سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

گریز

 

دلم می خواهد که از این شهر بگریزم

دلم می خواهد بروم در میان همان سنگلاخها

و تپه های دور

آنجا که می دانم برایم پیغامی پنهان است.

دلم می خواهد که از این شهر بگریزم

از خیابانهای تو در تو و پر هیاهو

از کوچه های باریک وتنگ

از دالانهای بی هویت

و خانه هائیکه مانند لانۀ زنبور

و قفس قناری

منظم، رویهم چیده شده اند.

دلم می خواهد از این مردم بگریزم

از چشمان شیشه و کینه توز آنها

از گرفتگی نفسهایشان.

گاهی احساس می کنم  که دیوارها هم

با من دشمند و کوچه ها

بمن دشنام میدهند

دلم می خواهد از این شهر بگریزم.

 

از یادداشتهای گذشته –

جولای دوهزار

هیچ نظری موجود نیست: