اسب زیبا
می گویند روزی یک اسب بسیار زیبا به نزد (زئوس) خدای خدایان رفت و گفت:
ای خالق من وهمه جانداران، مردم بمن می گویند که من زیبا ترین موجود و آفریدۀ تو هستم. من می دانم، اما می خواهم چیزهای دیگر هم داشته باشم و بنظر خودم زیباتر خواهم شد.
زئوس لبخندی زد وگفت: بگو چه چیزی را می خواهی در وجودت عوض کنی؟ من ترا به آرزویت می رسانم.
اسب گفت: اگر پاهایم بلند تر وکشیده تر بودند بهتر می توانستم بدوم، واگر گردنم مانند قوبلند بود و سینه ای پهنتر داشتم و روی پشتم نیز یک زین همیشگی بود، آنگاه بخوبی می توانستم سواری بدهم وچیزی دیگر کم نداشتم.
زئوس لحظه ای تأمل کرد وگفت: بسیار خوب کمی صبر کن تامن آرزوی ترا بر آورده سازم، و سپس (کلمۀ آفرینش) را برزبان راند. ناگهان خاک جنبید و ماده ای بشکل و هیبت تازه ای در مقابل تخت زئوس پدیدار گشت، واین همان شتر زشت و بد ترکیب بود.
هنگامی که چشم اسب به آن حیوان بدهیبت افتاد وحشت کرد وبر خود لرزید. زئوس گفت: مگر این همان چیزی نیست که تو می خواستی: پاهای بلند، سینه پهن و روی پشت او یک زین همیشگی ثابت که پیوند شده است؛ آیا می خواهی ترا اینگونه بیافرینم؟ اسب شرمنده شد و از آنجا رفت.
نتیجه این حکایت با خود شما!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر