گریز
دلم می خواهد که از این شهر بگریزم
دلم می خواهد بروم در میان همان سنگلاخها
و تپه های دور
آنجا که می دانم برایم پیغامی پنهان است.
دلم می خواهد که از این شهر بگریزم
از خیابانهای تو در تو و پر هیاهو
از کوچه های باریک وتنگ
از دالانهای بی هویت
و خانه هائیکه مانند لانۀ زنبور
و قفس قناری
منظم، رویهم چیده شده اند.
دلم می خواهد از این مردم بگریزم
از چشمان شیشه و کینه توز آنها
از گرفتگی نفسهایشان.
گاهی احساس می کنم که دیوارها هم
با من دشمند و کوچه ها
بمن دشنام میدهند
دلم می خواهد از این شهر بگریزم.
از یادداشتهای گذشته –
جولای دوهزار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر