شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

اسب زیبا

 

می گویند روزی یک اسب بسیار زیبا به نزد (زئوس) خدای خدایان رفت و گفت:

 

ای خالق من وهمه جانداران، مردم بمن می گویند که من زیبا ترین موجود و آفریدۀ تو هستم.  من می دانم، اما می خواهم چیزهای دیگر هم داشته باشم و بنظر خودم زیباتر خواهم شد.

 

زئوس لبخندی زد وگفت: بگو چه چیزی را می خواهی در وجودت عوض کنی؟ من ترا به آرزویت می رسانم.

 

اسب گفت: اگر پاهایم بلند تر وکشیده تر بودند بهتر می توانستم بدوم، واگر گردنم مانند قوبلند بود و سینه ای پهنتر داشتم و روی پشتم نیز یک زین همیشگی بود، آنگاه بخوبی می توانستم سواری بدهم وچیزی دیگر کم نداشتم.

 

زئوس لحظه ای تأمل کرد وگفت: بسیار خوب کمی صبر کن تامن آرزوی ترا بر آورده سازم، و سپس (کلمۀ آفرینش) را برزبان راند.  ناگهان خاک جنبید و ماده ای بشکل و هیبت تازه ای در مقابل تخت زئوس پدیدار گشت، واین همان شتر زشت و بد ترکیب بود. 

 

هنگامی که چشم اسب به آن حیوان بدهیبت افتاد وحشت کرد وبر خود لرزید.  زئوس گفت: مگر این همان چیزی نیست که تو می خواستی:  پاهای بلند، سینه پهن  و روی پشت او یک زین همیشگی  ثابت که پیوند شده است؛  آیا می خواهی ترا اینگونه بیافرینم؟  اسب شرمنده شد و از آنجا رفت.

 

نتیجه این حکایت با خود شما!

هیچ نظری موجود نیست: