دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

تکه های دیگر

 

ما قصه نوشتیم  بسلطان که رساند

جان ساخته کردیم به جانان که رساند

مرغان غریبیم  واسیر قفس هجر 

ما را ز قفس باز به بستان که رساند

حال من مسکین به دلارام که گوید 

درد دل موران به سلیمان که رساند

بوی سر آن زلف در کلبه که آرد باز 

پیراهن  یوسف سوی کنعان که رساند

گیرم چو سکندرهمه جا میرسدم دست 

پایم بسر چشمۀ حیوان که رساند

 

 - حسن دهلوی

 

..... هیچ نمی دانستم که بر خلاف میلم در گیر یک گرد باد شدی وویرانگر خواهم شد و اولین وتنها ترین قربانی در این طوفان خواهم بود. 

 

در همین حال یقین داشتم که می توانم فریاد قربانیهای دیگری را نیز بشنوم وگمان می کنم که آنها هم مانند من در گذشته آرام زندگی می کردند، و بوضوع می توانم روح های سخت آسیب دیده را ببینم، روح هایی که ازعمق یک اصالت واقعی و نجابتشان جدا شده و در هوا پراکنده اند و حال دست به آسمان بلند کرده  به دنبال کسی می گردند که آنها را نجات دهد.

 

امروز فهمیدم که برای به دست آوردن هر چیزی باید بسوی قربانگاه رفت و تکه ای از وجود خود را باید تقدیم کرد.

 

خوشبختانه باد ایده ئولوژیها (فعلاً) خوابیده و معیارها هم همه درهم شکسته.  همه چیز ارزش واقعی خود را از دست داده است وبه صورت یک ریاکاری آشکار درآمده و چه بسا خوانندۀ این نوشته ها مرا متهم به داشتن یک عقیدۀ ضد اجتماع  پر برکت و سالم امروزی کرده واز من بنام یک شورشی یاد کند که به نظم نوین جامعۀ امروزی ایراد میگیرد؟!

 

امروز تنها هستم،  تنهای تنها و آن کسیکه آرزو داشتم و دلم می خواست در کنارم نیست، یعنی هیچگاه نبوده.  من همیشه باو می اندیشیدم و هیچ زمانی نتوانستم در کنارش باشم. 

 

به آن عقابی فکر می کردم که با بالهای بلند خستگی ناپذیرش بسوی خورشید پرواز میکرد و روح مرا باخودش می کشید.  او بسوی هدف و آ رزوی خود می رفت و من فقط به او نگاه می کردم در عین حال نمی توانستم دست رد به سینه سرنوشتی بگذارم که سر راهم قرار گرفته بود.

 

نمی توانستم تا ابد بانتظار آن آفتاب زوال ناپذیر بنشینم.  حتی خورشید هم روزی غروب میکند، اما او هیچگاه غروب نکرد و هیچ شبی براو چیره نشد، و بعد از آن من بهترین سالهای عمرم را در کنار کسی تلف کردم که همیشه در خواب بود و من در انتظار.

 

امروز نمی دانم که خاطراتم را صرف چه کسی بکنم و از چه کسی حرف بزنم؟ به آن کسی که زمانی به تاریکیهای زندگی من نور می داد، یا به آنکه زندگیم را به تاریکی کشاند؟

 

زمانی که قلب من از هر گونه خود خواهی ها و ریا کاری ها به دور بود تنها به کسی فکر می کردم که دیگر وجود ندارد تا ثمرۀ خوابهایش را ببیند.  او همۀ کارهایش را در خواب انجام می داد مگر زمانی که برای شمردن سکه های بی ارزشش چشمان خودرا می گشود. 

 

او شخصیت به ظاهر نجیبی داشت؛ آنقدر خوب ونجیب بود که حتی نمی توانست خود را نشان بدهد و همیشه در پشت سر من پنهان بود و پنهانی کارهایش را انجام می داد.  شاید به همین خاطر بود که من هیچگاه آنطور که باید به شخصیت او پی نبردم و او را درست نشناختم.  فقط تأسف می خورم که چرا بنای زندگیم را روی شانه های ناتوان او بنا کردم تا که امروز ویران شود و من روی ویرانه ها بنشینم و بی صدا فریاد بکشم.

 

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: