پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

چرا که نه

 

مرگ حق است و همه باید این راه را طی کنیم، انسان که باید با یک نیروی ناشناخته نبرد کند و سرانجام هم مغلوب ومقهور او خواهد شد.

 

روسیوی دیگری (خورادو) امروز صبح پس از چهار سال مبازره و جنگ با بیماری سرطان طحال جان به جان افرین تسلیم کرد.  او خواننده موفق ومردمی در اسپانیا بود، خوب میخواند، خوب زندگی کرد وخوب صحنه آرائی نمود، خوب دلها را بدست آورد و سر انجام به دست مرگ مغلوب شد، اگرچه هنوز برای مردنش زود بود.

 

دیروز صبح  "محمود به آذین" ما هم مرد. او مرد صحنه نبود، اما مرد اندیشه ها ودلهای پاک بود.  نمی دانم چرا بیاد گفته سرکار خانم اوریانا فالاچی افتادم که سالها پیش در یکی از کتابهایشان افاقه فرموده بودند که "انسان باید بلد باشد که دراین دنیا چگونه خود را بفروشد!"

 

ایشان این نکته مهم  را در سر پیری یاد گرفتتند و حالا تفنگ را از روبسته ومیخواهند مسلمان کشی و مکزیکی کشی کنند.  ایشان فراموش کرده اند که در دین کاتولیک نفرت گناه بزرگی است.  مگر آنکه ایشان فقط از دین خود صلیب انداختن را یاد گرفته باشند؟ صد البته نباید منکر آن شد که آ پارتمان بزرگ در قلب نیویورک (در منهتن) و رفت وآمد با بزرگان باعث شده که ایشان گذشته خود را بکلی فراموش کرده اند.  حال می خواهند آخرین سالها عمر  خودرا مانند یک سکه بی ارزش فدای صلح جهانی بکنند.  آنهم با اینهمه نفرت؟  واقعاً که باید بشما بخاطر اهداف انسانی و بی نظیر خود یک جایزه نوبل صلح هم بدهند تا آنرا کنار سایر جوایزخود بگذارید وافتخار کنید.

 

من از قوانین این دنیا سر در نمی آورم و نمی دانم که چگو نه  انسان میتواند در جوانی خود فروشی کرده و درسن پیری وکهنسالی نیز بنوعی دیگر  خود را بمعرض فروش بگذارد؟

 

نه خانم عزیز، لطفا تفنگتان را غلاف کنید و به همان ویسکی شبانه خودتان اکتفا کرده واز بلند یها به چمنهای سبزودرختان وگلهای مصنوعی بنگرید که روزی همه آنها را بباد تمسخر گرفته بودید.

شاد باشید

 

http://www.entekhab.ir/display/?ID=21298&page=1

به آذین

 

شادروان محمود اعتماد زاده از دنیا رفت و امروز صبح  روسیو خورادو خواننده مردمی اسپانیا مرد.

 

ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟

 

اول ژوئن دوهزارو شش

چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

فتح الفتوح

 

در زمان ساسانیان، هنگامیکه اعراب به ایران تاختند وشاه ساسانی فرار را برقرار ترجیح داد، پایتخت با همه ثروت آن به دست اعراب از نوادگان بنی امیه افتاد و به همین دلیل نام آنرا فتح الفتوح نامیدند.

 

ایرانیان در آن زمان کوشش بسیار کردند که از ریشه کنده نشوند و کمتر به آیین اعراب تن در دادند.  در زمان هارون وپسرش مأمون آداب و رسوم ایرانیان دوباره معمول شد.  طرز لبا س پوشیدن، غذا خوردن، نواختن موسیقی و جشن عید نوروز که رسم ایرانیان بود از نو دوباره زنده شد.  با همه اینها عده ای سخت تمایل داشتند که "عرب زاده"  باشند و حتی شماری از آنها زبان فارسی را ترک گفته  و بزبان تازی سخن میگفتند و نوشته ها وآ ثار خودر ا با افتخار !!! تمام به زبان جدید عرضه میداشتند.

 

در آ ن زمان اعراب حتی نمیدانستند که با اینهمه ثروت باد آورده و غنیمت مفت چکار کنند و چگونه آنها را اداره نمایند.

 

مردی بنام  "مرزبان" اداره ای را بنا نهاد بنام (دیوان مالی  که با رسم ورسوم ایرانیان و بزبان فارسی اداره میشد.  سپس مردی بنام (صالح)  که از اسیران سیستان بود آن اداره را از ایرانیها گرفته وبه اعراب منتقل کرد.

 

در تما م این مراحل اعراب سعی داشتند که دست ایرانیان را از مراکز مهم کوتاه نمایند و نگذارند که آنها به جایی برسند.  با آنها بد رفتار ی میکردند، آنها را به بردگی میکشاندند و به زنهایشان تجاوز میکردند و ..... داستان ادامه دارد.  وهنوز هم در سر زمین ایران زمین زنان ودختران مورد استفاده اعراب واعراب زاده ها قرار گرفته و همه نوع استفاده ای از آنها میشود.  فتح الفتوح از نوع دوم وتازه.

 

همان روز

 

هنگامی که اربابا ن، بردگان خود را به زنجیر ظلم می کشند و آنها را به قفس می اندازند،

آ نها کم کم به قفس و زنجیر خود خو می گیرند و خیلی کم به آ زادی می اندیشند.

 کوها، دریا ها ناله میکنند، جنگلها فریاد می کشند،

آ سمان خاموش وتاریک، گا هی برقی در آ ن می درخشد.

این روشنی ماه نیست،

شعله ای است که از آتشی بر می خیزد.

فریادی است در یک سکوت مرگبار

بر زبانها جاریست،

"ما را چرا به اسارت گرفتید"؟

ستاره ها میگریند، برای آنکه فرو می ریزند.

آنها از دامن مادر میروند

و می گریند ومیگویند: ما این نبودیم  که هستیم.

 

ثریا / چهار شنبه سی ویکم ماه می

تکه سوم

 

باید به همان تز قدیمی مراجعه کنیم که میگوید برای نگاه کردن به یک پارچه سرخ رنگ براق، اول باید آهسته چشم به آن بدوزیم و سپس ناگهان به تندی ومکرر به آن نگاه کنیم.

 

در دین مسیح وجامه آنها زیاد مطالعه کردم. چیز زیادی دستگیرم نشد به جز مقداری اراجیف و داستانهای ساختگی. و این درحالی است که عده ای از فلاسفه آنها اعتقاد براین دارند که از مسلمانان و بت پرستان عقب مانده ترند!!  دین مسیح دارد از درون متلاشی می شود. شاید روزی برسد که فقط یک دین در دنیا حاکم باشد. امتیازهایی که می گفتند در دین مسیح هست در همه ادیان دیده می شود - دوستی، مهر، خیر اندیشی، اطمینان، توبه، شهادت - همه یکجور درس می دهند فقط زبانشان فرق می کند. بنظر من بهترین روش دینداری وقوف به حقیقت است و در واقع دشوارترین آنها.

 

زمانی آرزو داشتم که سفری به رم ومعبد واتیکان بکنم واز نزدیک با آن بارگاه بزرگ مسیحیت روبروشوم.  اما بعداً فهمیدم که نیرو و قدرت این دین چقدر باید قوی باشد تا بتواند با وجود اینهمه فساد و تبه کاری در دست عده ای نابکار، هنوز شکوه ومنزلت خودرا داشته باشد.  خوب طبیعی است، عده ای به آنچه که اعتقاد ندارند وانمود می کنند که مومن به آن هستند، وبرخی دیگر که تعداد بیشتری میباشند اعتقاد دارند در حالیکه از ماهیت آنچه را که باو معتقدند سخت عاجزند.

 

کتابهای امروز چیززیادی ندارند و همه تکرار گذشته هاست. کتابهای قدیم پر محتوی تر واصیل تر بودند.  من خیلی دلم می خواست که پاکی خودم را بدست بیاورم.  شاید عده زیادی نیز همین آرزو را دارند.  می خواستم با بهترین وجهی با عواطف خوبی با خدای خود روبرو شوم.  نمی خواستم که ریاکار باشم. من از سایر ادیان چیز زیادی نمی دانم.   اجداد مادری من زرتشتی بودند وشخص پدرم فقط یک صوفی! بنا براین با آنچه که بعنوان دین ومذهب بر سر زمین ما حاکم بود چندان دلبستگی نداشتم  و به همین دلیل هم به دنبالش نرفتم.  مطالعه هم چیز زیادی بمن نداد - مقداری خشونت، نفرت، بیزاری، توهین و ریا کاری.

 

من همیشه گمان میبردم که در دین مسیح از این بد کاریها نیست در حالیکه ظاهراً حرص وطمع اینها بیشتر است. آنها همه چیز را میخواهند - ترا، خانواده ات را، و مال واموالت را احساس ومعنویت ومغز ترا، وهیچ پشتیبانی هم از تو نخواهند کرد.

 

دین در واقع باید در رفع گناهان ما بکوشد درحالیکه مقدار زیادی بار گناه بردوش ما میگذارد.

 

دنباله دارد

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

If

 

دوست نادیده،

 

اگر توانستی با آنچه که قسمت کننده بتو داده راضی باشی و حسرت نخوری و برای بردن سهم بیشتر به هر حقارتی تن در ندهی؛

 

اگر توانستی دوستانت را از صمیم قلب دوست بداری ودشمنانت را تحمل کنی؛

 

اگر توانستی چشم به مال دیگری نداشته و خط مستقیم راهدف قرار داده واز توانایی خودت بهره برده و از اندیشه اندیشمندان گذشته پند و راه درست را انتخاب کنی؛

 

اگر توانستی پا به درون خانه ایکه ترا خوانده اند بگذاری بدون آنکه بر روی اثاثیه و محتویات آن خانه قیمت بگذاری؛

 

اگر توانستی با اولین برخورد به شخصی، بدون آنکه به چشم حقارت با بنگری، به اندیشه اش احترام بگذاری و اورا قبول کنی؛

 

اگر توانستی با پشتکار وزحمت خودت پله پله بالا بروی بدون آنکه عجله داشته باشی تا فوراً به "اوج" برسی؛

 

اگر قبول کردی که زندگی یک گرد گردان است و آدمی را با خود بالا وپایین میبرد؛

 

اگر توانستی هنگامیکه در سرازیری و پایین زندگی قرار میگیری، خودت را محکم واستوار نگاه داشته و بانتظار گردش بعدی چرخ روزگار باشی؛

 

اگرتوانستی هنگامیکه در اوج هستی اندیشه افتادن را از یاد نبری؛

 

اگر توانستی تنها لقمه خودت را بخوری وسهم دیگران را برای آنها بگذاری؛

 

اگر توانستی از کنار یک افتاده حال با اندوه بگذری بدون آنکه شانه بالا بیاندازی و بگویی که (خلایق هرچه لایق)؛

 

اگر توانستی که هر وسوسه ای را بحث وتفکر ندانسته و بدنبال هرره گم کرده ای نروی؛

 

اگر توانستی معبود و معشوق و خدا را در میان سینه خود بیابی؛

 

اگر توانستی  سراپا گوش باشی و هوش واسرار عیان نکنی؛

 

اگر توانستی در امانت خیانت نکنی و سپرده امانت را چون جان گرامی نگاه داری؛

 

اگر توانستی یک دانه را صد دانه کرده، تنها با همت والای خود؛

 

اگر توانستی روح خودرا نجات داده و در جفظ آزادگی او بکوشی؛

 

اگر توانستی با دیده بصیرت به دیگران بنگری  بدون آنکه پرسشی از مکنت و هستی آنها بکنی....

 

 

آنگاه تو یک انسان خواهی بود، دوست من

چشم من

 

هرچه به اطرافم میگردم تا شاید کتابی پیدا کنم ودر این روزهایی که چشم من میرود تا روشنایی خود را از دست بدهد، بخوانم، دیدم که همه را نقریبا از حفظ هستم.

 

بیادم آمد سالها پیش کتاب نامه های پدری به دخترش تألیف پاندیت نهرو و با ترجمه خوب و رسای زنده یاد محود تفضلی را میخواندم. کتاب را نهرو در زندان برای دختر ش نوشته بود و دریکی از نامه ها ذکر کرده بود که: "زندگی در زندان هم برای خودش فوایدی دارد، زیرا مقداری فرصت وآسایش و هم یکنوع بیعلاقگی به وجود میآورد  ...."

 

وامروز منهم در این زندان  که درب آن باز است، نه دسترسی به کتابی دارم و نه کتابخانه ای و اگر بخواهم چیزی برای آ ینده فرزندان بگذارم، یک عمل گستاخانه و احمقانه میباشد.  کتبی که امروز به دست من می رسند حاوی هیچ مطلب تازه ای نیست و هیچ معلوماتی بما اضافه نمیکند.  مشتی خاطره نویسی که در واقع یکنوع (خود بزرگ نویسی) است  ومشتی اراجیف مربوط به کائنات وخدا وپیامبرانش، و من بناچار می نشینم و هرچه که دل تنگم بخواهد مینویسم، تا آنجائیکه به تریش قبای کسی برنخورد.

 

در این زندان انفرادی بقول (یکنفر) کسی به دیدارم نمیاید، هدایایی نیز برایم نمیفرستند. فقط هوا، فکر، واندیشه و روح است که بمن کمک میکنند تا بدانم هنوز زنده ام.

 

نداشتن فعالیت جسمی نیز موجب فساد افکار واندوه میگردد؛ بیخود نبود که ناپلئون هروز دوازده ساعت سربازان خود را به تمرین ودو و ورزش باز می داشت و اعتقاد او براین بود که نشستن وحرکت نکردن باعث فساد روح و فکر میشود. امروز من ناچارم که بسیاری از تحولات  روحی وجسمی ام را تحمل کنم و دیگر قادر نیستم که مثلا جلوی کهنسالی!! را بگیرم.

 

امروز بیاد کسانی افتادم که دیگر در دنیا نیستند و هیچگاه هم کسی جای آنها را نگرفت. انسانهایی که میشد با آنها نشست و با آنها سخن گفت، آنهم نه از نوع حرفهای امروزی مانند "خانه خریدن! ویلا! بهره بانکی  لباس و عطروکیف وکفش".  و نوعی زندگی که تازگیها شروع شده، ویرانی (فامیلیها وخانواده ها) مردان با مردان وزنان با زنان...

 

دلیر باش: تازمانی که دوچشم وفادار با ما اشک میریزند زندگی به رنج کشیدن میارزد.  بخیز وبا عزمی راسخ نبرد کن،  بی اعتنا به همه وتمام خوشیهای کاذب، بی اعتنا به برد وباخت وبی اعتنا به شکست وپیروزی.  با همه قدرت خود بجنگ.  در دنیا چیزی نیست که بتو تعلق نداشته باشد.  برخیز وبجنگ بی اعتنا به خوشیها وبی اعتنا به دردها.

 

بر خیز.  (آی بچشم، بلند میشوم !!)

 

سه شنبه