چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

اگر که ....

 

یک باریکه آب شفاف برایم کافی بود

که

همه زمینها را به لرزه در آورم

وهمه آنهایی را که کشته ام

به گیاهان بلندی تبدیل کنم

و همه درختان بید مجنون را

آبیاری کرده ونیز

جوی آب روان را که آواز خوانان

از کنار کشتار من می گذشت

تبدیل به رودخانهای بزرگ سازم

و با سبوی کوچک، همه جنگلها را

آبیاری کنم  اگر

یک باریکه آب شفاف داشتم.

 

فوریه سال دوهزار

 

..........

 

اگر درست باشد و تو توانسته باشی باین ارزانی خود را بفروش برسانی، بنا براین من برمی گردم به پهنه و دشتهای سبز وخرم گذشته و فراموش می کنم که چه روزها بانتظار تو نشستم و برای رسیدن بتو زجر کشیدم، در حالیکه تو در آنسوی دریاها در جستجوی زمرد سبز،  یاقوت قرمز، مرجان گرانبها و الماس درخشان بودی و بر دلها زخمه می زدی.

 

من قادر بودم از زمانهای خیلی دور بتو بیاندیشم و تو می توانستی به این ابرازعشقها پاسخی ندهی.  من قادر بودم باندازۀ تاریخ دنیا به ستایش تو بپردازم و دربارۀ تو بنویسم ودفترها پر کنم و سالها در سکوت به آنچه که برمن رفته فکر کنم.

 

امروز در پشت سر خود صدای ناقوس مرگ را می شنوم که باشتاب هر چه تمامتر بمن نزیک می شود.  در جلوی من دشت ابدیت گسترده است ومن سعی می کنم که از آب رودخانۀ گذشته بنوشم.

 

امروز فهمیدم که شهرت تو، و آرزوهای من، خاک شدند و دیگر چیزی قادر نخواهد بود که مرا بتو برساند.  اگر راست باشد...؟!

 

همان روز

هیچ نظری موجود نیست: