفته اند کافی است تا انسان بفهمد که حضرت باریتعالی چگونه طرفدار قوی هستند واز ضعفا قلباً بیزار.

 

نامه ام را اینجا خاتمه می دهم، نامه ای که هیچگاه به دست شما نخواهد رسید و می دانم که شما نمی توانید "خط" مرا بخوا نید و یا زبان مرا بفهمید.  من برای دلم نوشتم تا بلکه کمی آرام شوم و فهمیدم که شما بهترین ها را برای تزیین بارگاه سلطنتی خود می خواهید و برایتان مهم نیست که چه دلی شکسته و صدای شکستن این دلها هیچگاه بگوش شما نمی رسد.  شما اکثراً چشمان خود را روی هم می گذارید تا بقول رهروان طریقت به "عالم هپروت" بروید، بنا بر این شک دارم که از پشت پلک بسته چیزی ببینید.

 

شما قوت وغذای ما را مانند نوکران از بالای سرمان به وسیلۀ هلیکوپترها فرو می ریزید حال هر کس ظرفش بزرگتر بود و دستهایش دراز تر بیشتر برمی دارد، واگر کسی ایستاد تا بقیه بخورند و نوبت را رعایت کرد مانند ما (ته کیسه) باو می رسد.  گوشهای شما هم سنگین است چرا که برای آرامش و استراحت خود در آنها پنبه گذاشته اید تا سرو صدای بمبها و خمپاره ها و جنگها به آن گوشها آسیبی نرساند.

 

بنا بر این من نمی دانم چگونه می توانم از گوشۀ این اطاق کوچکم طی این نامه از شما تقاضا بکنم و یا شکایتی و یا احیاناً حکایتی.  وسر انجام در خاتمه بعرض حضرت باریتعالی می رسانم که من نه نماز می خوانم و نه دعا بلد هستم.   تنها به ندای قلبم گوش می دهم که آهنگ بشریت را می نوازد و تنها به صدای قلبم گوش می دهم که برای همه موجودات زنده روی زمین آرزوی سلامتی و بی نیازی را از درگاه شما آ رزو می کند.

 

با تقدیم بهترین عشقها و مهربانی ها

یک بندۀ کوچک فراموش شده

 

اضافه: حضرت باریتعالی، من این نامه را پاکنویس کرده وبه دست باد می سپارم تا برای شما بیاورد.

 

ثریا

اگر که ....

 

یک باریکه آب شفاف برایم کافی بود

که

همه زمینها را به لرزه در آورم

وهمه آنهایی را که کشته ام

به گیاهان بلندی تبدیل کنم

و همه درختان بید مجنون را

آبیاری کرده ونیز

جوی آب روان را که آواز خوانان

از کنار کشتار من می گذشت

تبدیل به رودخانهای بزرگ سازم

و با سبوی کوچک، همه جنگلها را

آبیاری کنم  اگر

یک باریکه آب شفاف داشتم.

 

فوریه سال دوهزار

 

..........

 

اگر درست باشد و تو توانسته باشی باین ارزانی خود را بفروش برسانی، بنا براین من برمی گردم به پهنه و دشتهای سبز وخرم گذشته و فراموش می کنم که چه روزها بانتظار تو نشستم و برای رسیدن بتو زجر کشیدم، در حالیکه تو در آنسوی دریاها در جستجوی زمرد سبز،  یاقوت قرمز، مرجان گرانبها و الماس درخشان بودی و بر دلها زخمه می زدی.

 

من قادر بودم از زمانهای خیلی دور بتو بیاندیشم و تو می توانستی به این ابرازعشقها پاسخی ندهی.  من قادر بودم باندازۀ تاریخ دنیا به ستایش تو بپردازم و دربارۀ تو بنویسم ودفترها پر کنم و سالها در سکوت به آنچه که برمن رفته فکر کنم.

 

امروز در پشت سر خود صدای ناقوس مرگ را می شنوم که باشتاب هر چه تمامتر بمن نزیک می شود.  در جلوی من دشت ابدیت گسترده است ومن سعی می کنم که از آب رودخانۀ گذشته بنوشم.

 

امروز فهمیدم که شهرت تو، و آرزوهای من، خاک شدند و دیگر چیزی قادر نخواهد بود که مرا بتو برساند.  اگر راست باشد...؟!

 

همان روز